eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ - حالتون خوبه؟ سرش رو بالا آورد و چشمهاي اشكبارش رو بهم دوخت. - بيست سالم بود كه براي اولين بار ديدمش. اونموقع پدرم وكيل خونوادگي پدرش بود و براي اينكه من هم راه وچاه وكالت رو ياد بگيرم من رو هم با خودش ميبرد. اولين بار با پدرم به خونه اشون رفته بودم. خونه ي بزرگ و باعظمتي كه شبيه اش رو توي عمرم نديده بودم. توي حياط ايستاده بودم تا پدرم صدام كنه. تصميم گرفتم برم و اطراف حياط بزرگ و سرسبزش رو نگاهي بندازم. از بين درختاي بلند و سربه فلك كشيده عبور كردم و به طرف ديگه ي حياط رسيدم. استخر بزرگي كه اطرافش رو نرده هاي سفيدرنگي كشيده بودن ديده ميشد. گلاي زنبق و رز قرمز گوشه ي حياط بود و تاب دونفرهاي هم سمت ديگه ي حياط بود. اما بين اونهمه زيبايي فقط يه چيز چشمم رو گرفت. با ديدنش همه ي اون رنگ ولعابا جلوي چشمم تيره شد. دختري كه موهاي مشكي و لَختش رو باد تكون ميداد و عطرش توي هوا پيچيده بود. لباس كوتاه همرنگ چشمهاش پوشيده بود. با شوق تاب رو به حركت درميآورد و صداي خنده هاش گوشم رو نوازش ميكرد. متوجه حضورم شد و چشماي طوسي رنگش با چشمام تلاقي كرد. تير چشماش قلبم رو سوراخ كرد و نگاهش تا عمق وجودم رسوخ كرد. از تاب پايين اومد و روبه روم ايستاد با صداي نازك و زيباش ازم پرسيد: - تو كي هستي؟ چطور به خودت اجازه دادي وارد خونه ما بشي؟ وقتي بهش گفتم كه پدرم وكيل شماست، لبخند قشنگي زد و گفت: - پس تو پسر عمو صحافي؟! لبخند زدم و عشقش توي قلبم نشست. از اون روز فقط به عشق مهتاب پا به اون خونه ميذاشتم. باهم توي حياط قدم ميزديم و از همه چيز حرف ميزديم. اون هم تنها بود و خواهر و برادري نداشت. پدرش هم به خاطر مسائل امنيتي كارش اجازه نميداد كه با كسي رفت وآمد داشته باشه. شده بوديم همدم همديگه. روزا و شبامون باهم يكي شده بود و از هم دل نميكنديم. عاشق هم شده بوديم، عشقي جدايي ناپذير! بدون هم نميتونستيم نفس بكشيم. هر شب بهش فكر ميكردم و هر روز با ديدنش جون تازه اي ميگرفتم. دو سال بعد، سورپرايزش كردم. حياطشون رو به زيباترين شكل درآوردم و كلي گل و شمع توي حياط چيدم و ازش خواستگاري كردم. از خوشحالي توي هوا پريد و جواب بله گفت. قرار بود باهم ازدواج كنيم؛ اما وقتي پدرامون فهميدن هر دو ناراضي بودن و به بدترين شكل ممكن واكنش نشون دادن. همون شب براي مهتاب خواستگار اومده بود. پسر يكي از بزرگترين سرمايه داراي اون زمان كه همه ي حجره هاي فرشفروشي تهران مال پدرش بود. پدر مهتاب عقيده داشت كه از يه خونواده ي اصيلن و مهتاب هم بايد با يه خونواده اصيل و پولدار ازدواج كنه و ازدواج با من يعني پشتپازدن به بختش. اون توي پر قو بزرگ شده بود و من هرگز نميتونستم اونهمه آرامش رو براش فراهم كنم؛ اما ميتونستم همه ي عشقي رو كه داشتم بهش هديه بدم. يه ماه تموم به پدر مهتاب التماس ميكردم و اون هر بار من رو با خفت از خونه ش بيرون ميكرد. مهتاب شبانه روز گريه ميكرد و به التماس پدرش ميكرد تا اينكه اون روز شوم رسيد و دست مهتاب رو توي دست اون پسر ديدم و تموم آرزو، زندگي و اميدم رو بر باد رفته. ديگه از اونموقع به بعد آدم سابق نشدم. يه دفتر براي خودم زدم و سعي كردم كه فقط با كاركردن خودم رو درگير كنم تا كمتر فكر كنم؛ اما فايده نداشت و مهتاب همه ي شب وروزم رو گرفته بود و از ذهنم نميرفت؛ اما هيچوقت سعي نكردم نزديكش بشم، هيچوقت سعي نكردم زندگيش رو خراب كنم. بعد از اينكه فهميدم ازدواج كرده و تشكيل خونواده داده كم كم فكرش رو از سرم بيرون كردم؛ چون ميدونستم فكركردن به كسي كه دوستش دارم زماني كه همسر داره، بدترين كاريه كه در حق عشقم ميكنم. فقط از دور مراقبش بودم تا صدمه نبينه. وقتي هم كه همسرش فوت كرد باز هم سراغش نرفتم؛ چون باز هم نميخواستم زندگيش رو نابود كنم. تا اينكه خودش سراغم اومد و ازم كمك خواست. ازم خواست كه خودش و بچهدهاش رو از دست پدرشوهرش نجات بدم. من هم براشون شناسنامه و پاسپورت جعلي با هويت جعلي درست كردم و از مرز با هر ترفندي كه بود فراريشون دادم. وقتي ميديدم كه به خاطر بچه هاش حاضر شده چنين ريسكي بكنه و جونش رو فدا كنه، بهش افتخار ميكردم. اون ميتونست قيد بچه هاش رو بزنه و دنبال عشقش بره؛ اما اين كار رو نكرد. از مرز فراريشون دادم و بهترين جايي كه ميشناختم مستقرشون كردم. ميخواستم بعد از اتمام اين قضايا دوباره ازش خواستگاري كنم؛ اما... اشكهاش رو گونه هاي چين خورده اش نشست. دستمالي پارچه اي از جيبش بيرون آورد و اشكهاش رو پاك كرد و ادامه داد: - اما عجل به هيچ كدوممون مهلت نداد. بعد از اون زندگي من هم هيچوقت زندگي نشد. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110