eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ مامان هم به سمتم اومد و تبريك گفت؛ اما بابا همچنان نشسته بود و با تعجب بهم نگاه ميكرد. به سمتش رفتم كه از روي مبل بلند شد و من فوري بـغـ*ـلش كردم. بـ*ـوسـه اي روي موهام كاشت و با بغض گفت: - تبريك ميگم دختر گلم. سرم رو از روي سـ*ـينه اش جدا كردم و نگاهم رو به چشمهاش دوختم. - ناراحت شدي بابا؟ - چطور ميتونم از اينكه دخترم داره مامان ميشه ناراحت بشم؛ اما وقتي يادم مياد كه مامانت چطور توي اين دوران زجر كشيد، تحمل ندارم ببينم تو هم زجر ميكشي. - قربونت برم باباجون! بهت قول ميدم هيچ زجري نكشم. به احسان نگاه كرد و گفت: - اين قول رو احسان بايد بده. احسان كنارم ايستاد و دستش رو دور شونه ام گذاشت و گفت: - مثل چشمام ازش مراقبت ميكنم. همه خوشحال بودن و ذوق ميكردن. هر كس برنامه اي ميريخت. مامان و خاله حدس ميزدن كه بچه دختره يا پسر و عمو و بابا براي آينده ي بچه تصميم ميگرفتن، اينكه قراره در آينده چيكاره بشه و چطور بزرگ بشه. من و احسان بهشون نگاه ميكرديم و ميخنديديم. اميد كه از اونموقع كنارم نشسته بود و سرش رو روي شكمم نگه داشته بود، مدام به همه ميگفت «هيس! بذاريد صداش رو بشنوم.» آيدا هم از توي اينترنت براش اسمهاي جديد پيدا ميكرد. خدا رو شكر ميكردم از اين كه اينقدر خوشبختم. خاله: مبيناجون دستت درد نكنه. امشب خيلي زحمت بهت داديم. - اختيار داريد خاله جون، كاري نكردم. ممنون كه تشريف آورديد. عمو: اگه اجازه بديد ديگه رفع زحمت كنيم - عموجان هنوز سر شبه. تشريف داشته باشيد. خاله: ممنون عزيزم. از وقت خواب اميد گذشته، داروهاش رو هم نخورده هنوز. - خيلي زحمت كشيديد تشريف آورديد. خاله گونه ام رو بوسيد و گفت: - فدات بشم عزيزم! مواظب خودت و اون عشق تو راه من باش. - چشم خاله جون. اميد با اعتراض گفت: - نه! خواهش ميكنم بيشتر بمونيم. خاله سرش رو نوازش كرد و گفت: - ديروقته گل پسرم. اميد لبهاش رو آويزون كرد و با التماس بهم نگاه كرد. نگاهم رو به چشمهاش دوختم و گفتم: - فردا حتماً دوباره بيا اميدجان! لبخندي زد و گفت: آبجي هستي هم مياد؟ - آره زنگ ميزنيم اون هم بياد. لبش به خنده باز شد و دست خاله رو گرفت و به سمت در كشوند. - پس ما ديگه رفع زحمت كنيم. دلم ميخواست به خاطر اين شيرين زبونياش لپش رو تا جايي كه ممكنه بكشم؛ اما فقط به بـ*وسيدن گونه اش اكتفا كردم و گفتم: - تو پر از رحمتي فداي كله ي كچلت بشم! لبخندي زد و گفت: - موهام تقريباً در اومده؛ اما نميدونم چرا موهاي وسط كله ام در نميان. چهره ي همه تو هم رفت و خاله با بغض بهش نگاه كرد. سرش رو بـ*ـوس كردم و گفتم: - مگه مدل موي جديد اِمينم رو نديدي؟ نگاهي بهم انداخت و گفت: - نه، مگه چه جوريه؟ - دقيقاً شبيه تو. وسط سرش خاليه، اطرافش بلندن. لبخندش پررنگ شد و با ذوق گفت: - واي مامان! مدل موهام شبيه امينمه. همه لبخند زدن و عمو و خاله و آيدا به همراه اميد رفتن. مامان و بابا روي مبلها نشسته بودن. روبه روشون نشستم كه مامان گفت: - هر روز كه وقت آزاد داشتي خبرم كن تا ديگه كم كم سيسموني رو تهيه كنيم. با اعتراض گفتم: - واي مامان اصلاً نياز نيست! يه وقت كه هستي هم آزاد بود باهم ميريم ميخريم. - نميشه كه. سيسموني رو ما بايد بخريم. اي بابا! اين حرفا مال قبلاًهاست. الان ديگه باباي بچه سيسموني رو ميخره. احسان لبخندي زد و گفت: - مبيناجان راست ميگه. مامان خنديد و گفت: - پس لباساش رو خودم ميدوزم. احسان: زحمتتون ميشه. - نه! خودم دوست دارم واسه بچه ام بدوزم. احسان لبخند زد و تشكر كرد. بابا خميازه اي كشيد و دست مامان رو گرفت. - خانم بريم ديگه كه من فردا بايد برم مغازه. مامان چشمي گفت و از روي مبل بلند شدن. رو به بابا گفتم: - خب امشب رو اينجا بمونين. بابا لبخندي زد و گفت: - نه عزيزم ممنون. بابا و مامان از من و احسان تشكر كردن و در ورودي رو باز كردن كه من دنبالشون رفتم. دم آسانسور كه رسيديم مامان گفت: - برو داخل! هوا سرده بچه اذيت ميشه. ضمناً هميشه شكمت رو گرم نگهدار. - چشم. در آسانسور باز شد و مامان و بابا داخل آسانسور شدن كه بابا پاكتي رو از داخل آسانسور برداشت و نگاهي بهش انداخت و گفت: - روش نوشته احسان ايراني. پاكت رو به دستم داد. نگاهي بهش انداختم و متعجبانه گفتم: حتماً براي احسان فرستادن. بابا خداحافظي كرد و چند ثانيه بعد هر دو رفتن.💐💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>