#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهشتادهفتم🌷
﷽
عصبانيت و خشم توي چهره اش كاملاً ديده ميشد. صورتش قرمز شده بود و مدام
نفس عميق ميكشيد. با صداي بلندي كه تابه حال از جناب صالحي سراغ نداشتم
غريد:
- مرتيكه ي عوضي درمورد من چي فكر كرده؟! فكر كرده به كسي كه زندگيمون رو
به آتيش كشيد، زن برادرم رو اغفال كرد و خودش و بچه هاش رو فراري داد باج
ميدم؟
من از اين آشغال عوضي شكايت ميكنم. چطور جرئت كرده به وكيل من آسيب
برسونه؟ هر جوري شده پيداش ميكنم و به خاك سياه مينشونمش.
ليوان آبي براش ريختم و به دستش دادم. كمي از آب داخل ليوان رو خورد تا
عصبانيتش فروكش كرد. به مبل تكيه زد و به فكر فرو رفت و گفت:
- تو بهش فكر نكن. از اين به بعدش رو خودم درست ميكنم.
- ديگه خيلي دير شده.
مستقيم بهم نگاه كرد و با تعجب گفت:
- يعني چي؟
- تهديدم كرد كه هر اتفاقي عليهم بيفته پاي خونواده ات رو وسط ميكشم. گفت كه
بايد هرچي زودتر هم شما رو راضي كنم قبول كنين؛ وگرنه به خونواده ام آسيب
ميزنه.
پوزخند صداداري زد و گفت:
- واقعاً فكر كرده من كمتر از اون آدم دارم؟!
- آقاي صالحي! اون حتي ميدونست كه همسر من بارداره، چيزي كه به جز من و
همسرم كسي ازش خبر نداشت.
- اون چيزي توي دستش نداره. معلومه كه تهديد ميكنه. تو نگران نباش. ديگه هم
روي اين پرونده كار نكن.
عصبي شده بودم. عكسي رو كه ديشب توي پاكت برام فرستاده بودن از جيب كتم
بيرون آوردم و روي ميز روبه روش گذاشتم. با تحكم گفتم:
- اين عكس همسرمه توي بيمارستان موقعي كه سر كار بوده ازش گرفتن.
پشتش هم نوشتن كه اگه ميخواي زن و بچه ات سالم بمونن بهتره زودتر انجامش
بدي.
آقاي صالحي عكس رو برداشت و بهش نگاه كرد. از روي مبل بلند شد. كلافه دستي
توي موهاش كشيد و گفت:
- اون فقط ميخواد ما رو توي منگنه قرار بده.
- اما اين منگنه فقط داره من و خونواده ام رو نابود ميكنه.
- از امروز دو نفر رو ميذارم كه شبانه روز مراقب خونواده ات باشن. آسيبي نميبينن.
- حتي از حرفي كه داريد ميزنيد هم اطمينان نداريد.
سري تكون داد و گفت:
- اون نميتونه به شما صدمه بزنه.
پوزخندي زدم و گفتم:
- اگه پاي خونواده ي خودتون هم در ميون بود همين حرف رو ميزديد؟
عصبي شده بود؛ اما به زور جلوي عصبانيتش رو گرفته بود. من هم دست كمي از اون
نداشتم.
با تأكيد گفت:
خونواده ي تو اگه مثل خونواده ي خودم نباشن، كمتر هم نيستن. هر كاري از دستم
بر بياد براشون انجام ميدم.
سرم رو به چپ و راست تكون دادم و گفتم:
- شما فقط در يه صورت ميتونيد به من و خونواده ام كمك كنيد كه خواسته هاش رو
بپذيريد.
- مطمئن باش راه ديگه اي هم هست.
از اينهمه حس خونسرديش كلافه و گيج بودم. از اول هم بايد ميدونستم كه حاضر
نيست به خاطر نجات جون يه نفر ديگه غرورش رو زير پا بذاره.
از جام بلند شدم. كيفم رو برداشتم و گفتم:
- اگه مجبور بشم حاضرم خودم به همه ي خواسته هاش عمل كنم. روز خوش جناب
صالحي!
عصبانيتر از چيزي بود كه بخواد حرف بزنه. به محض خروج از اتاق صداي شكستني
از داخل اتاقش اومد. فوري سوار ماشين شدم و شماره ي مبينا رو گرفتم.🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>