#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودهشتم🌷
﷽
***
مشتم رو روي ميز آريا كوبيدم و خودم رو بهش نزديك كردم. با چشمهايي
برافروخته و قرمزشده بهش خيره شدم.
- اين آخرين هشدارم بود!
آريا از روي صندلي بلند شد و قبل از اينكه چيزي بگه با قدمهاي بلند ازش دور شدم
و در رو با صدا به هم كوبيدم.
كلافه و عصباني تر از اون بودم كه بتونم خودم رو كنترل كنم؛ فكر اينكه بخوان
آسيبي به زن و بچه م برسونن هرلحظه ديوونه ترم ميكرد.
گوشي رو برداشتم و به مبينا زنگ زدم. چندتا بوق خورد؛ اما كسي برنداشت. حالا
ديگه نگراني هم به حالتهام اضافه شده بود و به زمين و زمان بدوبيراه ميگفتم.
شماره ي بيمارستان رو گرفتم؛ اما اونجا هم اشغال بود. ديگه داشتم ديوونه ميشدم. با
خودم ميگفتم «نبايد بذارم مبينا بره سر كار، نبايد بذارم اون عوضيا آسيبي بهش
بزنن.»
كتم رو برداشتم كه بيمارستان برم دنبالش كه گوشيم زنگ خورد. صداي آروم و
دلنشينش كه مثل هميشه آرومم ميكرد توي گوشم پيچيد:
- سلام عزيزدلم.
ميخواستم دادوبيداد كنم. ميخواستم شكايت كنم از اينكه گوشيش رو جواب نداده
و من رو تا سر حد مرگ كشونده. ميخواستم از اينهمه دلنگراني براش بگم؛ اما
زبونم روي يه جمله قفل شد.
- خيلي دوستت دارم.
انگار شوكه شده بود كه فقط صداي نفسهاش از پشت گوشي مياومد و دوباره گفتم:
- چيكار كردي با دلم كه هر لحظه برات تنگ ميشه؟
صداش دوباره تموم آرامش بود.
- نميگي با اين حرفات غش كنم؟
- تو فقط برام حرف بزن، الان فقط تو ميتوني آرومم كني.
چند لحظه صبر كن.
انگار جايي ميرفت تا راحتتر صحبت كنه و بعد از چند دقيقه صداش پيچيد، صدايي
كه برام از هر مسكني آرامش بخش تر بود و از هر دوايي درمانگرتر.
- «ماه من غصه چرا؟
آسمان را بنگر
كه هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبي و پر مهر به ما ميخندد
يا زميني را كه
دلش از سردي شبهاي خزان
نه شكست و نه گرفت؛
بلكه از عاطفه لبريز شد و
نفسي از سر اميد كشيد
و در آغاز بهار
دشتي از ياس سپيد
زير پاهامان ريخت
تا بگويد كه هنوز
پَر امنيت احساس خداست
ماه من غصه چرا؟
تو مرا داري و من هر شب و روز
آرزويم همه خوشبختي توست
ماه من
دل به غم دادن و از يأس سخنها گفتن
كار آنهايي نيست
كه خدا را دارند
ماه من
غم و اندوه اگر هم روزي
مثل باران باريد
يا دل شيشهايت
از لب پنجره ي عشق زمين خورد و شكست
با نگاهت به خدا
چتر شادي وا كن
و بگو با دل خود
كه خدا هست، خدا هست هنوز
او همانيست كه در تارترين لحظه ي شب
راه نوراني اميد نشانم ميداد
او همانيست كه هر لحظه دلش ميخواهد
همه زندگيام
غرق شادي باشد
ماه من
غصه اگر هست بگو تا باشد
معني خوشبختي
بودن اندوه است
اينهمه غصه و غم
اينهمه شادي و شور
چه بخواهي و چه نه
ميوه يك باغند
همه را با هم و با عشق بچين
ولي از ياد مبر
پشت هر كوه بلند
سبزهزاريست پر از ياد خدا
و در آن باز كسي ميخواند
كه خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز»
با مزه ي شوري روي لبم متوجه سيل اشك جاري از چشمهام شدم و ديگه طاقت
نياوردم. بهش گفتم كه ميام پيشت و چندلحظه بعد بدون توجه به كسي دستش رو
گرفتم و به خونه رفتيم و من غرق در آرامش شدم و فقط به دوتا چشمهاي قهوه اي
روبه روم خيره بودم و خريدانه نگاهشون ميكردم.
🦋🌹🌷🦋🌹🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>