eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ شماره ي خونه ي عمو بود. - سلام. - سلام عزيزم! خوبي قربونت برم؟ - ممنون خاله جونم. شما خوبين؟ اميد بهتره؟ - شكر خدا همه خوبيم. احسان خوبه؟ كوچولوي ما چطوره؟ - همه خوبن خاله جون. فندوق مامان هم بهتون سلام ميرسونه. - الهي قربونش برم من! راستش غرض از مزاحمت... - جونم خاله جون؟ - امروز اميد رو بـرده بوديم دكتر. براش يه سري آمپول نوشته كه يه شب درميون بايد بزنه. خواستيم ببريمش بيمارستان كه بزنه؛ اما كلي جيغ وداد كرده نميذاره. - اشكالي نداره خاله جون. من الان ميام يه كم باهاش حرف ميزنم راضيش ميكنم، خودم هم آمپولش رو ميزنم. - فداي تو بشم من دخترم! - خدانكنه خاله جون. من الان ميام. - باشه دخترم منتظرم. گوشي تلفن رو گذاشتم و چادرم رو برداشتم و رو به سمت هستي و مهيار گفتم: - من شرمنده م واقعاً. خاله بود زنگ زد. مثل اينكه اميد يه چندتا آمپول داره بايد تزريق كنه. ميرم و زود برميگردم. هستي: اين حرفا چيه مبيناجون. غريبه كه نيستيم. برو راحت باش. به خاله هم سلام برسون. - ممنون عزيزم. باشه حتماً. چون ميدونستم اميد عاشق قورمه سبزيه كمي از غذا رو داخل ظرف ريختم تا براش ببرم. سوار آسانسور كه شدم بوي غذا زير دلم ميزد و هر بار حس ميكردم كه كسي به گلوم فشار مياره و هر لحظه ممكنه همه ي محتويات معده ام رو خالي كنم. با گوشه ي روسري جلوي بينيم رو گرفته بودم تا بوي غذا كمتر بهم بخوره و تا رسيدن به خونه خاله جلوي خودم رو گرفته بودم تا حالم بدتر از اين نشه و به محض بازشدن در ظرف رو به دست خاله دادم و خودم رو داخل سرويس بهداشتي انداختم و هر چي خورده بودم پس دادم و با رنگي شبيه گچ ديوار بيرون اومدم كه خاله با ديدنم فوري به سمتم اومد و با دست به صورتش كوبيد و گفت: - خدا مرگم بده. حالت خوبه مبينا؟ زانوهام سست شده بود و ناي حرفزدن هم نداشتم. همونجا روي زمين نشستم و سرم رو به ديوار تكيه دادم تا سرم بيشتر از اين گيج نره و دنيا دور سرم تاب نخوره و فقط با دست به خاله كه ميخواست به احسان زنگ بزنه، اشاره كردم كه حالم خوبه و نياز نيست زنگ بزني. *** احسان به محض رفتن مبينا، هستي دست از شستن ظرفها كشيد و به سمتم اومد و گفت: - جريان اين بسته چي بود؟ كدوم بسته؟ - با مبينا باهم بيرون بوديم كه يه خانم ميان سالي يه بسته اي رو به مبينا داد و گفت من موكلشونم. براي تشكر اين بسته رو بده به آقاي ايراني. انگار برق شيش هزار ولت بهم وصل كرده بودن. سرتاپام يخ كرد و براي لحظه اي فكر كردم اتاق دور سرم تاب ميخوره. سراسيمه از جا بلند شدم و روبه هستي گفتم: - كو؟ كجاست؟ اون بسته كجاست؟ هستي با تعجب بهم نگاه كرد و گفت: - چي شد يه دفعه؟ صدام رو كمي بالاتر بردم. - هستي دارم ميگم كجاست اون بسته كوفتي؟ چي توش بود؟ مبينا بازش كرد؟ مهيار به سمتم اومد و شونه هام رو توي دستش گرفت و گفت: - چي شدي داداش؟ آروم باش. بشين بگو ببينم جريان چيه؟! دوباره روي مبل نشستم؛ ولي ذهنم پر از سؤال بود و دلم پر از آشوب. - هستي برو بيارش اون بسته رو. - نميدونم كجا گذاشته مبينا. - برو بگرد تو اتاق خواب رو، شايد اونجاست! هستي به ناچار از روي مبل بلند شد و چند لحظه بعد با بسته ي قهوه اي رنگي كه دورش ربان قرمزرنگي بسته شده بود اومد. فوري از دستش گرفتم و ربان رو كشيدم و در جعبه رو باز كردم و با ديدن محتويات داخلش بسته از دستم افتاد و هستي جيغ خفه اي زد و دستش رو جلوي دهنش گرفت.🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>