#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودششم🌷
﷽
شماره ي خونه ي عمو بود.
- سلام.
- سلام عزيزم! خوبي قربونت برم؟
- ممنون خاله جونم. شما خوبين؟ اميد بهتره؟
- شكر خدا همه خوبيم. احسان خوبه؟ كوچولوي ما چطوره؟
- همه خوبن خاله جون. فندوق مامان هم بهتون سلام ميرسونه.
- الهي قربونش برم من! راستش غرض از مزاحمت...
- جونم خاله جون؟
- امروز اميد رو بـرده بوديم دكتر. براش يه سري آمپول نوشته كه يه شب درميون
بايد بزنه. خواستيم ببريمش بيمارستان كه بزنه؛ اما كلي جيغ وداد كرده نميذاره.
- اشكالي نداره خاله جون. من الان ميام يه كم باهاش حرف ميزنم راضيش ميكنم،
خودم هم آمپولش رو ميزنم.
- فداي تو بشم من دخترم!
- خدانكنه خاله جون. من الان ميام.
- باشه دخترم منتظرم.
گوشي تلفن رو گذاشتم و چادرم رو برداشتم و رو به سمت هستي و مهيار گفتم:
- من شرمنده م واقعاً. خاله بود زنگ زد. مثل اينكه اميد يه چندتا آمپول داره بايد
تزريق كنه. ميرم و زود برميگردم.
هستي: اين حرفا چيه مبيناجون. غريبه كه نيستيم. برو راحت باش. به خاله هم سلام
برسون.
- ممنون عزيزم. باشه حتماً.
چون ميدونستم اميد عاشق قورمه سبزيه كمي از غذا رو داخل ظرف ريختم تا براش
ببرم.
سوار آسانسور كه شدم بوي غذا زير دلم ميزد و هر بار حس ميكردم كه كسي به گلوم فشار مياره و هر لحظه ممكنه همه ي محتويات معده ام رو خالي كنم. با گوشه ي
روسري جلوي بينيم رو گرفته بودم تا بوي غذا كمتر بهم بخوره و تا رسيدن به خونه
خاله جلوي خودم رو گرفته بودم تا حالم بدتر از اين نشه و به محض بازشدن در
ظرف رو به دست خاله دادم و خودم رو داخل سرويس بهداشتي انداختم و هر چي
خورده بودم پس دادم و با رنگي شبيه گچ ديوار بيرون اومدم كه خاله با ديدنم فوري
به سمتم اومد و با دست به صورتش كوبيد و گفت:
- خدا مرگم بده. حالت خوبه مبينا؟
زانوهام سست شده بود و ناي حرفزدن هم نداشتم. همونجا روي زمين نشستم و
سرم رو به ديوار تكيه دادم تا سرم بيشتر از اين گيج نره و دنيا دور سرم تاب نخوره
و فقط با دست به خاله كه ميخواست به احسان زنگ بزنه، اشاره كردم كه حالم خوبه
و نياز نيست زنگ بزني.
***
احسان
به محض رفتن مبينا، هستي دست از شستن ظرفها كشيد و به سمتم اومد و گفت:
- جريان اين بسته چي بود؟
كدوم بسته؟
- با مبينا باهم بيرون بوديم كه يه خانم ميان سالي يه بسته اي رو به مبينا داد و گفت
من موكلشونم. براي تشكر اين بسته رو بده به آقاي ايراني.
انگار برق شيش هزار ولت بهم وصل كرده بودن. سرتاپام يخ كرد و براي لحظه اي
فكر كردم اتاق دور سرم تاب ميخوره. سراسيمه از جا بلند شدم و روبه هستي گفتم:
- كو؟ كجاست؟ اون بسته كجاست؟
هستي با تعجب بهم نگاه كرد و گفت:
- چي شد يه دفعه؟
صدام رو كمي بالاتر بردم.
- هستي دارم ميگم كجاست اون بسته كوفتي؟ چي توش بود؟ مبينا بازش كرد؟
مهيار به سمتم اومد و شونه هام رو توي دستش گرفت و گفت:
- چي شدي داداش؟ آروم باش. بشين بگو ببينم جريان چيه؟!
دوباره روي مبل نشستم؛ ولي ذهنم پر از سؤال بود و دلم پر از آشوب.
- هستي برو بيارش اون بسته رو.
- نميدونم كجا گذاشته مبينا.
- برو بگرد تو اتاق خواب رو، شايد اونجاست!
هستي به ناچار از روي مبل بلند شد و چند لحظه بعد با بسته ي قهوه اي رنگي كه
دورش ربان قرمزرنگي بسته شده بود اومد.
فوري از دستش گرفتم و ربان رو كشيدم و در جعبه رو باز كردم و با ديدن محتويات
داخلش بسته از دستم افتاد و هستي جيغ خفه اي زد و دستش رو جلوي دهنش
گرفت.🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>