#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهشتادششم🌷
﷽
همون موقع نوبت مون شد و وارد شديم. يه ساعت بعد كارمون تموم شد. خداروشكر
كه نظر دادگاه به نفع ما بود. كمالي سر ذوق اومده بود از اينكه اتهام به اين سنگيني
از گردنش رفع شده بود.
با كلي ذوق و شوق از در بيرون اومد و محكم به كمرم كوبيد.
- دستت درد نكنه ايراني جان. جبران ميكنم.
- وظيفه بود.
- ناهار رو بيا در خدمت باشيم.
- ممنون جاي ديگه اي بايد برم.
- پس من ديگه مزاحمت نميشم. باز هم ممنون.
- خواهش ميكنم. به سلامت.
گوشيم رو گرفتم و يه راست سوار ماشين شدم. به سمت شركت روندم و به چندتا
پرونده رسيدگي كردم. همين كه به خودم اومدم ساعت از يازده گذشته بود. كيفم رو
برداشتم و به خانم محمدي گفتم كه بعد از انجام كارهاش ميتونه بره.
سمت خونه ي آقاي صالحي روندم. خدا رو شكر اين سمت شهر ترافيك زياد نيست و
نيم ساعته دم در خونه شون بودم. سرايدارش در رو باز كرد و با ديدنم لبخند زد.
- سلام آقاي ايراني. خوش اومديد.
- سلام خيلي ممنون.
حياط باصفاشون رو گذروندم و دستگيره ي در رو پايين كشيدم. مستخدم به سمتم
اومد و گفت كه آقاي صالحي منتظرتون بودن. به طرف اتاق كار آقاي صالحي رفتم و
مستخدم در ورودي با چند ضربه به در و جواب بله ي آقاي صالحي وارد اتاق شد و
گفت كه آقاي ايراني اومدن. صداش مياومد كه گفت:
- راهنماييشون كن داخل.
مستخدم به سمت در اشاره كرد كه با قدمهاي بلند وارد اتاق شدم و سلام كردم. آقاي
صالحي پشت ميز پرابهتش نشسته بود و به روبه روش خيره نگاه ميكرد با ديدن من
لبخندي به چهره اش داد و گفت:
- خوش اومدي احسان جان! بشين.
روي مبلهاي جلوي ميز نشستم و كيفم رو كنارم گذاشتم. مستخدمش رو صدا كرد و
گفت كه دوتا دمنوش برامون بيار.
با رفتن مستخدم. نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
- خب اوضاعواحوال چطوره؟!
آب دهنم رو به زور پايين دادم. هنوز هم با يادآوري اين چند روزه استرس
ميگرفتم.
- راستش بايد بگم كه خيلي خوب نيست جناب صالحي!
نگاهش عوض شد و ابروهاش رو در هم كشيد. همون موقع مستخدم با دو تا فنجون
وارد شد و روبه روي من و آقاي صالحي گذاشت و از اتاق بيرون رفت.
آقاي صالحي به صندليش تكيه زد و گفت:
- خب تعريف كن.
سـ*ـينه اي صاف كردم و گفتم:
- اوضاع پرونده ي برادر زاده هاتون داشت خوب پيش ميرفت. دنبال وكيل
زن برادرتون بودم؛ چون فقط اون ميدونست كه الان اونا كجا هستن. با پيداكردن
آدرس ايميلش باهاش در ارتباط بودم تا اينكه توي همين سفر به تركيه، چند روز
پيش متوجه شدم كه توي تركيه ساكنه. باهاش قرار گذاشتم؛ اما خودش سر قرار
نيومد و بعد از اون اتفاقات خوبي پيش نيومد.
انگار كه حس كنجكاويش تحـريـك شده بود. از روي صندلي اش بلند شد و روي
مبل روبه روم نشست.
فنجون رو به لبهام نزديك كردم و دهنم رو تر كردم.
- چه اتفاقي افتاد؟
- من رو بردن خونه ي همون وكيل. انگار از اين كه دنبالش بودم خيلي خوشش
نيومده بود، به خصوص وقتي كه فهميده بود من وكيل شما هستم.
با كتك ازم ميخواستن كه اعتراف كنم براي چي دنبالش بودم. فكر ميكرد كه شما
من رو براي گرفتن انتقام از اون فرستاديد. بعد از اينكه فهميد اين كارا فايده اي
نداره گفت كه ميخواد يه معامله اي انجام بده.
- معامله؟! يعني چي؟
- گفت كه در صورتي مكان برادرزاده هاتون رو ميگه كه شكايتتون رو پس بگيريد.
مدرك وكالت باطل شده اش رو درست كنيد و اون رو توي تهران مستقر كنيد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>