#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودپنجم🌷
﷽
صداي در نويد اومدن احسان رو
ميداد. به ساعت نگاه كردم، ساعت از نه گذشته
بود. دير اومدنش ناراحتم كرده بود. اصلاً نميدونم چرا اينقدر روي رفتارهاي بقيه
حساس شده بودم؛ حرفهاشون و حتي نوع نگاهشون، به خصوص احسان.
كوچكترين رفتارش هم برام مهم شده بود و خيلي اوقات زود ميرنجيدم؛ اما به
روي خودم نميآوردم كه احسان ناراحت نشه؛ اما پنهاني ميرفتم يه گوشه و گريه
ميكردم.
خانم دكتر گفته بود كه همه ي اين احساسات به خاطر دوران بارداريه و توي اين
دوران خانمها خيلي حساس و زودرنج ميشن و كاملاً طبيعيه.
دكمه آيفون رو زدم و كنار هستي نشستم و مشغول تخمه شكستن شديم. آخ كه
چقدر دلم هـ*ـوس آبنبات كرده بود. كاش احسان يادش نرفته باشه برام بخره!
صداي قدمهاش توي راه پله مياومد كه سمت در رفتم و در رو براش باز كردم و با
صداي بلند گفتم:
- سلام. خوش اومدي جانا!
لبش به خنده باز شد و يه دفعه من رو تو آغـ*ـوش كشيد و زير گوشم گفت:
سلام نفس من!
بو*سيدمش و خريدها رو از دستش گرفتم. داخل نايلونها دنبال آبنبات ميگشتم
كه گفت:
- داري چي استخراج ميكني؟
صدام رو بچه گونه كردم و گفتم:
- آبنبات دالي؟
محكم به پيشونيش كوبيد و گفت:
- يادم رفت. الان ميرم ميگيرم.
- نه بابا نميخواد اينهمه راه رو بري. واجب كه نيست.
- از واجب هم واجبتره.
كفشهاش رو دوباره به پا كرد و سمت آسانسور رفت كه گفتم:
- عاشقتم!
لبهاش رو غنچه كرد و بـوسي برام فرستاد و گفت:
- تا مهيار بياد من هم خودم رو ميرسونم.
- باشه فدات شم. مراقب خودت باش.
در رو بستم و به هستي كه خيره خيره نگاهم ميكرد چشم دوختم.
- چرا اينجوري نگاهم ميكني؟
- عقل و هوش پسر خاله ما رو راستي راستي برديا!
خنده ي از ته دلي كردم و كنارش نشستم.
- اون هم عقل و هوش برام نذاشته.
***
سفره رو جمع ميكردم كه هستي دستم رو گرفت و روي مبل نشوند.
- چيكار ميكني؟
تو امروز خيلي خسته شدي. بشين من جمع ميكنم .
- اي بابا نميشه كه...
مهيار نذاشت حرفم رو تموم كنم و گفت:
- هستي جانم راست ميگه. من و هستي جمع ميكنيم.
احسان خنديد و گفت:
- ناسلامتي شما مهمونيد اين چه حرفيه. من كه هر روز و هر شب كارم شستن و
جاروكردنه، يه امشب هم روش.
- بچه پررو رو نگاه! هر كي ندونه فكر ميكنه همه ي كاراي خونه رو دوش خودشه.
مهيار و هستي بلند خنديدند و احسان من رو تو آغو*ش كشيد.
همه باهم سفره رو جمع كرديم و دور هم نشسته بوديم و از خاطرهه اي بچگي
تعريف ميكرديم.
صداي زنگ تلفن همه مون رو براي لحظه اي ساكت كرد. عذر خواهي كردم و سمت
تلفن رفتم.🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>