#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستدوازدهم🌷
﷽
نگاهش رو ازم دزديد كه داد زدم:
- د لعنتي تو هم عاشقي! تو هم واسه عشقت ميميري! اگه تو وضعيت من بودي
چيكار ميكردي؟ بگو من هم همون كار رو بكنم، بگو من هم همون راه رو برم. دارم
ميميرم از بس به هر دري ميزنم بسته است. ديگه خسته شدم، نميتونم، كم آوردم.
روي مبل نشستم و با صدا گريه ميكردم. واقعاً كم آورده بودم؛ ديگه به ته خط
رسيده بودم، همه چيز واسهم تيره و تار شده بود. براي لحظه اي دستم روي قلبم رفت
و فقط خدا رو صدا زدم؛ با تموم وجودم صداش زدم. تموم لحظه هايي رو كه مبينا نماز
ميخوند و من كنار سجادهش مينشستم و به چهره ي معصومش خيره ميموندم به
ياد آوردم. خدايا ازم نگيرش! خدايا به بزرگيت قسم، به معصوميتش رحم كن!
دستي روي شونهم نشست و ليوان آب رو به سمتم گرفت.
- يه كم آب بخور.
ليوان آب رو گرفتم و سر كشيدم.
ليوان رو روي ميز گذاشتم و به چهرهش نگاه كردم. حالش بهتر از من نبود. مشخص
بود كه براش خيلي سخت بوده وقتي فهميده هستي همه چيز رو به صالحي گفته.
- ميدونم برات چقدر سخت بوده؛ اما ازت ميخوام دركش كني. همه ي راه ها رو
امتحان كردم، چاره ي ديگه اي واسهم باقي نمونده بود. ميشه گفت تو آخرين راهي
بودي كه باقي مونده بود و هستي واسه جون مبينا به زبون آورد.
نگاهش رو پايين انداخت و با كفش به زمين ضربه زد.
- دوستش دارم! هنوز هم عاشقشم اما... اما ديگه اعتمادي بينمون نيست! ديگه
نميتونم مثل قبل...
خودت رو بذار جاش. تو هم اگه بودي واسه خواهرت هر كاري ميكردي.
نگاهش رو به چشمهام دوخت.
- دلم براش تنگ شده! از ديشب نديدمش.
- ميشه ازت خواهش كنم باهام بياي شركت؟
- احسان...
- فقط باهام بيا! نذار بشكنم؛ نذار يه ذره اميدي كه واسهم مونده از بين بره.
سري تكون داد و لبخند شيريني از جنس بهترين حسهاي دنيا روي لبهام نقش
بست.
***
- خب الان ديگه من رو ديدي! حالا اون برگه رو امضا كن بذار احسان بره!
- بشين! بايد صحبت كنيم.
مجبور نيستم به حرفت گوش بدم.
- من كه باورم نميشه تو پسر اون پدر باشي! اون خيلي سربه راه بود، تو روي
بزرگترش هم اينجوري نميايستاد.
مهيار كنترلش رو از دست داد و روي ميز خم شد؛ سرش رو روبه روي صالحي برد و
با فكي قفلشده و چشمهايي به خون نشسته غريد:
- من هم باورم نميشه پدرم يه عمر كنار تو و اون پدر ازخودراضيش زندگي كرده
باشه! هرچند معلوم نيست دليل مرگش چي بوده. شايد تو به كشتنش دادي تا
ارثيهاش رو بالا بكشي!
آريا فرياد زد:
- خفه شو! بهت اجازه نميدم بيشتر از اين به پدرم توهين كني. اون اگه دنبال تو بود
فقط واسه اين بوده كه ميخواسته سهمت رو از ارثيهاي كه حقته بده! ولي مثل اينكه
لياقتش رو نداري.
مهيار پوزخندي زد و گفت:
- اون روزايي كه پدرت ميخواست مادرم رو ازمون جدا كنه كجا بودي؟ اون روزايي
كه مادرم رو از دست دادم و ماهك روزبه روز جلوي چشمم آب ميشد كجا بودين؟
چرا زودتر به فكر دادن حقمون نيفتادين؟ خيلي دير نكردي جناب صالحي؟
آقاي صالحي از فرط ناراحتي و يا عصبانيت قرمز شده بود؛ گرهي كرواتش رو كمي
شل كرد و از توي جيب كتش قرصي بيرون آورد و زير زبونش گذاشت. مهيار كمي
عقب رفت و كنار هستي كه تا حالا ساكت و مغموم ايستاده بود و به همه خيره نگاه
ميكرد، ايستاد.
نگاهي كوتاه بينشون ردوبدل شد. هستي دست برد و يقهي مهيار رو صاف كرد و
مهيار دستهاي هستي رو از روي شونهش دور كرد. ديدن حس نااميدي و ترس
هستي تا عمق وجودم رسوخ كرد و تنها خودم رو مقصر اين جريانها ميدونستم.
كلافه دستي توي موهام كشيدم و با پا به زمين ضربه ميزدم و به عقربه هاي ساعت
التماس ميكردم تا اينقدر با عجله به دنبال هم نرن.
آقاي صالحي نگاهي به مهيار انداخت و گفت:
- بايد باهم تنها صحبت كنيم.
هستي اعتراض كرد:
- آقاي صالحي...
مهيار ميون حرفش پريد:
- باشه.
همه به آقاي صالحي و مهيار خيره شديم و كم كم ازشون فاصله گرفتيم.
هستي كنارم ايستاده بود و آريا به ستون كناري تكيه داده بود. سيگاري از جيب
كتش بيرون آورد و بين لبهاش گذاشت كه هستي يادآوري كرد كه داخل شركتيم
و آريا با حرص سيگار رو از لبهاش جدا كرد و زير پا له كرد.
زمان وحشتناك ميگذشت؛ عقربه هاي ساعت دست از شكنجهم برنميداشتن و
دقيقه ها برام زجرآور بودن.
🦋🌹🌷🦋🌹🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>