#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستچهاردهم🌷
﷽
مبينا
مردي كه هيكل بزرگي داشت دستهام رو باز كرد و با صداي كلفتش غريد:
راه بيفت.
متعجب نگاهش كردم كه بلندتر فرياد زد:
- مگه كري؟!
به زور پاهام رو كه مثل چوب خشك شده بودن جمع كردم و سعي كردم بايستم؛ اما
پاهام حسابي خواب رفته بودن و حس سوزن سوزن شدنشون تا مغز استخوونم
ميرفت. لنگان لنگان قدم برميداشتم كه گفت:
- فكر فرار به سرت بزنه خودت ميدوني كه چه بلايي سرت مياد؟
با پوزخندي گوشه ي لبم نگاهش كردم كه دوباره گفت:
- زودباش!
سعي كردم قدمهام رو بهتر بردارم؛ اما پاهام واقعاً ياري نميكرد. خيلي دوست داشتم
بپرسم كجا داريم ميريم؛ اما همچنان جلوي دهنم بسته بود.
ايستادم كه برگشت و بهم خيره موند.
چرا وايسادي؟
سعي كردم با دهن بسته بگم:
- كجا داريم ميريم؟
دستمال رو از دهنم جدا كرد كه دوباره گفتم:
- كجا من رو ميبري؟
- فوضوليش به تو نيومده. راه بيفت.
همونجا ايستادم كه عصبي شد و بازوم رو گرفت.
- بهت ميگم راه بيفت.
- بايد بدونم من رو كجا ميبرين.
- ميبريم كه بكشيمت. واسه تو چه فرقي ميكنه؟
چپ چپ نگاهش كردم كه گفت:
امروز شايد بتوني برگردي خونه! البته اگه شانس بياري.
بازوم رو بيشتر فشار داد و رو به جلو هل داد كه چند قدمي جلو پرت شدم و آروم
قدم برداشتم.
از سالن بزرگ كه خارج شديم نور خورشيد چشمهام رو اذيت ميكرد. دستم رو
جلوي نور آفتاب گرفتم تا چشمم بهش عادت كنه.
داشتم محوطه ي بيرون رو از نظر ميگذروندم كه بلافاصله پارچه اي روي سرم كشيده
شد و صداي اعتراضم شنيده شد:
- چيكار ميكنيد؟ دارم خفه ميشم.
بي توجه به دادوفريادم سرم پايين گرفته شد و انگار كه سوار ماشين ميشدم.
دستهام رو از پشت بستن و سرم پايين نگه داشته شد و درد تو ناحيه ي گردنم رو تا
عمق وجود حس كردم.
نميدونم چه مدت گذشت تا بالاخره فشار دستش كم شد و تونستم سرم رو بالا
بگيرم. از درد حـ*ـلقه ي اشك توي چشمهام جمع شده بود. فقط ميخواستم كه
زودتر تموم بشه اين زجر، اين كابوس وحشتناك.
از ماشين پيادهم كردن و پارچه ي روي سرم رو برداشتن.
چشمهام رو چندبار بازوبسته كردم تا بتونم به خوبي روبه روم رو ببينم.
دو مرد هيكلي روبه روم نميذاشتن كه به خوبي جلوم رو ببينم.
خودم رو كمي اينطرف و اونطرف كشيدم و قددرازي كردم تا مرد كتوشلواري رو
كه به نظر رئيسشون مياومد ديدم و بعد از اون ماشيني كه ايستاد و احسان از اون
پياده شد. ناخودآگاه با تموم وجودم فرياد زدم:
- احسان!
دو مرد روبه رو به سمتم برگشتن و دو مردي كه ظاهراً پشت سرم ايستاده بودن
بازوهام رو گرفتن.
ميخواستم با تموم وجود دوباره اسمش رو فرياد بزنم و ازش كمك بخوام.
سعي ميكرد كه خودش رو بهم نزديك كنه؛ اما بهش اجازه نميدادن.
- مبينا! حالت خوبه؟ نگران نباش عزيزم. خيلي زود تموم ميشه. قول ميدم!
اشك چشمهام سرازير شد و با التماس گفتم:
تو رو خدا ميخوام بيام پيشت.
مرد كتوشلواري اشاره اي كرد و دو مرد روبه روم كنار رفتن. حالا ميتونستم احسان
رو به درستي ببينم. چقدر چهرهاش ناراحت بود، چقدر غم داشت. ريشهاش در اومده
بودن و موهاش نامرتب بودند. لباسهاش پر از چروك بودن و از اون احسان هميشه
خوشتيپ و خوشپوش خبري نبود. با ناباوري نگاهش كردم. چه بلايي سر خودت
آوردي؟!
دستهاش رو از پشت محكم گرفته بودن و اجازه نميدادن جلوتر بياد.
نگاهش ثانيه اي هم از من جدا نميشد. نگاهش پر از التماس و خواهش بود. پر از
تمنا بود و نگاه من هم كمتر از اون نبود.
مرد بين نگاه من و احسان فاصله انداخت و روبه روي من ايستاد. نگاهم رنگ نفرت
گرفت و بهش خيره شد؛ اما چشمهاي اون پر از حس خشونت و تحقير بود. انگار كه
لـ*ـذت ميبرد از اين حس از تحقيركردن ديگران و به زانو نشستنشون.
رو به احسان گفت:
- حتماً زنت رو خيلي دوست داري نه؟
نگاهي به من انداخت و دوباره گفت:
به خصوص از قيافهاش خيلي خوشت مياد. مگه نه؟
احسان با نفرت و خشم بهش زل زده بود.
- من هم ازش خوشم اومده. صورت جذابي داره.
احسان نتونست بيش از اين تحمل كنه و با عصبانيت گفت:
- خفه شو مرتيكه!
صداي قهقههي بلندش با صداي پر از خشم احسان يكي شد و چند قدمي بهم نزديك
شد. دستش رو روي صورتم كشيد كه سرم رو عقب كشيدم و فرياد احسان بلند شد:
- بهش دست نزن عوضي! ولش كن. اگه مردي بيا مردونه حلش كنيم.
صورتم بهشدت بهسمت ديگهاي پرت شد و طعم بد خون توي دهنم پخش شد.
ناباور بهش خيره شدم و بعد از اون به احسان با التماس چشم دوختم.
احسان شوكه شده بود و بيحركت بهم نگاه ميكرد.
🦋🌹🦋🌹🦋🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>