#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستسوم🌷
﷽
***
ديشب خواب به چشمهام نيومد. همهش داشتم به صحبتهايي كه شنيده بودم فكر
ميكردم؛ به پايان دردناكم و بلايي كه قراره سرم بياد، به مبينا، به بچهمون، به
خونوادهام، به چشمهاي اميد، به هستي؛ به آينده اي كه با هزار اميد هر روز براي خودم
ساخته بودم. اين نميتونست پايان بيرحم زندگي من باشه! نبايد اينجوري تموم
بشه!
با لجبازي و حرص سعي ميكردم دستوپا بزنم و دستهام رو از طناب پيچيده شده
خلاص كنم؛ اما فايده اي نداشت. اونقدر جون توي بدنم نمونده بود تا خودم رو
خلاص كنم.
با حرص فرياد زدم، فريادي كه گوش عالم رو كر ميكرد؛ اما اين فرياد هم از بغض
گلوم و حس تهي بودنم كم نكرد.
نبايد اميدم رو از دست ميدادم. بايد كاري ميكردم. بايد يه فكري ميكردم. نبايد
بذارم به اين راحتيها به زندگيم پايان بدن.
صداي بازشدن در اومد و چند دقيقه بعد هيكل نحسش جلوم ظاهر شد. پوزخند
هميشگيش روي لبش بود و سيگاري توي دستش.
اشاره اي داد و دو نفر به سمتم اومدن و دستهاي طناب پيچشدهم رو باز كردن. با
بهت بهشون خيره بودم. فكرهاي هرز يه لحظه هم تنهام نميذاشتن. با فرياد
سرشون غريدم:
عوضيا. بذاريد برم. ولم كنين.
بيتوجه به دادوفريادهام، دستهام رو از پشت گرفتن و وادارم كردن قدم بردارم.
- من رو كجا دارين ميبريد؟ من جايي نميرم. ولم كنين.
بياعتنايي اونها بيشتر عصبيم ميكرد تا جايي كه پام رو پشت پاي يكيشون گرفتم و
روي زمين افتاد؛ اما بلافاصله دستهام توسط يه نفر ديگه گرفته شد و آخم بلند شد.
مردي كه زمين خورده بود بلند شد. خودش رو تكوند و مشت محكمي توي صورتم
كوبيد. مشت بعديش توي شكمم فرود اومد و مزهي خون توي دهنم حس شد و
روي شكمم خم شدم. مشتش براي ضربهي ديگه بالا رفت كه با صداي رئيسشون
توي هوا موند.
- بيشتر از اين اذيتش نكن. آخه به اعضا و جوارحش نياز دارن. نميخوام صدمه
ببينه.
با عصبانيت فرياد كشيدم:
- تو چه جور آدمي هستي؟ تو يه آشغال كثيفي. توي بيهمه چيز چطور جرئت
ميكني؟!
نزديكتر اومد و بهم خيره شد:
- فكر اينجاش رو نميكردي نه؟ فكر ميكردي خيلي بچه زرنگي و ميتوني راحت ما
رو به پليسا لو بدي!
سيگارش رو روي پيشونيم خاموش كرد كه صداي فريادم از شدت سوزش بلند شد.
- نميدوني كه دارم در حقت لطف ميكنم بچه خوشگل؛ وگرنه بايد يه جوري زجرت
ميدادم كه اسمت رو هم نتوني به ياد بياري. ببرينش اين احمق رو!
بغض توي گلوم نشست و مرگ رو توي دوقدمي خودم ديدم. خدا رو با تموم قلبم
صدا زدم و به بزرگي خودش قسم دادم. نميخواستم اينجوري بميرم. نه اين پايان
زندگي من نبود.
پاهام سست شده بود و قدمهام رو به زور برميداشتم. اگه دستم رو نگرفته بودن
تابه حال صدباره زمين خورده بودم. تمام فكرم از لحظه ي مرگم پر شده بود. مرگ!
چيزي كه زياد بهش فكر نميكردم. چيزي كه هيچوقت فكر نميكردم به اين زودي
سراغم بياد. سوار ماشين شدم و چشمهام دوباره پوشيده شد كه تا رسيدن به
قتلگاهم همچنان نابينا بمونم. زمان زودتر از هر چيزي سپري ميشد. عرق سردي
روي پيشونيم نشسته بود و ترس تموم وجودم رو گرفته بود. تموم بدنم ميلرزيد و
ديگه هيچ اميدي براي زنده موندن نداشتم. توقف ماشين حالم رو بد كرد و ترس
وجودم بيشتر شد. حس زندانياي رو داشتم كه براي رفتن بالاي چوبه ي دار آماده
ميشه. زندانياي كه به جرم زنده بودن بايد مجازات بشه. واقعاً دارم جزاي كدوم كارم
رو ميبينم؟ مش*روب خوردنم؟ سيگار كشيدنم؟ با دخترا بودنم؟ يا تقاص قلب
شكسته؟ آره قلب مبينا! قلبش رو خيلي شكستم. وقتي كه فهميدم بارداره تنهاش
گذاشتم تا به عشق خودم برسم. من نسبت به اون مسئول بودم؛ اما براش هيچ كاري
نكردم و فقط رنجوندمش. اي كاش الان بود! اي كاش اينجا بود تا توي چشمهاي
قهوه اي رنگش خيره بشم، دستهاي سفيد و نرمش رو توي دستهام بگيرم، از
آرامش نگاهش جون بگيرم و از ته دل ازش بخوام كه من رو ببخشه. اي كاش اينجا
بودي مبينا تا ازت بخوام من رو حلال كني! جلوي اومدن اشكهام رو نگرفتم و آروم
اشك ريختم. از ماشين پياده شدم و پارچه ي پيچيده شده دور چشمم باز شد. نور و
اشك اذيتم ميكردن و با چند بار پلك زدن چشمهام رو باز نگه داشتم. اطراف رو
وارسي كردم و به جز چند ساختمون بلندقامت و خياباني ناآشنا چيزي نديدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>