#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپانزدهم🌷
﷽
مرد به احسان نگاه كرد و گفت:
اين به خاطر اينكه با پليسا تباني كرده بودي و خواستي زرنگبازي دربياري.
مشت ديگهاش توي صورتم خورد و صداي فريادم بلند شد. درد توي تمام صورتم
پيچيده بود و فكم از درد بيحس شده بود. فقط صداي احسان رو ميشنيدم كه فرياد
ميزد و ازش ميخواست دست نگه داره.
با تموم وجود سعي ميكرد خودش رو از دستهاي اون دو مرد هيكلي نجات بده؛ اما
بيفايده تر از اين حرفها بود و فقط به نفس نفس افتاده بود.
صداي فريادش توي مغزم ميپيچيد و صداي التماسهاش لرزه به تنم ميانداخت.
مرد گفت:
- اين هم بهخاطر اينكه فكر كردي خيلي بچه زرنگي. حالا ميفهمي كه اينجا كجاست
و من كيم. پس اگه شانس بياري و همه ي كارايي رو كه بهت گفتيم موبهمو انجام داده
باشي، بايد بگم كه خيلي خوش شانسي؛ چون ميتوني دستش رو بگيري و گورت رو
گم كني.
پوزخندي گوشه لبش نشست و مشتش رو توي دستش گرفت و گفت:
- اما اگه من خوش شانس باشم و حتي يه دونه از كارايي رو كه گفتم انجام نداده
باشي، اونوقت از اونجايي كه از خوش شانسيش خيلي ازش خوشم اومده، اجازه
نميدم بقيه شون بهش دست بزنن؛ ميشه سوگولي خودم، فقط واسه خودم باشه.
صداي فرياد احسان گوشم رو كر كرد:
- تو غلط ميكني. گفتم ولش كن عوضي. دست نجست رو بكش كنار.
حس ترس رو تا عمق وجودم حس كردم؛ ترس ازدستدادن احسان؛ ترس
ازدست دادن زندگيم، ترس ازدست دادن نجابتم.
صداي فريادهاي عصبي احسان، لبخند اون مرد رو بيشتر و چشمهاش رو بهم
خيرهتر ميكرد. اشكهام به پهناي صورتم روي گونه هام ميچكيدن و فقط خدا رو
صدا ميزدم تا هرچه زودتر اين زمان لعنتي بگذره.
مرد رو به سمت آدمهاش گفت:
- ولش كنين تا بره مدارك رو بياره.
دو مرد هيكلي با ترديد دستشون رو از بازوي احسان رها كردن و احسان با لجاجت
دستش رو آزاد كرد و همونجور كه نفس نفس ميزد گفت:
- وقتي اين بازي تموم بشه، قسم ميخورم هر جاي اين دنيا كه باشي پيدات ميكنم و
زندهت نميذارم.
مرد پوزخندي زد و گفت:
- بهتره فعلاً كاري رو كه گفتم انجام بدي.
احسان بهسمت ماشين رفت و كيفش رو با خودش آورد. دو مرد به سمت احسان
رفتن و كيف رو ازش گرفتن و به دست مرد كتوشلواري دادن.
مرد در كيف رو باز كرد و برگه ها رو بيرون آورد. اول سند خونه رو از داخل كيف
بيرون آورد و اسم و آدرس رو نگاه كرد و به دست مرد كنارش داد. سوئيچ ماشين
رو هم بيرون آورد و گفت:
- كجاست؟
احسان گفت:
- جلوي خونهام پارك شده، سندش هم داخل كيفه.
حسابي گيج شده بودم؛ يعني در ازاي دزديدن من ازش ماشين و خونه ميخواستن؟
اين ديگه چه جورشه؟
با تعجب بهش نگاه ميكردم كه برگه ي ديگه اي رو بيرون آورد و گفت:
- خوبه! مثل اينكه كاراي وكالت باطل شده رو هم انجام دادي. اين هم از بليت ايران
براي دو هفته ديگه. پس اون برگهي پسگرفتن شكايت كجاست؟
احسان پوزخندي زد و گفت:
- اول بذارين مبينا بره. اونوقت برگه رو بهتون ميدم.
مرد كيف رو به دست مرد كنار دستش داد و گفت:
- توي شرايطي نيستي كه بخواي دستور بدي.
- تو هم توي شرايطي نيستي كه انجامش ندي.
صداي قهقههش گوشم رو كر كرد.
- ميخوام بدونم اگه همين الان دستم به زنت بخوره چه غلطي ميخواي بكني.
- تو هم هيچ غلطي نميتوني بكني؛ چون از بالا دستور داري كه فقط اون برگه رو از
من بگيري و هيچ كار اضافي ديگه اي انجام ندي.
تغيير چهره ي مرد رو به وضوح ميديدم. چند باري پلك زد و به سمت من قدم
برداشت.
دستش رو روي شونه ام گذاشت كه از ترس به خودم لرزيدم. حتي توان صداكردن و
كمك خواستن از احسان رو هم نداشتم. چشمهام بهش خيره بود و با التماس بهش
نگاه ميكردم.
فشار دستش رو بيشتر كرد كه صداي آخم بلند شد و احسان سراسيمه گفت:
- دستت رو بكش.
فشار دستش بيشتر شد و روي زانوهام خم شدم. روي زمين زانو زده بودم و اشك از
گوشه ي چشمهام پايين ميچكيد.
- حالا مثل بچه ي آدم برو اون برگه رو بيار.
- بهت اعتماد ندارم. از كجا معلوم بعد از اينكه برگه رو بهت دادم سر قولت بموني.
- آره واقعاً! از كجا معلوم؟ گفتم كه تو توي شرايطي نيستي كه فعلاً چيزي رو
درخواست كني. كاري رو كه بهت ميگم فقط انجام بده.
- تو هم توي شرايطي نيستي كه بخواي به زن من آسيبي برسوني. برات گرون تموم
ميشه!
- من هر كاري كه بخوام انجام ميدم، كسي هم نميتونه جلوم رو بگيره.
- حتي آقاي صحاف؟
پوزخندي زد و گفت:
- همون آقاي صحاف بهم دستور داده كه اگه دست از پا خطا كني يه تير توي سرت
خلاص كنم.
🦋🌹🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>