#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفدهم🌷
﷽
به احسان نگاه كردم و گفتم:
- چي شده؟ دنبال چي هستن؟
به سختي خودش رو بالا كشيد و نشست. نفس عميقي كشيد و گفت:
- شك كردن.
آروم گفتم:
- به چي؟
نگاهي بهم انداخت و گفت:
- هر اتفاقي كه افتاد تو فقط تا جاي ممكن از اينجا دور شو. نذار دستشون بهت برسه.
به اولين جايي كه رسيدي پليسا رو خبر كن.
ديگه داشتم از ترس ميمردم. ناباور بهش خيره شدم و اشكي از گوشه ي چشمهام
پايين اومد. با بغض نشسته توي گلو و التماس ناليدم:
- چي ميگي؟ من بدون تو كجا برم؟
دستم رو محكم فشار داد و گفت:
- مبينا ازت خواهش ميكنم!
خواستم ازش بپرسم كه قراره چي بشه و چرا بايد فرار كنم كه صداي مرد بلند شد:
- قربان! ردياب پيدا كردم.
چهره ي مرد هر لحظه بيشتر در هم فرو ميرفت و خشمگينتر ميشد. به احسان
خيره شدم كه سرش رو پايين گرفته بود و توي يه حركت ضربهي پاي مرد توي
شكم احسان فرود اومد.
- مرديكهي نفهم! ميخواستم اين بازي خيلي راحت تموم بشه؛ اما انگار خودت
نخواستي. پس اينهمه مدت هم داشتي وقتكشي ميكردي كه پليسا سر برسن.
رو به آدمهاش با تشر گفت:
- زودتر جمع كنين بايد بريم. اون ماشين كوفتي رو هم از همين دره بندازين پايين.
زود باشين تنلشا!
احسان اشاره اي بهم كرد. به حالت منفي سرم رو تكون دادم. چيني به پيشونيش
آورد. تصميم سختي بود بين تنهاگذاشتن احسان كه معلوم نبود چه بلايي به سرش
بيارن و اينكه دنبال كمك برم. در هر صورت موندنم اونجا فايده اي نداشت و
ميتونستن با اذيت كردن من، احسان رو بيشتر هم زجر بدن. من براشون يه وسيله
بودم كه باهاش احسان رو شكنجه كنن.
به اطراف نگاه كردم. دو مرد هيكلي مشغول خلاص كردن ماشين بودن تا از دره به
پايين پرتش كنن و مرد كتوشلواري سوار ماشين شد و توي چشم به هم زدني
ازمون فاصله گرفت. دو مرد ديگه بالاي سرمون ايستاده بودن و چشم ازمون برنمیداشتن
به دو ماشين مشكي رنگي كه كنار هم پارك شده بودن نگاه كردم. بايد
خودم رو به يكيشون ميرسوندم؛ اما حواس هردو كاملاً بهمون بود. احسان اشاره اي
بهم كرد و سرم رو به معني تأييد تكون دادم. همون لحظه صداي ترسناك افتادن
ماشين كه از دره پرت شد، شنيده شد و تنم به لرزه افتاد. دو مردي كه ماشين رو
پرت كردن اشاره اي دادن و دو مرد ايستاده بالاي سرمون دستهاي من و احسان رو
با شدت گرفتن و از روي زمين بلند كردن كه احسان يه دفعه با ضرب روي زمين
افتاد. متعجب به جسم بيجونش كه روي زمين افتاده بود چشم دوختم. ميخواستم
به سمتش برم و صداش كنم كه فوري متوجه شدم و فقط به سمت يكي از ماشينها
دويدم.
دو مرد هيكلي با تعجب به احسان نگاه ميكردن و صداش ميكردن.
براي ثانيه اي هم به پشت سرم نگاه نكردم و تا جايي كه توان داشتم به سمت ماشين
دويدم. در ماشين رو باز كردم و خودم رو داخل ماشين انداختم و قفل مركزي رو
زدم. فقط دوتا از اون مردها من رو دنبال ميكردن و بقيه شون كنار احسان بودن كه
اون فرار نكنه. بهم رسيده بودن و به شيشه ي ماشين ضربه ميزدند. اسلحه ي دست
يكي از اون مردها رو كه ديدم، ديگه درنگ نكردم. استارتي به ماشين زدم و دنده
عقب گرفتم. يكيشون پشتسر ماشين بود و كنار نميرفت. توقف نكردم و به شدت
بهش كوبيدم. روي كاپوت ماشين بود و تكون نميخورد.
دنده رو عوض كردم و ماشين رو سمت جلو روندم و دوباره عقب اومدم. فرمون
ماشين رو چرخوندم و بيتوجه به همهشون فقط پام رو روي گاز فشار ميدادم و اشك
ميريختم. با صداي شليك شدن تير سرم ناخودآگاه پايين اومد. ماشيني تعقيبم
ميكرد؛ اما برام مهم نبود. با بيشترين سرعت فقط گاز ميدادم.
پيچه اي خطرناك گردنه رو با بيشترين سرعت پشت سر ميگذاشتم. حتي
نميدونستم كه كجام. حتي نميدونستم كه دارم كجا ميرم. فقط اين رو ميدونستم كه
اونا نبايد موفق بشن.
ماشينشون رو كنارم ديدم و وجودم لرزيد؛ اما توانم رو جمع كردم و فقط با خودم
تكرار ميكردم كه تسليم نميشم.
خدا رو شكر كه توي رانندگي حرف اول رو ميزدم و ميتونستم ماشين رو توي
پيچهاي خطرناك كنترل كنم؛ اما تابه حال با اين سرعت و درحاليكه يه ماشين ديگه
تعقيبم ميكنه از پيچ نگذشته بودم.
ماشين كنارم ايستاد. نگاهم رو از مردي كه اسلحه رو سمتم گرفته بود جدا كردم و به
روبه روم خيره شدم.
پام رو روي گاز فشار دادم و ماشين از جا كنده شد. صداي بوق ممتد كاميون روبه رو
باعث شد كه ماشين از كنارم فاصله بگيره و حالا درست پشت سرم بود.
با شنيدن صداي شليك گلوله دوباره سرم رو پايين گرفتم و چشمم روي شيشه ي
سوراخشده ي روبه روم خيره موند و قلبم به تپش افتاد. همه ي اينها واقعي بودن و
خواب نميديدم. آب دهنم رو به زور قورت دادم. دست و پاهام جوني نداشت و
استرس بيش از حد بهم فشار آورده بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖