eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ تموم روزهاي گذشته رو مثل فيلم سينمايي جلوي چشمهام ميديدم؛ از زمان بچگيهايي كه به ياد ميآوردم تا دوران كودكي و زمان نوجواني و شروع عشقم، زمان فراق كشيدن، نامه هاي عاشقونه اي كه هيچوقت به مقصد نرسيدن، هديه هايي كه هيچوقت به دستش نرسيد، تعقيبهايي كه هيچوقت متوجه نشد، كتكهايي كه به خاطرش خوردم و هيچوقت متوجه نشد، دعواهايي كه به خاطرش انجام دادم تا كسي نگاه چپ بهش نندازه و زماني كه فهميدم عاشق شده... از اون روز ديگه خودم نبودم؛ تبديل شده بودم به آدم ديگه اي، آدمي كه ديگه خودش نبود. و اين آدم هر روز بزرگتر ميشد با قلبي كه ديگه وجود نداشت و ذهني كه فقط يه چيز رو ميخواست! رسيدن به اون و زمان گذشت و تقدير باعث شد تا با زني زندگي كنم كه هيچ حسي بهش ندارم! هيچ علاقه اي بهش نداشته باشم و حتي به خاطر اينكه دوست صميمي اون بود ازش متنفر باشم! اما هيچ چيز اونطوري كه ما فكر ميكنيم پيش نميره؛ هيچوقت زندگي با صداقت با ما رفتار نميكنه! زمان زيادي گذشت تا فهميدم كسي كه كنارش زندگي ميكنم؛ بهترين آدميه كه روي اين كره ي خاكي وجود داشته و يا حداقل بهترين آدميه كه تو عمرم ديدم! مهربونيهاش، صداقتش، اعتمادش، ايمانش، زيباييش، همه و همه باعث شده بود كه به خودم بيام و بگم احسان! بعد از اينهمه زجري كه كشيدي و غصه‌هايي كه خوردي نفهميدي به در بسته اي در ميزدي كه پشتش خالي بود و كسي منتظر تو نبود. حالا كسي در به روي تو باز كرده كه ميتونه تا آخر زندگيت كنارت باشه! با عشق تو رو بپرسته و برات چيزي كم نذاره. اون آرامشي كه دنبالش بودي اينجاست، درون اين آدم. شد تموم وجودم، همه ي قلبم رو واسه خودش كرد، بچه اي از جنس من و خودش توي شكمش پرورش داد و حالا كه تازه معني زندگي خوب رو مي‌فهميدم به خاطر من توي دردسر افتاده. كلافه شده بودم. اكسيژن برام كم بود و نفسم به شماره افتاده بود. گره ي كرواتم رو كمي شلتر كردم و به ميزي كه مهيار و آقاي صالحي پشتش نشسته بودن با التماس خيره شده بودم. نميدونم چقدر گذشت و تو اين مدت، زمان چطور سپري شد كه مهيار از پشت ميز بلند شد و به سمتمون اومد. بهم خيره نگاه ميكرد و من مستقيم به چشمهاش با التماس نگاه ميكردم. برگه‌ي داخل دستش رو روبه‌روم گرفت و گفت: - زودتر برو تا دير نشده. حس شوق و ناباوري تموم وجودم رو گرفته بود. از خوشحالي سر از پا نميشناختم. محكم و مردونه دست مهيار رو فشردم و با تموم احساس خوبي كه داشتم توي بـغـ*ـلم گرفتمش و گفتم: - خيلي آقايي. به هستي و آريا نگاه گذرايي انداختم و با لبخند پيروزمندانه اي از شركت بيرون زدم. ساعتم رو چك كردم و با بيشترين سرعتي كه از خودم سراغ داشتم سر قرار رفتم. 🔷💐🔷💐🔷💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>