#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستهشتم🌷
﷽
حالت تهوع شديد گرفتم. دستم رو جلوي دهنم گذاشتم و به عمو اشاره كردم. عمو با
ديدنم هول شد و پاش رو روي ترمز فشار داد و ماشين با سرعت ايستاد. دستم رو
به داشبورد ماشين گرفتم تا با سر توي شيشه نرم. به محض ايستادن ماشين در رو باز
كردم و خودم رو بيرون انداختم. هواي سرد بيرون هم نتونست حالم رو بهتر كنه.
تموم محتويات معدهام رو بالا آوردم و اشك راه خودش رو پيدا كرد تا كل صورتم رو
بپوشونه. عمو بطري آبي به سمتم گرفت كه باهاش صورتم رو شستم و بعد با گريه
به عمو زل زدم.
اگه بلايي سر احسان بياد... خودم رو نميبخشم.
عمو دستم رو گرفت و داخل ماشين نشوندم. در ماشين رو بستم و به عمو كه حالا
پشت ماشين نشسته بود نگاه كردم. پاش رو روي پدال گاز گذاشت و گفت:
- ميريم خونه.
ملتمس بهش نگاه كردم.
- نه. خواهش ميكنم.
- نميتونم تو رو با اين وضعيتت ببرم كلانتري.
- من خوبم. به خدا خوبم.
نگاهي بهم انداخت و به راهش ادامه داد. ماشين جلوي كلانتري ايستاد و قلبم از
شدت تپش محكم به ديوارهي سـ*ـينهام برخورد ميكرد و استرس تموم وجودم رو
گرفته بود. از ماشين پياده شدم و همراه عمو وارد كلانتري شديم. با راهنمايي
سربازي كه اونجا بود بهسمت دفتر جناب سروان رفتيم و با چند ضربه به در وارد
شديم. با ديدن ما از روي صندلي بلند شد و با عمو دست داد. بيصبرانه به چهرهي
آرومش خيره شدم. ته ريش و چشمهاي مشكي رنگش جذبه ي خاصي داشت. فوري
گفتم:
از احسان خبر داريد جناب سروان؟
به صندلي اشاره كرد و گفت:
- لطفاً بشينيد تا توضيح بدم.
با وجود دلهره و اضطراب شديدم كنار عمو روي صندليهاي مشكي جا گرفتم. پشت
ميزش نشست و پروندهاي رو باز كرد. آرنجش رو تكيهگاه ميز كرد و گفت:
- شب قبل رد يكي از ماشيناي مربوط به پلاكايي رو كه توسط افرادشون گفته شده
بود گرفتيم.
روزنهي اميدي توي وجودم شكل گرفت و با توجه بيشتري به حرفهاش گوش
ميدادم.
- اين ماشين تا بندر لنگه رفته و تو راه بازگشت مأموران ما ماشين و راننده رو
دستگير كردن؛ اما توي بازجويي چيزي رو اعتراف نكرده و فقط گفته يه سري كالا
رو به يكي از كشتيا سپرده.
مكثش بيش از حد روي اعصابم بود و ميخواستم هرچه زودتر زبون باز كنه و از اين
برزخ نجاتم بده.
نميدونم چطور بايد بگم. اميدوار بودم كه خودتون بيايد و بعداً براي همسرشون
توضيح بديد؛ اما...
عصبي از روي صندلي بلند شدم.
- چرا حرفتون رو درست نميزنين؟ چي ميخواين بگين؟ احسان چي شده؟ چه بلايي
سرش اومده؟
عمو دستم رو گرفت و روي صندلي نشوند. ليوان آبي از روي ميز برداشت و به دستم
داد. بهزور جرعه اي خوردم و نفس عميقي كشيدم. عمو آروم بهم گفت:
- ميشه خواهش كنم بيرون منتظر باشي؟!
- عمو!
- خواهش ميكنم.
برخلاف خواستهام سري تكون دادم و از روي صندلي بلند شدم. پشت در ايستادم و به
دقيقه هايي كه خيلي كند سپري ميشدن خيره شدم. ثانيه شمار ساعت روبه روم قصد
تكون خوردن نداشت و عذاب دست از سرم برنميداشت. نميدونم چقدر طول كشيد
كه جلوي در رژه رفتم و سعي كردم ذهنم رو به سمت اتفاقات خوب بكشونم. بالاخره
در اتاق جناب سروان باز شد و عمو به همراه جناب سروان درحاليكه عمو تشكر
ميكرد، توي چارچوب در ايستادن. فوري به سمت عمو رفتم. برگه اي داخل دستش
بود و چهره ي پريشونش و چشمهاي قرمزش خبرهاي خوبي نميدادن. نگاه
ملتمسانه اي به عمو انداختم و گفتم:
- چي شده؟
عمو سري تكون داد و گفت:
- بريم توي راه درموردش صحبت ميكنيم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>