eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
         👩‍⚖   🌷 ﷽ حالت تهوع شديد گرفتم. دستم رو جلوي دهنم گذاشتم و به عمو اشاره كردم. عمو با ديدنم هول شد و پاش رو روي ترمز فشار داد و ماشين با سرعت ايستاد. دستم رو به داشبورد ماشين گرفتم تا با سر توي شيشه نرم. به محض ايستادن ماشين در رو باز كردم و خودم رو بيرون انداختم. هواي سرد بيرون هم نتونست حالم رو بهتر كنه. تموم محتويات معده‌ام رو بالا آوردم و اشك راه خودش رو پيدا كرد تا كل صورتم رو بپوشونه. عمو بطري آبي به سمتم گرفت كه باهاش صورتم رو شستم و بعد با گريه به عمو زل زدم. اگه بلايي سر احسان بياد... خودم رو نمي‌بخشم. عمو دستم رو گرفت و داخل ماشين نشوندم. در ماشين رو بستم و به عمو كه حالا پشت ماشين نشسته بود نگاه كردم. پاش رو روي پدال گاز گذاشت و گفت: - ميريم خونه. ملتمس بهش نگاه كردم. - نه. خواهش ميكنم. - نميتونم تو رو با اين وضعيتت ببرم كلانتري. - من خوبم. به خدا خوبم. نگاهي بهم انداخت و به راهش ادامه داد. ماشين جلوي كلانتري ايستاد و قلبم از شدت تپش محكم به ديواره‌ي سـ*ـينه‌ام برخورد ميكرد و استرس تموم وجودم رو گرفته بود. از ماشين پياده شدم و همراه عمو وارد كلانتري شديم. با راهنمايي سربازي كه اونجا بود به‌سمت دفتر جناب سروان رفتيم و با چند ضربه به در وارد شديم. با ديدن ما از روي صندلي بلند شد و با عمو دست داد. بي‌صبرانه به چهره‌ي آرومش خيره شدم. ته ريش و چشمهاي مشكي رنگش جذبه ي خاصي داشت. فوري گفتم: از احسان خبر داريد جناب سروان؟ به صندلي اشاره كرد و گفت: - لطفاً بشينيد تا توضيح بدم. با وجود دلهره و اضطراب شديدم كنار عمو روي صندليهاي مشكي جا گرفتم. پشت ميزش نشست و پرونده‌اي رو باز كرد. آرنجش رو تكيه‌گاه ميز كرد و گفت: - شب قبل رد يكي از ماشيناي مربوط به پلاكايي رو كه توسط افرادشون گفته شده بود گرفتيم. روزنه‌ي اميدي توي وجودم شكل گرفت و با توجه بيشتري به حرفهاش گوش ميدادم. - اين ماشين تا بندر لنگه رفته و تو راه بازگشت مأموران ما ماشين و راننده رو دستگير كردن؛ اما توي بازجويي چيزي رو اعتراف نكرده و فقط گفته يه سري كالا رو به يكي از كشتيا سپرده. مكثش بيش از حد روي اعصابم بود و ميخواستم هرچه زودتر زبون باز كنه و از اين برزخ نجاتم بده. نميدونم چطور بايد بگم. اميدوار بودم كه خودتون بيايد و بعداً براي همسرشون توضيح بديد؛ اما... عصبي از روي صندلي بلند شدم. - چرا حرفتون رو درست نميزنين؟ چي ميخواين بگين؟ احسان چي شده؟ چه بلايي سرش اومده؟ عمو دستم رو گرفت و روي صندلي نشوند. ليوان آبي از روي ميز برداشت و به دستم داد. به‌زور جرعه اي خوردم و نفس عميقي كشيدم. عمو آروم بهم گفت: - ميشه خواهش كنم بيرون منتظر باشي؟! - عمو! - خواهش ميكنم. برخلاف خواسته‌ام سري تكون دادم و از روي صندلي بلند شدم. پشت در ايستادم و به دقيقه هايي كه خيلي كند سپري ميشدن خيره شدم. ثانيه شمار ساعت روبه روم قصد تكون خوردن نداشت و عذاب دست از سرم برنميداشت. نميدونم چقدر طول كشيد كه جلوي در رژه رفتم و سعي كردم ذهنم رو به سمت اتفاقات خوب بكشونم. بالاخره در اتاق جناب سروان باز شد و عمو به همراه جناب سروان درحاليكه عمو تشكر ميكرد، توي چارچوب در ايستادن. فوري به سمت عمو رفتم. برگه اي داخل دستش بود و چهره ي پريشونش و چشمهاي قرمزش خبرهاي خوبي نميدادن. نگاه ملتمسانه اي به عمو انداختم و گفتم: - چي شده؟ عمو سري تكون داد و گفت: - بريم توي راه درموردش صحبت ميكنيم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>