eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
    👩‍⚖   🌷 ﷽ *** صداي ظروف از آشپزخونه مياومد و صداي خوشحالي حاصل از بازي و شادي اميد توي خونه پيچيده بود. بوي خوش قورمه سبزي توي خونه پيچيده بود و خونه اي كه تا ديروز مثل قتلگاه و شكنجه گاه بود، الان پر از گل شده بود؛ پر از نورهاي رنگارنگ، پر از عشق و محبت. صداي گـه گاه زنگ آيفون قلبم رو از جا ميكند و با آخرين سرعتي كه از خودم سراغ داشتم خودم رو بهش ميرسوندم؛ اما نااميدانه سر جام مينشستم. دست هستي روي دستم نشست و گفت: - آروم باش. سكته ميكنيا. - دارم ميميرم هستي. احساس ميكنم اگه تا دو دقيقه ديگه اينجا كنارم نباشه خفه ميشم. ميخواست حواسم رو پرت كنه كه چشمكي زد و گفت: - خوشگل شدي. لبخندي زدم و گفتم: - وقت گير آورديا. - بله ديگه. رژ قرمز و روسري كرم رنگ، اين سارافن بلند مشكي-سفيد، اين لپاي گل انداخته. ببينم تو ميخواي احسان رو ديوونه كني؟! - اِ هستي! لبخندي زد و شونه هام رو توي بـغـ*ـلش گرفت. - حقت نبود اينهمه زجر بكشي. بغض عجيبي توي گلوم نشست و صداي زنگ آيفون دلهره عجيبي به دلم انداخت. دوباره سمت آيفون يورش بردم. قلبم مثل گنجشكهاي تازه متولد شده ميزد و نفسم به شماره افتاده بود. آروم جواب دادم: بله؟ صداش آروم و دلتنگ بود. - منم احسان! گوشي آيفون از دستم افتاد. چادرم رو از گيره برداشتم و با بيشترين سرعتي كه از خودم سراغ داشتم پله ها رو دوتايكي پايين اومدم و از حياط پر از ريگ و سنگ گذشتم. قلبم بيوقفه توي سـ*ـينه‌م ميكوبيد و گلوم خشك شده بود. دستم سمت قفل در رفت و باز شد. چشمهاي اشكبارم تار ميديد. با لجاجت اشكهام رو پس زدم و با دقت نگاه كردم. مرد روبه روم با كسي كه ميشناختم خيلي فرق داشت. موهاي پريشوني كه روي پيشونيش ريخته بود، ريشهاي بلندي كه انگار توي اين مدت هرگز اصلاح نشده بودن، صورتي لاغر و زرد و كمري خميده و نگاهي نگران. حتي اجازه ندادم وارد خونه بشه و همونجا بيمهابا خودم رو توي آ*غـ*ـوشش انداختم، آ*غـ*ـوشي كه بوي دلتنگي ميداد، بوي عطري آشنا. مثل دختربچه اي تازه به دنيا اومده محكم توي آ*غـ*ـوشش قرار گرفتم و نفسهاي گرمش روي گونه‌ام نشست و بـ*ـوسـه ي آتشينش پيشونيم رو نوازش كرد. اشك از چشم هردومون پايين ميغلطيد و حتي توان حرفزدن رو هم ازمون گرفته بود. نميدونم چند دقيقه گذشته بود كه خاله بيطاقت شده بود و خودش رو به پسر عزيزش رسوند. با بيصبري در آ*غـ*ـوشش كشيد و بوي تنش رو با تموم وجود استشمام كرد. عمو ميانجيگري كرد و بالاخره احسان وارد خونه شد. زيباترين شبي بود كه تو كل عمرم ديدم. ديدن احسان كه آروم و مغموم روي كاناپه نشسته بود و فنجون چايش رو به لبهاش نزديك ميكرد، بزرگترين آروزي اين چند روزم بود؛ اما ديدنش زماني كه گـه گاه به نقطه اي نامعلوم خيره ميشد و براي حفظ ظاهر لبخند تلخي به لبش ميآورد، خيلي كم حرف ميزد و به يه بله يا خير كوتاه بسنده ميكرد، نگرانكننده بود؛ اما باز هم خدا رو شكر ميكردم كه اينجاست، درست روبه روم. تنها شبي بود كه آرزو ميكردم همه ي آدماي اطرافمون زودتر راهي خونه اشون بشن و من و تنها عشقم رو آزاد بذارن تا با تموم وجودم توي آ*غـ*ـوشم بكشمش و عطر تنش رو تا خود صبح بو بكشم.   🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>