#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستهفتم🌷
﷽
دوباره وارد خونه ي سوتوكور شدم. خونه اي كه از ديوارهاش غم ميباريد و از
پنجره هاش نگراني و اضطراب. كيف و چادرم رو به گيره آويزون كردم و لباسهام
رو عوض كردم.
اي كاش اينجا بودي تا باهم پيش دكتر ميرفتيم و جنسيت بچهمون رو مشخص
ميكرديم! اي كاش الان كنارم بودي تا از توي چشمهات بخونم دوست داشتي
بچهمون دختر باشه يا پسر؛ چون هروقت ازت ميپرسيدم ميگفتي «هر چي باشه فقط
سالم باشه.»
خانم دكتر راست ميگفت. بايد به فكر سلامتي بچه مون باشم. اگه همين الان از در
اومدي چطور ميتونم توي چشمهات نگاه كنم و بگم خيالت راحت، بچهت رو صحيح
و سالم توي شكمم حفظ كردم؟! آره بايد از بچهمون محافظت كنم. قابلمه اي از توي
كابينت برداشتم و مشغول درست كردن قورمه سبزي شدم. بوي قورمه سبزي كل
خونه رو برداشته بود. اي كاش بودي تا غذاي مورد علاقهات رو ميخوردي عزيز دلم!
تنهايي از گلوم پايين نميرفت. ميدونستم كه اميد هم مثل برادرش عاشق
قورمه سبزيه. پس يه كاسه پيركس برداشتم و داخلش خورشت كشيدم. قابلمه برنج
رو هم با دستگيره برداشتم. چادرم رو سر كردم و چند دقيقه بعد جلوي در خونه ي
عمو بودم. چند ضربه به در زدم و آيدا در رو باز كرد. به محض ديدنم ظرف پيركس
رو ازم گرفت:.
- سلام آجيجون. چرا زحمت كشيدي؟ به به چه بوي خوبي!
سلام عزيزم. مزاحم كه نشدم؟
- اين چه حرفيه. بيا داخل.
قابلمه رو از روي زمين برداشتم و همراه آيدا وارد خونه شدم. عمو روي كاناپه
نشسته بود و كانالهاي تلويزيون رو بالاوپايين ميكرد. خاله مشغول كتابخوندن بود
و اميد كه بعد از عملش دكتر كاركردن بيش از حد با گوشي و لپ تاپ رو قدغن
كرده بود، گوشه اي نشسته بود و مشغول بازي فكري كه دفعه قبل براش خريده
بودم شده بود. به محض ورودم سلام كردم كه همه بلند شدن و عمو زودتر خودش رو
بهم رسوند و قابلمه رو از دستم گرفت.
- سلام به روي ماهت. ببين عروس گلم چه كرده. چرا زحمت كشيدي عزيزم؟
- كاري نكردم عموجان. گفتم بيارم دور هم بخوريم. اميد هم كه قورمه سبزي دوست
داره.
خاله سلام و احوالپرسي كرد و اميد خودش رو بهم چسبوند.
- تو بهترين بهترين آدم روي زميني.
دنياي بچه ها چقدر كوچيك و شيرينه كه كوچكترين چيز تا ابد توي ذهنشون
ميمونه و با كمترين كار براشون فرشته ميشي. اي كاش ما آدم بزرگها هم
هيچوقت خوبي ديگران رو فراموش نميكرديم؛ اما درعوض تنها چيزي كه توي
ذهنمون خيلي خوب ميمونه، كينه و دشمنيه.
به كمك خاله و آيدا سفره رو چيديم و شروع به غذاخوردن كرديم. دلم گرفت وقتي
كه احسان رو توي جمعمون نديدم؛ اما براي حفظ ظاهر لبخند بر لبم آوردم. درعوض
جمله ي خاله هيزمي براي آتش گُرگرفته ي درونم بود.
- الهي بميرم! چقدر جاي بچهم احسان خاليه. مبيناجان نگفت كي از مأموريت
برميگرده؟
بغض راه گلوم رو بسته بود و اجازه حرفزدن نميداد. با صداي آروم و گرفته اي
گفتم:
- نه چيزي نگفت.
- چقدر آخه اين بچه رو ميفرستن مأموريت؟ مگه همين ماه قبل نبود كه رفته بود
تركيه
عمو سري تكون داد و گفت:
- انشاءاالله به سلامتي برميگرده. غذاتون رو بخوريد سرد نشه.
اما ديگه را گلوم بسته شده بود و چيزي از گلوم پايين نميرفت. عمو متوجه شد و
ليوان آبي برام ريخت و كنار دستم گذاشت. متشكرانه بهش نگاه كردم و اون هم با
محبت بهم جواب داد و لبخند زيبايي روي لبش آورد. آب رو جرعه جرعه نوشيدم و
قاشق غذايي داخل دهنم گذاشتم.
صداي زنگ موبايلي حواسم رو از غذا پرت كرد. عمو از روي صندلي بلند شد كه
خاله گفت:
- غذات رو بخور عزيزم. هر كي هست بعداً بهش زنگ ميزني .
دلهره عمو از چهرهاش مشخص بود كه گفت:
- شايد كار مهمي داشته باشه.
عمو به سمت موبايلش رفت و آيدا تنه اي به خاله زد و گفت:
- بابا جديداً مشكوك شده ها. قبلاً سر سفره جواب تلفن نميداد؛ اما الان مدام با
گوشيش صحبت ميكنه.
خاله لبخندي زد و گفت:
من به شوهرم بيشتر از دوتا چشمهام اعتماد دارم. تو هم موش ندوون نيم وجبي.
تموم حواسم پيش عمو بود كه توي تراس رفته بود. از گوشه ي پرده ي كناررفته
ميتونستم ببينمش. توي تراس قدم ميزد؛ اما نميتونستم حالت چهرهش رو ببينم.
يعني از كلانتري زنگ زدن؟ حتماً زنگ زدن خونه و من جواب ندادم. اَه لعنت به من!
چرا از خونه بيرون زدم؟
چند ثانيه بعد عمو وارد خونه شد. صورتش قرمز شده بود و ته دل من آشوب.
دستم رو مشت كردم و زير لب ذكر ميگفتم. عمو به سمت اتاق رفت و چند دقيقه
بعد با لباس آماده حاضر شد و گفت:
- كار مهمي پيش اومده. من بايد برم.
صداي اعتراض خاله و بچه ها بلند شد و قطره ي اشكي از گوشه ي پلكم آروم و بيصدا
فرو ريخت.
عمو از در بيرون رفت و ديگه نتونستم طاقت بيارم. از پشت ميز بلند شدم و دنبال
عمو بيرون رفتم. گوشه ي كتش رو گرفتم و ملتمسانه گفتم:
- تو رو خدا عمو اتفاقي افتاده؟
نگاه نگرانش رو بهم دوخت و سعي كرد