#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسینهم🌷
﷽
روي كاناپه نشسته بودم و به پرنده ي خوشگلي كه براي درستكردن لونه اش تلاش
ميكرد نگاه ميكردم. ديگه حوصله ديدن تلويزيون رو هم نداشتم. با كنترل،
تلويزيون رو خاموش كردم و از روي مبل بلند شدم كه درد بدي توي شكمم پيچيد.
هنوز موعد زايمان نبود؛ پس نميتونست درد زايمان باشه؛ اما دردش هر لحظه بيشتر
ميشد، تا جايي كه توانايي راهرفتن رو ازم گرفته بود. فقط سعي ميكردم خودم رو
به تلفن برسونم و به احسان زنگ بزنم؛ اما نفسهام به شماره افتاده بود و
نفس كشيدن برام سخت شده بود. عرق سردي روي پيشونيم نشسته بود و پاهام از
درد سست شده بود. كشون كشون خودم رو به تلفن رسوندم و با دستهاي لرزون
شماره ي احسان رو گرفتم و بعد از اينكه صداش رو شنيدم فقط تونستم با درد بگم
«خودت رو برسون.»
نميدونم چند دقيقه از درد به خودم پيچيدم و صداي دادوفريادم رو به زور كنترل
كردم كه صداي چرخيدن كليد توي در پيچيد و احسان رو بالاي سرم ديدم كه با
دستپاچگي به سمتم اومد و گفت:
- مبينا! خوبي؟ چيزي نيست. الان ميريم بيمارستان. تحمل كن عزيزدلم.
و من نتونستم بيشتر از اين تحمل كنم و با چنگ گوشه ي كت احسان رو گرفته بودم
و درد ميكشيدم. روسري روي سرم انداخت و من رو توي بـغـ*ـلش گرفت و چند
دقيقه بعد توي ماشينش از درد به خودم ميپيچيدم. فشار درد رو به قدري توي كمر و
زير دلم حس ميكردم كه هر لحظه احتمال ميدادم توي ماشين زايمان كنم.
صداي ناله هام احسان رو بيشتر نگران ميكرد و پاش بيشتر روي گاز فشار داده
ميشد و صداي بوق ماشينها روانم رو بهم ريخته بود. هرازگاهي نگاه احسان بهم
بود و با پريشوني ميگفت:
- الان ميرسيم، الان.
***
دستم لبه هاي تخت رو چنگ ميزد و تپشهاي تند قلبم لحظه اي آروم نميگرفت.
درد به قدري توي كمرم و كشاله هاي رونم حس ميشد كه ديگه جوني براي فرياد
هم نداشتم.
صداي خانم دكتر بيشتر عصبيم ميكرد كه مدام ازم ميخواست به خودم فشار بيارم و
شدت دردم رو بيشتر كنم. نفس كم آورده بودم و هر لحظه با خودم ميگفتم كه اين
نفسها نفسهاي آخريه كه ميكشم. از اينكه لحظات آخر از احسان خواسته بودم كه
اگه نتونستم زنده از اين در بيرون بيام، مراقب خودش و بچه امون باشه، خيالم
راحتتر بود؛ اما نميخواستم اين دنيا رو بدون ديدن بچه ام ترك كنم. ميون
دادوفريادم از خدا ميخواستم كه حداقل چند ثانيه اي بهم فرصت بده تا دخترم رو
توي آغـ*ـوش سردم بگيرم و لحظه اي آرامش رو با تك تك اعضاي تنم حس كنم و
بعد با خيالي آسوده دنيا رو ترك كنم.
عرق از صورتم چكه ميكرد و ديگه تحمل اينهمه درد رو نداشتم. کاملا احساس
ميكردم كه بدنم داره كم مياره و ديگه حتي نفس كشيدن هم برام سخت شده بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>