#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستچهلم🌷
﷽
*
احسان
با بازشدن در مبينا رو ديدم كه روي تخت آروم گرفته. ماسك اكسيژني روي
صورتش بود و چشمهاش رو بسته بود. به سمت تخت رفتم و دستم رو روي سرش
كشيدم.
- مبيناجون صدام رو ميشنوي؟
خانم پرستار كه كناره هاي تخت رو گرفته بود و اون رو به سمت اتاقي هدايت ميكرد
گفت:
- زايمان سختي داشتن. متأسفانه وسط زايمان نتونستن خوب نفس بكشن. بايد اجازه
بديد استراحت كنن.
- خداي من! حالش خوب ميشه؟ الان وضعيتش چه جوريه؟
- خدا رو شكر خوبه؛ اما بايد استراحت كنه.
نفس عميقي كشيدم و خدا رو شكر كردم. به همراه تخت وارد اتاق شدم كه
خانم پرستار ازم خواست بيرون منتظر باشم تا بهوش بياد؛ چون ورود آقايون به
بخش زنان ممنوع بود. از اتاق بيرون اومدم كه خانم پرستار نگاهي بهم انداخت و
گفت:
- پدر مهربون نبايد سراغي از بچه اش بگيره؟
دستي به صورتم كشيدم و گفتم:
- به قدري حواسم پرت مبينا شد كه به كل يادم رفت. حال بچهام چطوره؟
لبخندي زد و گفت:
- همراهم بيا.
پشت سرش راهي شدم كه روبه روي اتاقي كه شيشهاي سرتاسر اون رو گرفته بود
ايستاد و گفت:
- شما اينجا منتظر باش. من ميارمش.
دل توي دلم نبود تا ببينمش. فقط به اين فكر ميكردم كه يعني شبيه كيه؟ يعني
چشمهاش چه رنگيه؟
چند دقيقهاي كه طول كشيد، دور خودم ميچرخيدم و اين فاصله ي چندمتري رو بارها
گز كردم و دوباره سر جاي اولم برگشتم. خانم پرستار رو كه از دور ديدم، خودم رو
به شيشه چسبوندم. بچه ي خيلي كوچولويي كه توي حوله اي صورتي پيچيده شده بود
و توي بغـ*ـل خانم پرستار حتي به اندازهي يه جوجه هم نبود. با نزديكشدن
خانم پرستار با دقت بهش چشم دوختم. پوستش قرمز بود و هرازگاهي چشمهاش رو
به زور از هم باز ميكرد و دوباره ميبست، چشمهايي به رنگ مشكي. چند تار مشكي
پررنگ هم روي سر كچلش خودنمايي ميكرد و لبهاي قرمز و كوچيكش هيچ
شباهتي به مبينا نداشت. دستهاي كوچيك و انگشت هاي ظريفش از زير حوله
بيرون زده بود و گاهي اوقات دستش رو مشت ميكرد و دوباره انگشت هاي
كوچيكش رو از هم باز ميكرد. مچبند دور دستش هم از دستش بزرگ بود و هر
لحظه ممكن بود از دستش بيفته. ميدونستم بچه هايي كه تازه به دنيا ميان شيريني
خاصي ندارن و بيشتر ميشه گفت زشتن؛ اما به قدري دلم بيتاب ديدنش بود كه هيچ
كدوم از اون زشتيهاي بچه ي تازه به دنيا اومده رو توي چهره اش نديدم. حتي اون
صورت كبودشده اش، حتي اون پلكهاي پفكرده اش، حتي اون سر كچل بدون موش
و ثانيه به ثانيه براي چهره اش مردم و بارها و بارها عاشق چشمهاي مشكيش شدم.
*
با يه دسته گل بزرگ گل رز و نرگس كه ميدونستم مبينا عاشقشه و يه جعبه بزرگ
شيريني با چند ضربه به در وارد اتاق شدم.
با صداي در سرها به سمتم چرخيد. مبينا بيحال روي تخت دراز كشيده بود و مادرش
به زور سعي داشت كه حـ*ـلقه اي از كمپوت آناناس رو به خوردش بده و مبينا
ميگفت كه ديگه نميتونه بخوره. مامان كنار پنجره ايستاده بود و دختر نازم رو توي
بـغـ*ـلش آروم تكون ميداد. سلام كوتاهي كردم. دسته گل و شيريني رو روي ميز
جلوي تخت گذاشتم و يه راست سراغ مبينا رفتم. پيشوني سردش رو بـ*ـوسيدم و
گفتم:
- ممنون كه اينقدر زجر كشيدي تا بچه مون رو سالم به دنيا بياري.
اشك توي چشمهاش جمع شد و لبخند تلخي روي لبهاي ترك خورده و سفيدش
آورد. دستش رو محكم گرفتم و بـ*ـوسـه اي روي دستش كاشتم. از توي جيب كتم
جعبه اي رو بيرون آوردم و سمتش گرفتم كه با صدايي خسته گفت:
- اين چيه؟
كنار تختش نشستم و گفتم:
- اين يه هديه ي كوچولوئه واسه مامانِ هديه كوچولو!
لبش بيشتر خنديد و جعبه رو باز كرد. چشمهاش برقي زد و گفت:
- خيلي قشنگه عزيزم. واقعاً ممنون. چرا زحمت كشيدي؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
- در برابر كاري كه تو كردي چيزي نيست خانمم.
آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي آ*غـ*ـوشش جا گرفتم. صداي بغضدارش
به گوشم خورد:
- تموم دردام رو فراموش كردم.
مامان هديه زهرا رو نزديكم آورد و گفت:
- نميخواي بـغـ*ـلش كني؟
و من كه دلم پر ميكشيد تا دختر يكي يه دونه ام رو توي آغـ*ـوش بگيرم و تا آخرين
نفس عطر بچگيش رو توي مشامم حس كنم. آ*غـ*ـوشم رو براي بغـ*ـلكردنش
باز كردم. آروم توي بـغـ*ـلم جا خوش كرد و هر لحظه بعد از تكون كوچيكي كه
ميخورد، احساس ميكردم از دستم ليز ميخوره و با ترس سعي ميكردم محكمتر
بگيرمش. به مژه هاي نازكش كه روي پلكهاي بسته اش خودنمايي ميكرد خيره
شدم. صورت گردش رو از نظر گذروندم. انگشتم رو سمت دستهاي نازك و
ظريفش بردم كه بلافاصله انگشت اشارهم رو با مشت كوچولوش گرفت و من از شوق
دوست داشتم لپ هاي قرمزش رو غرق بـ*ـوسـه كنم؛ اما به بـ*ـوسـه اي روي
دستش اكتفا كردم و آروم به دست مبينا سپردمش.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖