eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** اين ماه آخر بيش از حد سختم بود. حتي راهرفتن هم برام سخت شده بود. احساس ميكردم هميشه و همه جا دارم وزن هاي رو با خودم حمل ميكنم. شبها موقع خواب حتي نميتونستم به خوبي دراز بكشم. مجبور بودم چندتا بالشت پشتسرم بذارم و بهشون تكيه كنم و بعد نشسته بخوابم كه اون هم نصفه شب بيدار ميشدم و ديگه از گردندرد خوابم نميبرد. پوست شكمم كاملاً نازك شده بود و حركت هاش رو به راحتي ميتونستم ببينم. خاله هر روز بهم سر ميزد و غذاهاي خوشمزه ميآورد و با مهربوني ميگفت «بخور كه بايد اين روزاي آخر جون بگيري و تقويت شي.» احسان هم سعي ميكرد اين روزها بيشتر مرخصي بگيره و كنارم باشه و اين بهترين حس براي زنيه كه ماه هاي آخر بارداريش رو ميگذرونه. وقتي كه از احسان پرسيدم اسمش رو چي بذاريم، گفت «هر چي كه مامانجونش بخواد؛ چون مامانش داره نُه ماه توي شكمش نگهش ميداره.» و من با ذوق بهش گفتم: - اسمش رو بذاريم هديه زهرا؟ با شوق توي چشمهام نگاه كرد و گفت: - اسم قشنگتر از اين توي دنيا وجود نداره؛ چون اين دختر يه هديه است واسه زندگيمون. آره واقعاً! دختر گلم يه هديه است از طرف خدا. هديه اي كه مامانش رو از مرگ نجات داد و اميدي بود براي ادامه ي زندگيم وقتي كه تحمل سختي رو نداشتم. به شدت بهونه گير شده بودم و حوصله ي چيزي رو نداشتم. سعي ميكردم هر روز صبح توي پارك كنار خونه آروم آروم قدم بزنم؛ اما بعضي وقتها به قدري درد رو حس ميكردم كه فقط خودم رو سريعتر به خونه ميرسوندم و از درد به خودم مي‌پيچيدم. دردهايي كه به قول خانم دكتر كاملاً طبيعيه و بدن داره براي زايمان آماده ميشه. توي همين قدم زدنهاي هرروز بود اسمم رو شنيدم و وقتي به سمت صاحب صدا برگشتم، با ديدنش به يكباره تموم تنم لرزيد. كسي كه فكر نمي‌كردم دوباره به سراغم بياد و به طور كلي از توي ذهنم حذفش كرده بودم. حتي ديدن چهره اش هم حالت بدي بهم داد. بدون توجه بهش صورتم رو برگردوندم و سعي كردم قدم هام رو سريعتر بردارم كه مطمئناً با اين وضعيتم خيلي موفق نبودم و بازوم كشيده شد. با حرص بازوم رو از دستش بيرون كشيدم و با نفرت غريدم: - دست كثيفت رو به من نزن كيارش. به صورتم خيره شد و گفت: شنيده بودم ازدواج كردي؛ ولي فكر نميكردم به اين زودي بخواي ازش حامله شي. - به تو هيچ ربطي نداره. به راهم ادامه دادم؛ اما هنوز هم ولكن نبود. - يادمه كه عاشق بچه بودي؛ اما ميگفتي دوست ندارم به اين زودي بچه دار بشم. - خفه شو. فقط خفه شو. سد راهم شد. چشمهاش برق عجيبي داشت. نفرت توي چشمهاش بود؛ اما از نفرتي كه من داشتم بيشتر نبود. - چرا؟ چرا ولم كردي؟ پوزخند تلخي گوشه ي لبم نشست. - چون لياقت نداشتي. تو هيچوقت لياقت نداري. با حرص دستي توي موهاش كشيد و گفت: من دوستت داشتم لعنتي. دوباره راهم رو كشيدم و رفتم؛ اما ول كنم نبود. - تو من رو به خاطر اون پسره ي بي‌همه چيز ول كردي. خوشگلتر از من بود؟ پولدارتر از من بود؟ با نفرت بهش خيره شدم و گفتم: - راجع به شوهر من درست حرف بزن عوضي. دهنت رو آب بكش بعد اسمش رو به زبون بيار. بيش از حد عصبي شده بود. ترسيدم كه بلايي سرم بياره. پشتش بهم بود. از فرصت استفاده كردم و تا خونه قدم هام رو تند كردم و در رو پشت سرم بستم و دستم رو روي سـ*ـينه ام كه نفس نفس ميزد گذاشتم. با اشك غريدم: - چرا اومدي لعنتي؟ چرا دست از سرم برنميداري؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>