#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستچهلنهم🌷
﷽
خودكار حتي يه لحظه هم توي دستم نلرزيد؛ اما دلم بارها لرزيد. بارها التماس كردم
كه همه ي اينها كابوس باشن و زودتر از اين خواب احمقانه بيدار بشم؛ اما صداي
دفتردار مهر تاييد روي واقعي بودن اين كابوس بود. خودكار رو روي ميز گذاشتم. ٔ
كيفم رو توي دستم جابه جا كردم و به حالت ايستادنش نگاه كردم. به آشناترين
غريبه اي كه روبه روم بود. چقدر اين فاصله ي نزديك بينمون دور بود. دو آدمي كه
روزي عاشق هم بودن و حالا نفرت و خشم توي وجود هردو ريشه دوونده بود. دلم
بيشتر لرزيد. دلم براي عمق نگاهش، گرماي دستهاش، تُن صداش و عشق
وجودش تنگ ميشد؛ اما نه براي احساني كه روبه روم ايستاده بود و به ديوار
پشت سرش تكيه زده بود و دستهاش رو توي هم گره كرده بود. براي احساني
دلتنگ بودم كه روزي عشقمون رو ميپرستيد و فكر ميكردم هيچوقت اين عشق
بينمون تمومي نداره. از كنارش رد شدم كه گفت:
- خوشحالم اين لكه ي ننگ از توي شناسنامه ام پاك شد.
ايستادم و به سمتش برگشتم. با خشم توي چشمهاي عسلي و پر از كينه اش چشم
دوختم.
- اين لكه ي ننگ هيچوقت تو رو به خاطر تهمتايي كه بهش زدي نميبخشه، هيچوقت!
پوزخندي زد و با عصبانيت از كنارم رد شد. اشكم از روي گونه ام سر خورد و قبل از
اينكه بيشتر پيشروي كنه پاك شد.
***
ديگه تحمل اين هوا، اين شهر و اين آدمها رو نداشتم. هوا گرفته و غمبار بود.
احساس ميكردم تموم آدمهاي كوچه و خيابون هم به چشم بد بهم نگاه ميكنن.
اكسيژن اين شهر كم بود. نفس كم ميآوردم و اونقدر سرفه ميكردم تا به گريه
بيفتم. ميدونستم كه اكسيژن اين شهر فرقي نكرده. ميدونستم كه مريضي تازه اي
نگرفتم. ميدونستم كه اشكهام زيادي نيومده تا از چشمهام سرازير بشه. من فقط
دلتنگ بودم، دلتنگ تنها دخترم. ديدارهاي ماهي يه بار روح آشفته هم رو ارضـ*ـا
نميكرد. من بايد تموم وقتم رو با اون ميگذروندم. بايد تموم ثانيه هام رو به صورت
زيباش چشم ميدوختم. بايد قدكشيدنش رو به چشم خودم ميديدم. بايد تموم وقتم
رو صرف بزرگ كردنش ميكردم. بايد دستش رو ميگرفتم و راه رفتن رو بهش ياد
ميدادم. بايد عشق و محبت رو بهش نشون ميدادم. بايد تموم حس مادربودن رو به
وجودش تزريق ميكردم.
اما الان چي؟ الان فقط از پنجره ي اتاقم به بيرون خيره شدم و به بوي تنش فكر
ميكنم. ديگه تحمل نگهداشتن بغضم رو نداشتم. ديگه نميتونستم اين حس رو
تحمل كنم. بايد فرياد ميزدم. بايد داد ميزدم تا ذره اي از دردم كم ميشد. تنها
لباسي رو كه ازش داشتم توي آ*غـ*ـوشم گرفتم. بو كشيدم و با درد فرياد كشيدم؛
ضجه زدم و اشك ريختم؛ اما هنوز هم غم توي دلم سنگيني ميكرد.
صداي بازشدن در اومد و مامان بود كه سرم رو توي بغـ*ـل گرفته بود و سعي داشت
روح ناآروم مادري رو آروم كنه؛ اما وقتي نااميد شد، خودش هم با من اشك ريخت.
با درد فرياد كشيدم:
- من بچه ام رو ميخوام. من هديه ام رو ميخوام. مامان چرا اون پيشم نيست؟ چرا
به زور ازم گرفتنش؟
سرم رو بـ*ـوسيد و كنار گوشم آروم گفت:
- الهي دورت بگردم مامانجان! آروم باش. خودت رو از بين ميبري اينجوري.
اما چيزي از غمم كم نكرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>