eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
آفتاب در پشت ابر نه شب بود. کوچه سرد و تاريک بود. صداي ضدهوايي‌ها لحظه اي قطع نمي شد. گه گاه نورهايي در آسمان ديده مي شد. ستاره‌ها در حال چشمک زدن بودند. بعد از شام، هرکسي به سراغ پتوي خودش رفت. من هم پتويم را در گوشه اي از اتاق پهن کردم. در فکر جنگ بودم. به هر ترتيبي بود، خوابيدم. بعد از مدتي صداي مهيبي خانه را تکان داد. خاک از سقف ريخت. تمام شيشه‌هاي اتاق شکست. دويدم به طرف حياط. دود و غبار همه جا را گرفته بود. هوا بوي باروت مي داد. بعد از چند دقيقه صداي الله اکبر و صداي آمبولانس‌ها از خيابان بلند شد. مادرم به گريه افتاد. برادرم با دستپاچگي از خانه بيرون رفت. هنوز صداي آژير آمبولانس‌ها به گوش مي رسيد. برادرم وقتي به خانه برگشت، سر و صورتش پر از گرد و خاک بود. گفت: سه تا موشک زده اند و عده زيادي زير آوار هستند. صبح از خانه بيرون آمدم. يک راست رفتم به محل حادثه. خانه‌هاي زيادي خراب شده بود. تيرآهن ‌هاي بزرگ خانه‌ها خم شده بود. جسد نوجواني را روي برانکارد مي بردند. زني مي گفت: اين هشتمين نفر از توي يک خانه است. همه جا بوي خون مي داد. حتي آفتاب آن روز هم حس نداشت. گويي از ناراحتي پشت ابر‌ها قايم شده بود. راوی: لیلا مومن دوست مطلق 🦋🌹💖 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
آخرین وداع روز يک‌شنبه بود. من ودوستم براي خريدن ورقه امتحاني به مغازه‌اي در نزديکي مدرسه‌مان رفته بوديم. آن روز امتحان رياضيات کلاسي داشتيم. ناگهان صداي آژير قرمز بلند شد. من و دوستم شتابان خود را به درون مدرسه رسانديم. مدير و ناظم تمام بچه‌ها را به درون سالن هدايت مي‌کردند. يکي از هم‌کلاسي‌هايم در پشت مدرسه مشغول خواندن و حل کردن تمرين رياضيات بود. حياط مدرسه با کارگاه پشت مدرسه توسط يک در کوچک به هم مرتبط مي‌شد. وقتي صداي زنگ مدرسه بلند شد، وحيد از در کوچک وارد حياط مدرسه شد. هنوز وسط حياط بود که ناگهان صداي وحشت‌ناکي برخاست. بمب خوشه اي درآن طرف حياط مدرسه منفجر شد. ترکش بمب به وحيد خورد و سرش را از تنش جدا کرد. با ديدن اين صحنه بي‌اختيار تنم لرزيد و اشک در چشم‌هايم جمع شد... آمبولانس آمد و جنازه غرقه به خون وحيد را برد. بعد از زرد شدن آژير با ناراحتي به خانه رفتيم. من تا دو روز نتوانستم غذا بخورم. روز سوم مدرسه دوباره باز شد. وقتي به مدرسه رسيدم، در مدرسه پر از اعلاميه‌هاي شهادت وحيد بود. به همراه معلم‌ها و ناظم و مدير مدرسه به مسجد رفتيم و براي آخرين بار با دوستمان وداع کرديم. راوی: یدالله محمودی ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>