eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 تو حرف هاى تازه اى مى شنوى، چشمانت به قُطام خيره مانده است، نمى فهمى كه اين حرف ها چگونه در عمق جانت ريشه مى كند. عشق و زيبايى اين دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است. قُطام منتظر پاسخ توست، مى خواهد بداند كه به او چه خواهى گفت، اگر چه از چشمان تو همه چيز را فهميده است. او اين بار موفّق شد كه عقيده ات را از تو بگيرد. وقتى عقيده كسى را گرفتند، او از درون خالى مى شود. عشق چه كارها كه نمى كند! آرى، باورش سخت است كه تو با اين سرعت تغيير كنى. اين همان معجره عشق است!! من ديگر قدرت عشق را كم نمى شمارم. رو به قُطام مى كنى و مى گويى: عزيزم! من در دين خود شك كرده ام، نمى دانم چه كنم و چه بگويم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فكر كنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت. قُطام رو به او مى كند و مى گويد: عزير دلم! اگر تو على را بكشى من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهى رسيد، و اگر هم در اين راه كشته شوى به پاداش خدا مى رسى و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو براى زنده نگه داشتن دين خدا، اين كار را مى كنى، خدا ثوابى بس بزرگ به تو خواهد داد! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 :دستپاچه بودم. با لكنت زبان بلند بلند به طوري كه رهگذران احياناً شكاك هم بتوانند بشنوند گفتم شما قاب چوبي هم درست مي كنيد؟ - باز هم خيره و بي صدا ايستاده بود. چوبي بلندتر از قامت بلند خودش به دست داشت. موهايش روي پيشاني ريخ .بود. دوباره آن پوزخنده بر گوشه لبش نشست تا چه قابي باشد، خانوم؟ - .يك قاب عكس - چه اندازه؟ - قاب كوچك. درست مي كنيد؟ - .براي شما بله - بوي چوب دماغم را پر كرده بود. بوي عطر چوب، ناگهان دويدم. به سوي خانه. قلبم مي زد و به خودم ناسزا مي گفتم. دختر مگر تو ديوانه شده اي؟ اين كارها چيست؟ دويدنت ديگر چه بود؟ چرا آبروريزي مي كني؟ خدا بكشدت. چه كاري بود كه كردم. ديگر از اين طرف رد نمي شوم. چه پياده، چه با كالسكه. از دست چپ مي روم. راهم را دور مي كنم ... ولي باز هم رد شدم. ديگر هر بار كالسكه از كنار دكانش مي گذشت مي ايستاد و با نگاه ... تعقيب مي كرد. مردك پر رو. آدم وقيح كم كم روز خواستگاري نزديك مي شد. پنجدري را آماده كرده بودند. همه جا گل و الله و شيريني. بيروني و اندروني جارو و آب پاشي شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب. كفش قندره. سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و آماده. چه برو و بيايي بود. همه به من مي رسيدند مي خنديدند. قربان صدقه ام مي رفتند. خانوم :كوچيك، خانم كوچيك مي گفتند. وقتي پدرم بعد از ناهار كنار مادرم نشست و چاي مي خواست به من گفت محبوب جان، يكي از آن باقلواهات را مي دهي من بخورم؟ - و لبخند زد. هميشه پدرم مرا محبوبه يا محبوب صدا مي كرد. كمتر جان به كار مي برد. ظرف باقلوا كمي دورتر روي زمين بود. باقلوايت يعني باقلواي عروسيت. اين نشانه آن بود كه پدرم از اين داماد راضي و خرسند است. دودستي ظرف را پيش رويش گرفتم. باقلوا را برداشت و آهسته چند بار به شانه ام كوبيد. پدرم مرد ملایم و خوش خلقي .بود يك ساعت به غروب در زدند و آمدند. با كالسكه داماد كه مي خواستند به رخ بكشند. درشكه روسي با دو چراغ ِ شمع سو ِز بادگير. رنگ درشكه مشكي كريستال آيينه دار برّاق بود. چرخ هايش قرمز. تشك شبرو با فنرهاي نرم. دو اسب يك قد و يك رنگ و يك اندازه. هر دو جوان. سورچي با سبيل تاب داده كه با وجود آن كه بهار بود و هوا رو به گرما مي رفت، باز كاله پوستي بر سر نهاده بود و به همان اندازە درشكه تر و تميز و برّاق مي نمود. صاف در.صندلي خود نشسته بود و به روبرو نگاه مي كرد. انگار مي خواست ابهت منظره را بيشتر نمايان كند من و خواهرم توي اتاق گوشواره پنهان شده بوديم. خجسته نخودي مي خنديد و من فحشش مي دادم. مرتب مي گفتم خفه شود. آبروريزي نكند. ولي مگر حريفش بودم؟ آنها در اتاق كناري چادر از سر برداشته و وارد پنجدري شدند. من از سوراخ كنار شيشه رنگي كه كمي شكسته بود مي ديدم. مادر داماد چاق، مسن، متكبّر، سرا پا غرق در جواهر بود ولي از آن شاهزاده خانم هاي آداب دان و خوش برخورد بود. به دنبالش دخترش – خواهر داماد – و عروسش كه زن برادر بزرگر داماد بود مثل جوجه اردك دنبال مادر راه مي رفتند. بعد هم دايه سياهپوست داماد مي آمد. با قد بلند و رشيد. از آن سياه هاي خوشگل و خوش بر و رو. متكبّرتر از مادر داماد. انگار كه داماد واقعاً پسر او بود. مرتّب پسرم پسرم مي كرد. او هم دست بند طلا داشت و چارقدش را در زير گلو با سنجاق طلا محكم كرده بود. با مادرم خوش و بش كردند و نشستند.تعارف هاي مرسوم رد و بدل شد. خيلي خوش آمديد؛ قربان قدمتان؛ صفا آورديد؛ افتخار مي كنيم اجازه داديد خدمت برسيم؛ منت گذاشتيد؛ غلام شماست؛ كنيز شماست؛ كوچك :شماست. بعد مادر داماد پرسيد خوب، عروس خانم كجا تشريف دارند؟ اجازه مي دهيد زيارتشان كنيم؟ - :مادرم گفت .اختيار داريد خانم، اجازە ما هم دست شماست. الان خدمت مي رسد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 -احساس میکنم تصمیم اشتباهی گرفتم، معنای عشق در ذهن من با ذهن تو خیلی فرق میکنه، تو عشق رو فقط و فقط در احساس میدونی و من در همه وجود، در تک تک رفتارها، در همه ابعاد زندگی... -حالا میخوای تصمیم اشتباهت رو با یک تصمیم اشتباهتر جبران کنی؟ تو با طلاق چی به دست میاری؟ می خوای کجا بری؟ به فرض محال طلاق گرفتی و رفتی، بچه ها رو که به تو نمیدم، به فرض محال بچه هام دادم به تو، چجوری می خوای دست تنها بدون حامی توی این دنیای پر گرگ بزرگشون کنی؟ من بدترین آدم دنیام، اما حتی اگر عاشقم نیستی، حتی اگر باور داری عاشقت نیستم اجازه بده سایه سرت باشم، نمی تونم بهت قول بدم دست از کارهام بردارم، اما می تونم بهت قول بدم هیچ وقت دست از حمایتت بر ندارم... میتونم بهت قول بدم تا آخر عمر عاشقت بمونم، البته عاشق با تعریف خودم... -سایه سرم؟ فکر نمیکنی خیلی سایه سنگینی هستی؟ سهیل من یک مسلمونم، اگر یک روز بهت جواب مثبت دادم به خاطر عشق بود اما ایمان من جاش بالاتر از عشقه، تو نمیتونی ازم بخوای که خدای خودم رو رها کنم و به عشقم بچسبم، خالق این عشق، همون خداست... من نمی خوام سایه سرم مردی باشه که یکی از شنیعترین گناهان روی زمین رو مرتکب میشه، من نمی تونم تحت حمایت کسی قرار بگیرم که زمین و آسمون لعنتش کرده باشند، من نمی تونم معشوق کسی باشم که ... تو درست میگی، برای من طلاق خیلی سخته، اما.... چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: برای من کم نذاشتی، اونقدر سیرابم کردی که میدونی تو هیــــــــــــــــچ وقت چیزی از عشق و محبت حاضرم- چشم روی احساس مالکیتم بذارم. باشه تو مال دیگران باش، اما مورد لعن نباش... سهیل چیزی نداشت بگه، مثل همیشه فاطمه خیلی متفاوت تر از اون چیزی که اون فکر میکرد حرف زد، انتظار داشت فاطمه بهش بگه ازین که به من خیانت کردی منزجرم، از این که به جای من کس دیگه ای رو در آغوش کشیدی ازت بدم میاد، اما بازم هم رو دست خورد. فاطمه ادامه داد: -من میدونم تو تا زمانی که خودت با تمام وجودت به این نتیجه برسی که کار درستی نیست نمی تونی این کارها رو ترک کنی، بنابراین من حاضر نیستم از خودم مایه بذارم و درخواستی ازت بکنم که نتیجشو میدونم، بنابراین من طلاق می خوام، اما به دو شرط حاضرم از طلاق صرف نظر کنم. فاطمه مضطرب بود و مدام آب دهانش رو قورت میداد، سهیل که تا اون لحظه سکوت کرده بود و به گلهای قرمز فرش نگاه میکرد، سرش رو بالا آورد و مشتاقانه توی چشمهای فاطمه نگاه کرد. ، باید به جون عزیزترین کسانت قسم بخوری بهم باید قول شرف بدی، باید به تمام مقدساتی که قبول خدا و به قرآن قسم بخوری که این دو شرط رو رعایت میکنی، بعدش من دیگه طلاق نمی خوام و تو هرکاری که دوست داشتی می تونی انجام بدی... سهیل خیلی آهسته گفت: چه شرطی؟ -اول اینکه هر کاری که می خوای بکنی بکن، اما حلالش، میخوای هزار تا دختر رو در آغوش بگیر، مهم نیست، صیغشون کن و بعد در آغوششون بگیر، باید بهم قول بدی دیگه هیــــــــــــــچ وقت به حرام دستت به تن زنی نخوره بعدم بلند شد و قرآن رو از روی طاقچه برداشت و آورد و گرفت جلوی سهیل و گفت: دستت رو بذار روش و قول بده. سهیل فکری کرد، نمی دونست چی باید بگه، یعنی به همین راحتی؟ فقط اینکه یک صیغه چند خطی محرمیت بخونه؟ اما نگاه جدی فاطمه بهش فهموند که اصلا شوخی نداره، بنابراین دستش رو روی قرآن گذاشت و قسم خورد، به جون همه، پدر و مادرش، علی و ریحانه، به جون فاطمه و ... قسم خورد که دیگه هیچ وقت دستش به تن حرامی نخوره فاطمه که خیالش از این بابت راحت شده بود، سعی کرد تشنج درونش رو آروم کنه، براش خیلی سخت بود که به همسرش، به عشقش، علنا اجازه ازدواج و هم خوابگی با دیگران رو بده، اما این تصمیم رو با عقلش گرفته بود نه با احساسش. به خاطر زندگی خودش و بچه هاش، به خاطر مادر پیرش، به خاطر زندگی ای که اسمش واقعیت بود، نه یک رمان عاشقانه صد صفحه ای و نه یک فیلم یا یک نمایشنامه... بعد از چند لحظه ادامه داد: -دومیش اینه که خبر هیچ کدوم از کارات به گوش من نرسه، نه به گوش من، نه به گوش اطرافیانم و نه به گوش دورترین فامیلی که ما رو میشناسه...... هر غلطی دوست داشتی بکن، اما این دو تا شرط رو رعایت کن. بعدم از شدت اضطراب به سختی از جاش بلند شد، فاطمه ی محکم و صبور به سختی قدم بر میداشت، دستش رو به دیوار گرفت تا بتونه راه بره، رفت توی اتاق حوله حمام رو برداشت و وارد حمام شد، درو از پشت قفل کرد، دوش آب رو باز کرد و شروع کرد زار زار گریه کردن... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 تحول اساسي از مدتها قبل شاهد بودم كه كتاب خصائص الحسينيه را در دست دارد و مشغول مطالعه است. هادي مرتب مشغول مطالعه بود. عشق و شوري كه از زيارت امام حسين عليه السلام در قلب ما پديد آمده بود، در او چند برابر بود. به ما ميگفت: امام صادق علیه السلام فرموده اند: هر كس به زيارت امام حسين عليه السلام نرود تا بميرد، درحاليكه خود را هم شيعه‌ي ما بداند، هرگز شيعه‌ي ما نيست. و اگر از اهل بهشت هم باشد، او مهمان بهشتيان است. در جاي ديگري ميفرمايند: زيارت حسين بن علي عليه السلام بر هر كسي كه )ايشان( را از سوي خداوند، )امام( ميداند لازم و واجب است. هر كه تا هنگام مرگ، به زيارت حسين عليه السلام نرود، دين و ايمانش نقص دارد. از طرفي كلام بزرگان را نيز به ما متذكر ميشد كه ميفرمودند: براي اينكه دين شما كامل شود و نقايص ايمان و مشكلات اخلاقي شما برطرف شود حتماً به كربال برويد. خلاصه آنچنان در ما شور كربلا ايجاد كرد كه براي حركت كاروان لحظه شماري ميكرديم. شهريور 1390 بود. مقدمات كار فراهم شد. با تعدادي از بچه‌هاي کانون شهيد آويني از مسجد موسي ابن جعفر علیه السلام راهي کربال شديم. نه تنها من كه بيشتر رفقا اعتقاد دارند كه هادي هر چه ميخواست در اين سفر به دست آورد. به نظر من آن اتفاقي که بايد براي هادي مي‌افتاد، در همين سفر رخ داد. در حرمها که حضور مييافتيم حال او با بقيه فرق ميکرد. اين موضوع در سوز و صدا و حالات ايشان به خوبي مشخص بود. در زيارتها بسيار عجيب و غريب بود. اتفاقي که در آن سفر افتاد، تحول عظيم در شخصيت هادي بود که ايشان را زير و رو کرد. بالاخره همه‌ي ما که در آن سفر حضور داشتيم اهل هيئت بوديم، اما همه احساس ميكرديم كه اين هادي با هادي قبل از سفر به كربلا خيلي تفاوت دارد. ديگر از آن جوان شوخ و خنده‌رو خبري نبود! او در کربلا فهميد كجا آمده و به خوبي از اين فرصت استفاده كرد. پس از آن سفر بود كه با يكي از دوستان طلبه آشنا شد. از او خواست تا در تحصيل علوم ديني ياري‌اش کند. بعد از سفر كربلا راهي حوزه‌ي علميه ي حاج ابوالفتح شد. ما ديگر كمتر او را ميديديم. يك بار من به ديدن او در محل حوزه ي علميه رفتم. قرار شد با موتور هادي برگرديم. در مسير برگشت بوديم كه چند خانم بدحجاب را ديد. جلوتر كه رفت با صداي بلند گفت: خواهرم حجابت رو حفظ كن. بعد حركت كرد. توي راه با حالتي دگرگون گفت: ديگه از اينجا خسته شدم. اين حجابها بوي حضرت زهرا نمی‌دهد. اينجا مثال محله هاي مذهبي تهران هست و اين وضعيت رو داره! بعد با صدايي گرفته تر گفت: خسته ام، بعد از سفر كربلا ديگه دوست ندارم توي خيابون برم. من مطمئن هستم چشمي كه به نگاه حرام عادت كنه خيلي چيزها رو از دست ميده. چشم گنهکار لايق شهادت نميشه. هادي حرف ميزد و من دقت ميكردم كه بعد از گذشت چند ماه، دل و جان هادي هنوز در كربلا مانده. با خودم گفتم: خوش به حال هادي، چقدر خوب توانسته حال معنوي کربلا را حفظ كند. هادي بعد از سفر كربلا واقعاً كربلايي شد. خودش را در حرم جا گذاشته بود و هيچ گاه به دنياي مادي ما برنگشت. آنقدر ذكر و فكرش در كربلا بود كه آقا دعوتش كرد. پنج ماه پس از بازگشت از كربلا، توسط يكي از دوستان، مقدمات سفر و اقامت در حوزه ي علميه نجف را فراهم كرد. بهمن ماه 1390 راهي شد. ديگر نتوانست اينجا بماند. براي تحصيل راهي نجف شد. يکي از دوستان، که برادر شهيد و ساكن نجف بود، شرايط حضور ايشان در نجف را فراهم کرد و هادي راهي شهر نجف شد. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 عباس من ! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا از من ، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت . عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟ جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد. بارها گفته ام که خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین یک عباس را مى آفرید، به مدال فتبارك لله احسن الخالقینش مى بالید. اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو. چرا مقابل من بر سکوى سکوت ایستاده اى و نگاهت را به خیمه ها دوخته اى . عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: و تکون الجبال کالعهن المنفوش .)9( آخر این نگاه تو نگاه نیست . قارعه است . قیامت است : یکون الناس کالفراش المبثوت .)11( عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود. اما مگر چه مانده است که نگفته اى ؟! شیواتر از چشمهاى تو چیست ؟ بلیغ تر از نگاه تو کدام است ؟ تو ماه آسمان را با نگاه ، راه مى برى . سخن گفتن با نگاه که براى تو مشکل نیست . و اصلا نگاه آن زمان به کار مى آید که از دست و زبان ، کار بر نمى آید. برو عباس من که من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم . وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم ، تا پیش خداى عشق روسپید بمانم ؛ خدایى که قرار است فقط خودش برایم بماند. اگر براى وداع هم آمده اى ، من با تو یکى دردانه خدا! تاب وداع ندارم . مى بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته اى و شمشیر را در دست چپ ، یعنى که قصد جنگ ندارى. با خودت مى اندیشى ؛ اما دشمن که الفباى مروت را نمى داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه مى کنى ؛ بریده باد این دست ، در مقابل جمال یوسف من ! و این شعر در ذهنت نقش مى بندد که : و اهلل قطعتموا یمینى و عن امام صادق الیقین انى احامى ابدا عن دینى نجل النبى الطاهر االمین)11( چه حال خوشى دارى با این ترنمى که براى حسینت پیدا مى کنى ... که ناگهان سایه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست راست تو را قطع مى کند. اما این که تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . تو فقط حسین را قرار است ببینى که مى بینى ، دیگران چه جاى دیدن دارند؟! تو حتى وقتى در شریعه ، به آب نگاه مى کنى ، به جاى خودت ، تمثال حسین را مى بینى و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات بر مى خیزى . نه فقط از اینکه آب هم آینه دار حسین توست ، بل از اینکه به مقام فناء رسیده اى و در خودت هیچ از خودت نمانده است و تمامى حسین شده است . پس این که تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . دلت را پرداخته اى براى همین امروز. مشک را به دست چپت مى گیرى و با خودت مى اندیشى ؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشک این رسالت من چه خواهد شد؟ و پیش از آنکه به یاد لب و دندانت بیفتى ، شمشیر ناجوانمردى ، خیال تو را به واقعیت پیوند مى زند و تو با خودت زمزمه مى کنى . یا نفس لا تخشى من الکفار مع النبى السید المختار و ابشرى برحمة الجبار قد قطعوا ببغیهم یسارى فاصلهم یا رب حر النار) ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷