eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 :درشكه ايستاد. من همچنان سر جاي خود نشسته بودم. نمي توانستم خيز بردارم و پياده شوم. درشكه چي برگشت پس چرا پياده نمي شوي؟ - .نمي توانم. حالم خوش نيست - دست راست را دراز كردم تا لبه جلوي درشكه را بگيرم و پياده شوم. ولي هر چه تكان مي خوردم حتي نمي توانستم خود را از جايم جلو بكشم. كروك درشكه عقب بود. با دست چپ بقچه حمامم را مي فشردم. نمي دانم درشكه چي :ترسيد يا دلش سوخت. يك دفعه از جا بلند شد و پايين پريد و پرسيد خانه ات كجاست؟ - :با دست اشاره كردم .همين در است از روي چادر دو طرف كمرم را گرفت و مرا مثل عروسك از جا بلند كرد. چرخيد و مرا پشت در گذاشت و كوبه در :را يك بار كوبيد. روي صندلي سورچي پريد و به سرعت دور شد. صداي مادرشوهرم را شنيدم كه مي گفت .آمد. آمد - .پس رحيم به خانه آمده بود زانوهايم از ترس رحيم و از شدت خونريزي لرزيدند. تا شدند. به در تكيه دادم. ليز خوردم و بر زمين نشستم. بقچه .حمام از دستم افتاد. ضعف كرده بودم در باز شد و مادرشوهرم سر خود را بيرون آورد. ابتدا مبهوت به كوچه نگريست و چون كسي را نيافت، به راست و .بعد به چپ نگاه كرد. مرا ديد. ناگهان با دست به سرش زد .رحيم بيا. بيا - .رحيم ظاهر شد و مرا ديد چي شده؟ چرا افتاده؟ - .مثل اين كه غش كرده. ببرش توي اتاق :رحيم با دستي زير زانوها و دست ديگر زير سرم را گرفت و مثل پر كاه از زمين بلندم كرد. در همان حال گفت .اسباب حمامش ننه. اسباب حمامش را بياور - مادرشوهرم بقچه مرا برداشت و در را بست و جلوتر از ما به سوي اتاق دويد. وقتي رحيم كه مرا در آغوش داشت به آن جا رسيد، او تشك مرا ميان اتاق خواب ما پهن كرده و شمد بر آن افكنده بود. رحيم همچنان كه مرا در آغوش :داشت نگاهي به پيشاني عرق كرده ام افكند و گفت محبوبه جان چي شده؟ توي حمام حالت به هم خورد؟ - :مادرشوهرم گفت !بگذارش زمين. او كه حمام نبوده - :رحيم با غضب رو به او كرد و پرسيد از كجا فهميدي؟ - .... از موهايش كه خشك است. از اين كه همان لباس هاي صبح تنش است. از اين كه بوي حمام نمي دهد - رحيم آهسته مرا روي تشك گذاشت. با اين همه از تكاني كه به من وارد شد دردي در شكمم پيچيد و باز لخته اي .خون از بدنم خارج شد 👩‍⚖👩‍⚖👩‍⚖ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کلافگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی. سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: الا بذکر الله تطمئن القلوب... دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حالا فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند. خانم دکتر با لبخند گفت: یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: تو علی منی که خدا دوباره بهم داد، مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخلاقیت مثل علی پرپرشده من باشه، چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حالا که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم... کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت: چی شد دخترم؟ سالمه؟ سهیل با خوشحالی گفت: بله، از منم سالم تره، نگران نباشید. زهرا خانم دستاش رو بالا برد و بلند گفت: خدایا شکرت. فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت: مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟ -دلم میخواد، اما الان دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم سهیل فورا گفت: زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه ما زهرا خانم با خوشحالی گفت: الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشیا دیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب برگشت و گفت: چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت:ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟ سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت: دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام. تو الان دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو الان باید از خودت جدا بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷