#بامدادخمار🪴
#قسمتصدپنجاهنهم
🌿﷽🌿
منصور دوباره گفت
.موهايت را جمع كن محبوب جان. نگذار اين طور آشفته و
پريشان باشد -
نمي فهميدم. اگر واقعا اين قدر كه مي گويد مرا مي خواهد،
چرا اين همه سعي دارد كه دل نيمتاج را به دست آورد؟
:دهان گشودم و گفتم
.چشم منصور جان -
و به صورتش خنديدم. داشتم با موهايم ور مي رفتم كه
كلفت نيمتاج پيغام آورد كه خانم دارند به اين جا تشريف
مي
.آورند. رفته اند آبي به دست و صورتشان بزنند. تا چند
دقيقه ديگر به اينجا مي رسند
تازه موهايم را بسته بودم كه در باز شد و خانمي با چادر
نماز سفيد گلدار وارد شد. از طرز رو گرفتنش فهميدم كه
نيمتاج است. فقط چشم هايش بيرون بود و آن چشم ها، گر
چه بسيار درشت و كشيده بود، ولي باز هم لطمات آبله
.بر پلكها پيدا بود
.سلام -
صدايش شاد و خندان بود. سنجاقي كه با عجله بر موهايم
زده بودم باز شد و موهايم رها شد. شايد اگر منصور اين
:قدر تاكيد نكرده بود، سنجاق را محكم تر مي زدم يا به
جاي يك سنجاق سه چهار تا مي زدم. گفتم
.آه، من مي خواستم بيايم خدمت شما -
:نگاهش سراپايم را برانداز كرد
.چه فرقي مي كند؟ بعلاوه، شما تازه عروس هستيد. وظيفه
من بود -
.در كلامش ذره اي رشك و طعنه كنايه نبود. لحن كلامش
خصم را خلع سلاح مي كرد. منصور را فراموش كردم
!بفرماييد توي مهمانخانه. خدا مرگم بدهد. بخاري هم كه
روشن نيست -
.نه. نه. مزاحم نمي شوم. مي آیم توي اتاق نشيمن. همانجا
زير كرسي راحت تر است -
.بفرماييد. قدم به چشم -
قدش بلندتر از من بود. تقريبا هم قد منصور. زير كرسي
نشست. آتش كرسي سرد شده بود. بخاري ديواري را
:روشن كردم. نگاهش را بر پشتم، بر گيسوانم، بر سراپايم
احساس مي كردم. گفتم
.الان خدمت مي رسم. بايد ببخشيد -
كلفتم چاي آماده كرده بود و آورد. شيريني و ساير تنقلات
را هم آورد. زير چشمي به من و او نگاهي كرد و رفت.
بخاري گرم شد. منصور به سراغ بچه ها رفته بود. دوباره
همان ظاهر جدي و عصا قورت داده را به خود گرفته بود.
:يك وري روي لحاف نشستم و تعارف كردم
.خيلي خوش آمديد خانم بزرگ -
:و با به كار بردن اين لقب نشان دادم كه برتري او را قبول
دارم. ساكت نگاهم كرد و گفت
.راستي كه خيلي خوشگلي
:و بعد بسته اي از زير چادر بيرون كشيد و به دست من
داد
.از آب گذشته. سوغات مشهد است -
.نبات بود و يك عالم زعفران
.زحمت كشيديد. دست شما درد نكند -
:آن گاه يك جعبه كوچك را توي سيني مسي بلاتي كرسي
گذاشت
بايد زودتر از اين ها خدمتتان مي رسيدم، براي عرض
تبريك. ولي خوب، سفر بودم. اين يك چشم روشني ناقابل -
.است. قبولش كنيد
جعبه را باز كردم. يك سينه ريز طلا بود. رشوه بود، اعلام
تسليم بود. پيشكش حكمران ضعيف به سلطان فاتح. دلم
:به حالش سوخت. آهسته و زير لب گفتم
.لازم نبود. واقعا لازم نبود -
ناگهان خانه از هياهوي بچه ها پر شد. پسرها، پسر
خودش، پسر اشرف خدا بيامرز، هر دو تر و تميز، هر دو
يكسان.
هيچ تفاوتي بين اين دو بچه نگذاشته بود. به شك افتادم.
برگ برنده در دست كه بود؟ من يا او؟ به خواهش من
كلفتش را فرستاد و خواست تا كلفتش ناهيد را بياورد.
پسرها را بوسيدم. هر دو در عين شيطنت بسيار مودب
بودند.
آشكارا خانمي كه وظيفه مادري آن ها را به عهده داشت
وواقعا شايسته بود. ناهيد را آوردند و در آغوشم نهادند. دلم
ضعف رفت. مي خواستم مال من باشد. بچه من باشد. در
بغل من غريبي نكرد. فقط خود را به سوي تنقلات روي
كرسي مي كشيد و هر چه مي خواست به چنگ مي آورد.
از بس شيرين بود، از بس خواستني بود، هر چه از هر
كس
مي طلبد به چنگ مي آورد. پسرها خسته بودند و رفتند.
ناهيد خوابيد. لحاف كرسي را رويش كشيدم كه سرما
:نخورد. نرم و لطيف بود. نمي دانم چه شد كه هوس كردم
با نيمتاج درد دل كنم. گفتم
.خوشا به حالتان -
:يكه خورد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef