#بامدادخمار🪴
#قسمتپنجاههشتم
🌿﷽🌿
در ميان در اتاق رحيم ايستاده بود. به چهار چوب در تكيه
كرده بود. با دست چپ چراغ بادي را كه از حياط آورده
بود بالا گرفت. من همچنان نشسته بودم ولي سرم را پاييد
نينداختم. نور چراغ كه بر چهر ْه او افتاده بود بيش از نيمي
از آن را روشن كرده بود. زلف هاي پريشان بر پيشاني
اش قرار داشت و نيمي از آن روشن تر از نيمه ديگر بود
كه
در تاريكي مانده بود. نور بر او مي تابيد و گردن و سينه
او را كه از يقه باز پيراهنش ديده مي شد روشن مي كرد و
من پوست تيره و رگ هاي برجسته را كه از عضلات
محكم مردانه او بيرون زده بود تماشا مي كردم. مسحور
شده
بودم. انگار مجسمه اي را تماشا مي كنم يا تابلويي كه آن را
به قيمت گزاف و به زحمت خريداري كرده ام. خيرهْ
تناسب حيرت انگيز و خواستني آن بودم. ضرر نكرده
بودم. انتخاب خوبي كرده بودم. همان لبخند جذّاب
شيطنت
:آميز بر لبانش بود و گفت
...بالاخره
:سر به زير افكندم. گفت
.نه، بگذار سير تماشايت كم -
:باز سر بلند كردم و لبخند زدم. ايستاده بود و به دقّت
تماشايم مي كرد. آهسته گفت
تمام شب هاي كه راحت خوابيده بودي مي دانستي چه بر
من مي گذرد؟ -
:با تعجب گفتم
راحت خوابيده بودم؟ -
:بي اراده دست ها را به سويش دراز كردم و ادامه دادم
هر شب دست هايم به آسمان دراز بود. به درگاه خدا
التماس مي كردم. التماس مي كردم خدايا او را به من بده. -
.او را به من برسان
آهسته وارد شد و در را بست. چراغ بادي را بين دو الله
قديمي توي طاقچه گذاشت و من همان طور كه نشسته بودم
:به سوي او چرخيدم. مثل كسي كه با خودش حرف مي
زند گفت
من كه نمي فهمم چه كرده ام! چه ثوابي به درگاه خدواند
كرده ام كه تو را به من پاداش داد. هنوز هم گيج -
هستم. انگار خواب مي بينم. مي ترسم كه بيدار شوم. آخر
چه شد كه و از آسمان به دامان من افتادي محبوبه؟ كه هر
روز مثل قرص قمر بر در دكان تاريك من ظاهر شدي! كه
نفسم را بريدي، دختر؟
.بعد از ماه ها چشمانم را بستم و سر خوش از ته دل
خنديدم
. سودابه
عمه جان ساكت شد. خسته بود. روحاً و جسماً
آهسته از جا برخاست. به آشپزخانه رفت تا يك ليوان
شير گرم كند و در آن عسل بريزد و براي عمه جان بياورد.
تا
مخصوصا خير مي كرد. رنگ مي كرد تا پيره زن ً
استراحتي كرده باشد. ساعت پنج بعد از ظهر شده بود.
وقتي برگشت عمه جان روي صندلي به خواب رفته بود.
سودابه ليوان شير را روي ميز گذاشت و اندوهگين به باغ
خيره شد. عمه جان از خواب پريد. سودابه ليوان شير را
به
:دستش داد
.بخوريد عمه جان. اگر خسته شديد باقيش بماند براي فردا
صبح
نه جانم. خسته نيستم. قصه هزار و يكشب كه نيست كه هر
روز برايت بگويم. فقط همين امشب حالش را دارم.
.اشتياقش را دارم
ساكت شد و در حالي كه جرعه جرعه شير را مي نوشيد،
با افسوس، انگار با خودش صحبت مي كند، آهسته و
:زير لب گفت
.گرچه دست كمي هم از هزار و يكشب ندارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتپنجاههشتم🪴
🌿﷽🌿
-برو بابا، غذا بگیر چیه؟ من تازه امروز ناهار میخوام
بیام خونه شما
-خونه داداشمه، به تو چه-
شرمنده، از پذیرش هر گونه مهمانی معذوریم
بعد هم بلند شد و در حالی که کیفش رو برمیداشت بلند
گفت: راستی ناهار چی دارین؟
-قیمه
-اااااااااه، تو چرا اینقدر قیمه درست میکنی! اصلا
نخواستم بیام، میرم خونه مامان اینا، ایش.
فاطمه خندید و گفت: امروز که ماشین دست منه، هیچ
جایی جز جلو در خونتون پیادت نمیکنم
-عجب دوره زمونه ای شده ها، آقا ما بخوایم با شوهر
خودمون قهر کنیم به کسی ربطی داره؟
فاطمه داشت میخندید که یکهو مثل مجسمه خشکش زد،
کسی از جلو در رد شده بود که حتی تصورش رو هم
نمیکرد، سها که پشت به در ایستاده بود، برگشت اما
کسی رو ندید، با تعجب گفت: چی شد؟ چرا سکته زدی
یکهو؟
فاطمه خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد نشون
بده که همه چیز عادیه و گفت: هیچی، بیا بریم.
بعد هم به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی
انداخت،خیلی دور بودند، فورا دست سها رو گرفت
وکشید و به سمت در
خروجی حرکت کردند، سها گفت: چته تو، منو میرسونی
خونه مامان اینا یا نه بالاخره؟
-میرسونمت، فقط زود بیا که دیرم شده.
-تا همین الان داشتی اینجا هرهر و کرکر میکردیا ...
نکن بابا دارم میام دیگه.
فاطمه و سها به سرعت از در خارج شدند.
شیدا و برادرش که چندین سال بود در زمینه صنایع
دستی کار میکردند به کارگاه نقش جهان اومده بودند که
با
بستن قرار دادی بتونند همکاری کارگاه خودشون رو با
این کارگاه بیشتر کنند. فاطمه هم با دیدن شیدا شوکه شده
بود. اما شیدا متوجه فاطمه نشد و با برادرش گرم
صحبت بود.
-سلام، سلام شاهین جان، سلام خانم، خیلی خوش
اومدید، بفرمایید تو
-سلام آقا محسن گل، ستاره سهیل شدی، نیستی، کجایی؟
میدونی چند وقته ندیدمت؟
بعد هم سهیل و شاهین همدیگر رو در آغوش گرفتند،
شیدا هم بعد از سلام و احوال پرسی با محسن وارد اتاق
کار
شد، شاهین و محسن هم که دوستان دوران دانشکده بودند
بعد از شیدا خندان وارد شدند.
+++
-چرا اینقدر تند رانندگی میکنی عزیزم، ببین من قول
میدم بعد اینکه ناهارمو خوردم برگردم خونمون، تو فقط
بی
اعصاب نباش، جان من عین آدم برون.
فاطمه چیزی نمیگفت و فقط به جاده نگاه میکرد، با
خودش میگفت: باز این دختره لعنتی توی اون کارگاه
چیکار
میکرد؟ نکنه عین تولد ریحانه از سهیل شنیده باشه من
اونجا کارمیکنم و اومده باشه آبرومو جلوی همکارام
ببره، ای
خدا، من باید چیکار کنم از دست سهیل...
سها که سکوت سنگین فاطمه رو دید ساکت شد،
نمیدونست کی از جلوی در رد شده بود که اینجور فاطمه
رو درگیر
کرده بود، اما هرچی که بود دیگه وقت شوخی کردن
نبود.
وقتی به جلوی خونه مادر شوهرش رسیدند فاطمه گفت:
بفرمایید.
-مرسی، اما نگفتی یکهو چی شد که اینقدر بهم ریختی
ها.
فاطمه لبخندی زد و گفت: فردا یادت نره نوبت توئه
ماشین بیاری
باید منتشو بکشم تا بهم ماشین بدم، منم حوصله ندارم-
جان من فردام خودت بیار، این کامران الان آدم نیست،
-باشه، پس میام دنبالت
-باشه، اما بازم نگفتی...
فاطمه وسط حرفش پرید و گفت: قیمم سوخت سها جان،
میشه یک کم عجله کنی
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتپنجاههشتم🦋
🌿﷽🌿
از امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را کشتید و زاده
مرجانه را امیر خود کردید. او کسى است که خوبانتان را مى کشد و بدانتان را به خدمت مى گیرد. بدبخت کسى که
به این ننگ و ذلت تن مى دهد.((
یکى به دیگرى مى گوید:))اگر شنیده باشد ابن زیاد این کلام را، سر بر تن زید باقى نمى ماند.((
اولین نقشه ابن زیاد با اعتراض زید به هم مى ریزد و ابن زیاد به نقشه هاى دیگر خود فکر مى کند.
تو گوشه ترین مکان را براى نشستن انتخاب مى کنى و مى نشینى .
بلافاصله زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگینى در میان مى گیرند.
سجاد در نزدیکى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند.
ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند.
با لحنى سرشار از تبختر و تحقیر مى پرسد: ))آن زن ناشناس کیست ؟((
کسى پاسخ نمى دهد.
دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.
خشمگین فریاد مى زند: ))گفتم آن زن ناشناس کیست ؟((
یکى مى گوید: ))زینب ، دختر على بن ابیطالب.
برقى اهریمنى در نگاه ابن زیاد مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: ))خدا را شکر که شما را
رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد.((
تو با استوارى و صلابتى که وصل به جلال خداست ، پاسخ مى دهى :
))خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و آلودگى پاك ساخت . آنکه رسوا
مى شود، فاسق است و آنکه دروغش فاش مى شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم .
ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند.
نمى تواند شکست را در اولین حمله ، بر خود هموار کند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک
مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز ضعف و سکوت پاسخى به میدان نیاورد.
- چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟!
و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى : ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم ((.
و ادامه مى دهى : ))اینان قومى بودند که خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوى قتلگاه خویش
شتافتند.
به زودى خداوند تو را و آنان را جمع مى کند و در آنجا به داورى مى نشیند.
و اما اى ابن زیاد! موقفى گران و محکمه اى سنگین پیش روى توست .
بکوش که براى آن روز پاسخى تدارك ببینى . و چه پاسخى مى توانى داشت ؟!
ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست .
مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه !
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷