eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همسفرم! با تو هستم! كجايى؟ به چه نگاه مى كنى؟ فهميدم به سفره خيره شده اى. سفره اى كه على(ع) كنار آن نشسته است. تو يك قرص نان، يك ظرف شير و مقدارى نمك مى بينى. پس آن دو نوع خورشت كجاست؟ منظور على(ع) از دو نوع خورشت، شير و نمك است. اكنون اُم كُلثوم يا بايد شير را بردارد يا نمك را. او به خوبى مى داند كه نمك را نمى تواند بردارد، او شير را از سر سفره برمى دارد و اكنون على(ع) مشغول افطار مى شود. و تو هنوز هم مات و مبهوت هستى! خداى من! اين على(ع) كيست؟ تو فقط خودت او را مى شناسى و بس! او حاكم عراق و حجاز و يمن و مصر و ايران است، هزاران سكّه طلا به خزانه حكومت او مى آيد، امّا او اين گونه زندگى مى كند، هرگز بر سر سفره اى كه هم شير و هم نمك باشد نمى نشيند. اگر على(ع) اين است، اگر عدالت اين است، پس بقيّه چه مى گويند؟ * * * مولاى من! بعد از مدّت ها كه مهمان دختر خود شدى، چه اشكالى داشت كه شير بر سر سفره تو مى بود؟ كافى بود از آن نخورى، امّا كاش با او اين گونه سخن نمى گفتى. من مى ترسم كه دل اُم كُلثوم شكسته باشد. در كجاى دنيا، نمك را جزو خورشت حساب مى كنند؟ مولاى من! كسانى بعد از تو مى آيند كه ادّعاى عدالت دارند و بر سر سفره آنان، ده ها نوع غذاى چرب و نرم چيده شده است. روزى كه مأمون عباسى، خليفه مسلمانان گردد، روزانه شش هزار سكّه طلا، فقط مخارج آشپزخانه او خواهد بود و با اين حال، به دروغ، خود را شيعه تو خواهد ناميد! آرى! تو هرگز نمى خواهى دل دختر خودت را بشكنى، تو مى خواهى دروغگوهايى را رسوا كنى كه عدالت شعار آنها خواهد بود! تو پيام خود را براى همه تاريخ مى گويى. به خدا قسم هيچ گاه اين سخن تو با اُم كُلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذايى به غير از نان جو نمى خورى مبادا كه كسى در حكومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشى. بشريّت ديگر هرگز مثل تو را نخواهد ديد! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 :مادرم با غيظ گفت آن وقت جنابعالي چه اداها در آورديد؟! بچه دارد، مادرش از عروس مرحومش زياد حرف مي زند، من بايد - پسره را ببينم. بعد هم كه يارو را كشيدي خانه نزهت و خوب سبكش كردي، گفتي نه. اين هم شد كار؟ من كه نمي !فهمم اين اداها يعني چه :و بعد، مادرم، انگار نه انگار كه من جواب رد داده ام، مثل اين كه روياي شيريني را با خودش مزه مزه مي كند گفت .كاش مي شد كاري كنيم كه عروسي تو و خجسته يك شب باشد - به اعتراض گفتم !خانم جان - آره، اين طوري بهتر است. خريد عروسي را براي هر دوتان با هم مي كنيم. هر دو يك جور. براي جهاز از هر َمهريه هر دو برابر. آره، چيز دو تا. انگشتر يك جور. عمو جانت راست گفته. سه تا شادي در يك سال. يك پسر و .دو تا داماد اصلا فايده نداشت. بايد فكر ديگري مي كردم. پدر و مادرم تصميم خود را گرفته بودند. اين دفعه موضوع جدي بود. بايد به آن ها مي گفتم. ولي چه طور؟ جرئت نمي كردم. غوغا به پا مي شد. ولي شايد بعد، وقتي پدرم رحيم را ببيند. خط و ربط او را ببيند. وقتي بداند كه او مي خواهد صاحب منصب بشود، سر و شكل او را ببيند- آن طور كه من مي ديدم – مهر او در دلش جا بگيرد. شايد دل آقا جان به حال من بسوزد. شايد مرا به عقد او در آورد و او را به خانه بياورد و كمكش كند. تا وقتي كه وارد نظام شود. تا وقتي كه دستش به دهانش برسد و بتواند روي پا بايستد. آن ... وقت خانه اي براي خودمان مي خريم راستي كه عجب خام بودم. روياپردازي مي كردم. نمي دانستم اگر بشود كاغذ را با پارچه پيوند زد مي توان خوان .اشرافي پدرم را نيز با خون عاميانه رحيم نجار مخلوط كرد. فكرش هم گناه بود. فكرش هم جنون بود چندين شبانه روزم به فكر كردن گذشت. چه كنم؟ چه طوری موضوع را آفتابي كنم؟ به كه بگويم؟ هيچ راه حلی به نظرم نمي رسيد. نمي توانستم محرمي پيدا كنم. مشكل بزرگ تر از آن بود كه عقل جوان من از عهدە آن برآيد. صد بار پشيمان مي شدم، منصرف مي شدم، و دوباره همين كه اسم منصور به گوشم مي خورد، دل شوريده ام هوايي مي .شد. انگار كه نام منصور با تجسم چهرە جواني كه در دكان نجاري سر گذر ارّه كشي مي كرد نسبت مستقيم داشت :سر شام پدرم شاد و شنگول بشقاب خود را از پلوي زعفراني و خورش قرمه سبزي و ته ديگ پر كرد و گفت .داداش از ما دعوت كرده اند و ليوان دوغ خود را سر كشيد. قلب من از جا كنده شد و فرو افتاد. تا بناگوش سرخ شدم. سرم را پايين انداختم. نيش مادر هم تا بناگوش باز شد. پنهاني اشاره اي به طرف من كرد و گفت:كجا؟ ...به باغ شميران. هم فال است و هم تماشا. شماها به هواخوري، من و داداش و منصور به شكار كبك - :مادرم خنده كنان گفت آقا، شما كه سال هاست شكار خود را زده ايد... محبوبه چرا برنج نمي كشي؟ - سير بودم. از خورد و خوراك افتاده بودم. از زندگي سير بودم. دلم مي خواست بلند شوم و فرار كنم. ولي به كجا؟ .فكر فرار تكانم داد. مرگ يك بار و شيون يك بار. مي گويم و جانم را خالص مي كنم تمام شب فكرهايم را كرده بودم. آن قدر بيدار ماندم كه نور سحرگاه را ديدم كه از شيشه هاي رنگين پنجره بر روي ديوار و قالي، نقش هاي رنگارنگ مي افكند. آنگاه به خواب رفتم و صبح ديرتر از معمول بيدار شدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فاطمه چپ چپ نگاهی به سهیل که داشت خیلی جدی به رو به رو نگاه میکرد انداخت و با ترس خودش رو کنارتر کشید که دست سهیل بهش نرسه. سهیل که از درون داشت از خنده میترکید اما میخواست جدی باشه گفت: -مثلا فکر کردی اون ور تر بری دستم بهت نمیرسه؟ به من میگن بابا دست دراز -سهیل اینجا وسط پارکه، مسخره بازی رو بذار کنار سهیل برگشت و توی چشمای فاطمه نگاه کرد و گفت: زن شرعیمی، اشکالی داره بغلت کنم؟ فاطمه با شنیدن کلمه زن شرعی دوباره یاد فدایی زاده افتاد، با خودش گفت احتمالا اونم زن شرعیت بوده... کلافه از جاش بلند شد و بدون توجه به سهیل به سمت ریحانه رفت و شروع کرد به تاب دادن ریحانه و با یادآوری اون خاطرات دائم با خودش کلنجار میرفت. انقدر حرسش گرفته بود که حواسش نبود داره ریحانه رو خیلی تند تاب میده که جیغ ریحانه اونو به خودش آورد، نگاه که کرد دید ریحانه با صورت روی زمین افتاده و داره جیغ میزنه، دست و پاش رو گم کرده بود، فورا به سمتش رفت و بغلش کرد: حرف بزن- وای! مامان جون، چی شد؟ کجات درد میکنه؟ هان؟ اما فقط صدای جیغ ریحانه بلند بود، نمی دونست چیکار کنه، همین جور دائم به دست و پای ریحانه دست میکشید و تکرار میکرد: کجات درد میکنه؟ چیزی نشد که، یواش خوردی زمین. در همین حال دستی مردونه ریحانه رو از بغلش کشید بیرون، سهیل بود که با اخم گفت: ولش کن، باید ببریمش بیمارستان. بعدم بدون توجه به جیغهای ریحانه سریع بلندش کردو به سمت خونه حرکت کرد، فاطمه هم پشت سرش بود و برای اینکه بهش برسه، میدوید. افتاده- چیزیش نشده که، برای چی بیمارستان؟ فقط از تاب -اگه خودتم میدیدی این بچه بدبختو چه جوری تاب میدادی اون وقت نمیگفتی چیزیش نشده. فاطمه سکوت کرده بود و فقط دنبال سهیل میرفت، علی هم به دنبالشون بود که به در خونه رسیدند، سهیل فورا ریحانه رو توی ماشین گذاشت و از پارکینگ اومد بیرون، فاطمه هم بعد از سفارش کردن به علی سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کردند، ریحانه دائما توی ماشین جیغ میزد و فاطمه هر کاری میکرد نمی تونست ساکتش کنه، تمام تلاشش رو کرد، انقدر حرف زد و بوسش کرد تا یک کم گریش آروم شد و تونست نفس بکشه. به بیمارستان که رسیدند فورا از دست و پاش عکس گرفتند و معلوم شد، دست چپ ش مویه برداشته، سهیل دائما دنبال کارهاش بود و فاطمه بالای سر ریحانه در حال دلداری دادنش، بعد از اینکه دستش رو گچ گرفتند و بهش آرام بخش تزریق کردند، سهیل ریحانه رو که خواب بود توی ماشین گذاشت و با هم سوار شدند و به سمت خونه حرکت کردند. شب بود و فاطمه خسته از اتفاقات امروزش بالای سر ریحانه نشسته بود، بعد از کلی نوازش و دلداری تونسته بود دوباره آرومش کنه، دست ریحانه بدجوری درد میکرد و با زاری کردن اون، دل فاطمه هزار تیکه میشد، چون خودش رو مقصر اون اتفاق میدونست. و حالا نفسهای آروم وخسته ریحانه بهش آرامش میداد، توی نور کم شبخواب به صورت کوچیک دخترش نگاه میکرد و آروم سرش رو نوازش میکرد که در اتاق باز شد. علی آروم وارد اتاق شد و بی سر و صدا کنار فاطمه ایستاد، فاطمه سرش رو بالا آورد و با دیدن چهره نگران علی، لبخندی زد و آغوشش رو باز کرد. علی هم که انگار روحیش حسابی کسل بود، از خدا خواسته بغل مادرش نشست و آروم طوری که ریحانه بیدار نشه تو گوش فاطمه گفت: خیلی دستش درد میکنه؟ -الان که خوابیده پس یعنی درد نمیکنه دیگه- آره مامان، فکر کنم خیلی درد کنه -آدم توی خواب دردها رو کمتر احساس میکنه. علی در حالی که اشکی گوشه چشمش جمع شده بود با صدای لرزانی گفت: امروز صبح که داشتیم میرفتیم پارک من سر ریحانه داد زدم، بهش گفتم با ما نیاد، اونم ناراحت شد. فاطمه که میدونست پسرش الان چه عذاب وجدانی داره آروم سرش رو تو بغلش فشار داد و بوسید و گفت: آدمها خیلی وقتها اشتباه میکنند، مهم اینه که تکرارش نکن، ریحانه که خوب شد ازش معذرت خواهی کن، خوب؟ علی که به زور داشت بغضش رو فرو میخورد با سر باشه ای گفت و نگران به ریحانه نگاه کرد. فاطمه با بوییدن تن علی احساس آرامش میکرد، چقدر خوب بود که چنین پسر دوست داشتنی ای داشت، برای همین آروم شروع کرد برای علی و ریحانه لالایی خوندن: لالا لایی گل پونه بخواب ای ناز یک دونه... علی که خوابش برد فاطمه اونم روی تخت خودش گذاشت و از اتاق اومد بیرون، به سمت اتاق خوابش رفت تا بالشتی بیاره و بره کنار تخت ریحانه بخوابه که سهیل صداش کرد ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ابراهيم تهراني حاج باقر شيرازي چند روزي بود كه هادي را نميديدم. خبري از او نداشتم. نميدانستم براي جنگ با داعش رفته. در مسجد هندي همه از او تعريف ميكردند؛ از اخالق خوب، لب خندان و مهمتر اينكه با لوله كشي آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش گذاشته بود. يكي دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توي گوشي نام او را به عنوان »ابراهيم تهراني« ثبت كرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچه ي تهران هم بود. براي همين شد ابراهيم تهراني. تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم. گفتم: ابراهيم تهروني كجايي نيستي؟ ميدانستم در حوزه ي علميه هم او را اذيت كردهاند. او با دوچرخه به حوزه و براي كلاس ميرفت، اما برخي افراد با اين كار مخالفت ميكردند. با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابي مشغول مطالعه بود، اما چون در كنار درس مشغول لوله كشي بود، بعضيها ميگفتند يك طلبه نبايد اين كارها را انجام دهد! خلاصه آن روز كمي صحبت كرديم. من فهميدم كه براي جهاد به نيروهاي حشدالشعبي ملحق شده. آن روز در خلال صحبتها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحاني را برد و گفت: من به دلايلي به اين دو نفر كم محلي كردم. از طرف من از اين دو نفر حلاليت بطلب. بعد يكي از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از فلاني حلاليت بطلب. نميخواهم كينه اي از كسي داشته باشم و نميخواهم كسي از من ناراحت باشد. ميدانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبري توهين كرده بود و ... او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت. يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادي با او رفيق بود. او را تر و خشك ميكرد. حمام ميبرد و... هميشه هم او را با خودش به مسجد ميآورد. هادي سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند. بعد از نماز بود كه ديگر هادي را نديدم. تا اينكه هفته ي بعد يكي از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد. من به اعلاميه ‌ي او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادي ذوالفقاري. اما من او را به نام ابراهيم تهراني ميشناختم. بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او »ابراهيم هادي« نام داشت و هادي به او بسيار علاقه‌مند بود. خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادي چند روز بعد به نجف آمد. همه براي تشييع او جمع شدند. وقتي من در خانه گفتم كه هادي شهيد شده، همه ي خانواده ي ما ناراحت شدند. همسرم گفت: ميخواهم به جاي مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم. بسيار مراسم تشييع با شكوهي برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهي را كمتر ديده ام. پيكر او در همه ي حرمين طواف داده شد و اينگونه با شكوه در ابتداي وادي السلام به خاك سپرده شد. از آن روز تا حالا هيچ روزي نيست كه در منزل ما براي شيخ هادي فاتحه خوانده نشود. هميشه به ياد او هستيم. لوله كشي آب منزل ما يادگار اوست. يادم نميرود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم. در خواب نميدانستم هادي شهيد شده. گفتم: شما كجايي، چي شد، نيستي؟ لبخندي زد و گفت: الحمدلله به آرزوم رسيدم. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 سجاد را به فاصله از آتش مى خوابانى ، بچه هاى آتش گرفته را به شن و خاك هدایت مى کنى و به سمت خیمه دیگر مى دوى . در آن خیمه ، بچه ها از ترس به آغوش هم پناه برده اند و مثل بید مى لرزند. بچه ها را از خیمه بیرون مى کشانى و به سمت بیابان مى دوانى . آتش همچنان پیشروى مى کند و خیمه ها را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد. بچه هاى نفس بریده را فقط آب مى تواند هستى ببخشد. اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز اشک چشم ؟! اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام مى رسید، اما این بوق و کرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن ، این گرگها که با چشمهاى دریده ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند، این کرکسها که معلوم نیست چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان ، این هجوم همه جانبه ، این اسبها که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند، این ضرباتى که با تازیانته و غلاف شمشیر. کعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود، اینها قدرت تفکر و تمرکز را سلب مى کند. همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند، به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دست مى آورد و به یغما مى برد. آهاى ! سوار سنگدل بى مقدار! چه نیازى است که این دخترك را به ضرب تازیانه بر زمیى بیندازى و خلخال را به زور از بپایش بکشى ، آنچنانکه خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟! بى اینهمه جنایت هم مى تئوان خلخال از او گرفت . تو بگو، بخواه ، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده ! این فرار بچه ها از هراس هجوم سبعانه شماست نه براى دربردن دارایى کودکانه شان . چه ارزشى دارد این تکه طلاى گوشواره که تو گوش دختر آل الله را بشکافى ؟! نکن ! تو را به هرچه مقدس است ، دنبال فاطمه نکن ! این دختر، زهره اش آب مى شود و دل کوچکش مى ترکد. بگو که از او چه مى خواهى و به زبان خوش از او بگیر. عذاب خودت را مضاعف نکن . آتش به قیامت خودت نزن ! ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را زمین مى زند! همین را مى خواستى ؟ که با صورت به زمین بیفتد و از همش بدود؟ و تن روسرى اش را به غنیمت بگیرى ؟ خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ...، جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى که در سینه توست چکونه به اینهمه خباثت رضایت مى دهد؟ تپش قلب کبوترانه این پسر بچه ها را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى ؟ هراس و انستیصالشان تکانت نمى دهد؟ آهاى ! نامرد بى همه چیز که بر اسب نشسته اى و به یک خیز بر النگو و دست این دخترك ، چنگ انداخته اى . بایست ! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر! نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود! مگر نمى بینى چگونه در زیر دست و پاى اسبت ، دست و پا مى زند؟! ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷