هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
شب بيستم ماه رمضان فرا مى رسد، حال على(ع) لحظه به لحظه بدتر مى شود، همه نگران او هستند. كم كم اثر زهرى كه بر روى شمشير ابن ملجم بوده در بدن او نمايان مى شود، هر دو پاى او در اثر اين زهر سرخ شده اند. او وقتى كه به هوش مى آيد همان طور كه در بستر است، نماز مى خواند و ذكر خدا مى گويد.67
صبح كه فرا مى رسد، حُجْرِ بن عَدىّ با جمعى ديگر از ياران باوفاى امام به عيادت او مى آيند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند. على(ع) نگاهى به آنها مى كند و با صداى ضعيف مى گويد: "از من سؤال كنيد، قبل از آن كه مرا از دست بدهيد".
همه با شنيدن اين سخن به گريه مى افتند، آنها هيچ سؤالى از تو نمى كنند، چرا كه با چشم خود مى بينند كه تو، توان سخن گفتن ندارى، امّا تو پيام خود را به گوش همه شيعيانت مى رسانى: در همه جا و هر شرايطى به دنبال كسب آگاهى باشيد. شيعه كسى است كه سؤال مى كند و مى پرسد، شيعه از سؤال نمى ترسد. تو دوست دارى كه شيعيانت اهل سؤال و پرسش باشند.
در اين هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدىّ مى كند و مى گويد:
ــ اى حُجْرِ بن عَدىّ! روزگارى فرا مى رسد كه از تو مى خواهند از من بيزارى بجويى. در آن روز تو چه خواهى كرد؟
ــ مولاى من! اگر مرا با شمشير قطعه قطعه كنند يا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستى تو برنمى دارم.
ــ خدا به تو جزاى خير بدهد.
گويا ضعف و تشنگى بر على(ع) غلبه مى كند، او رو به حسن(ع)مى كند و از او مى خواهد تا ظرف شيرى براى او بياورد. على(ع)آن شير را مى آشامد و مى گويد: اين آخرين رزقِ من از اين دنيا بود.
بعد رو به حسن(ع) مى كند: حسن جانم! آيا شير براى ابن ملجم برده اى؟
* * *
عصر امروز خبرى در شهر كوفه مى پيچد كه خيلى ها را نگران مى كند، ديگر هيچ اميدى به بهبودى على(ع) نيست. گروه زيادى از مردم براى عيادت على(ع)پشت در خانه او جمع شده اند. لحظاتى مى گذرد.
حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد. رو به مردم مى كند و مى گويد: به خانه هاى خود برويد كه حال پدرم براى ملاقات مناسب نيست.
صداى گريه همه بلند مى شود و آنها به خانه هاى خود باز مى گردند.
ساعتى مى گذرد، هنوز آن پيرمرد بر خانه على(ع) نشسته است، نام او اَصبَغ بن نُباته است. او آرام آرام اشك مى ريزد و گريه مى كند.
ــ اَصبَغ! چرا به خانه خود نمى روى؟
ــ كجا بروم؟ همه هستى من در اينجاست. من كجا بروم؟ مى خواهم يك بار ديگر امام خود را ببينم.
* * *
بعد از مدّتى، حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد و مى بيند كه اَصبَغ هنوز آنجاست و دارد گريه مى كند. حسن(ع) از اَصبَغ مى خواهد كه وارد خانه بشود.
اَصبَغ نزد بستر على(ع) مى رود، نگاه مى كند، دستمال زردى به سر مولا بسته اند، امّا زردى چهره او از زردى دستمال بيشتر شده است، خدايا! اين چه حالى است كه من مى بينم؟ ديگر گريه به اَصبَغ امان نمى دهد...
على(ع) چشم باز مى كند، يار قديمى اش، اَصبَغ را مى بيند، به او مى گويد:
ــ اَصبَغ! گريه نكن، به خدا قسم من به زودى به بهشت مى روم. براى چه ناراحت هستى؟
ــ مولاى من! مى دانم كه شما به مهمانى خدا مى رويد، امّا بعد از شما ما چه كنيم؟
ــ آرام باش اَصبَغ!
ــ فدايت شوم! آيا مى شود براى من حديثى از پيامبر نقل كنى؟ من مى ترسم اين آخرين بارى باشد كه شما را مى بينم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتچهلهشتم
🌿﷽🌿
هر صداي جرق جرق
از
.انبار هيزم نشانه اي بر وجود جن و تاييدي بر قصه هاي
زير كرسي دايه جانم بود
روي بام مطبخ گلوله هاي خاكه زغال را چيده بودند كه
براي كرسي زمستان درست كرده بودند تا خشك شود. در
طرف چپ ديوار در چوبي كوتاهي بود كه پس از عبور از
آن و طي سه چهار متر به دهانه آب انبار مي رسيديم كه با
چند پله تا پاشير پايين مي رفت. بيچاره حاج علي بعد از
هر وعده غذا بايد ظروف را به آن جا مي كشيد و با چوبك
و
خاكستر و گرد آجر، تميز مي شست و بعد دوباره آن ها را
به مطبخ برمي گرداند و در انبار تر و تميز و مرتبي قرار
مي داد كه مخصوص اين كار بود. انبار يك سكو داشت.
روي سكو ظروف كوچك و دم دستي مثل سيني، سيخ
كباب،
كاسه و قابلمه هاي كوچك را قرار مي دادند. زير آن محل
ديگهاي بزرگ مسي، منقل و آبكش مسي و اين قبيل
.چيزها بود. من ترجيح دادم به آشپزخانه بروم، چون به هر
حال در آن جا چراغي روشن بود
💧💧💧💧💧
حاج علي كه تازه خوردن غذا را با دست هاي چرب به
اتمام رسانده بود سر بلند كرد و با حيرت مرا نگاه كرد و
به
.زحمت از جاي خود بلند شد
فرمايشي بود خانوم كوچيك؟ -
بار ديگر صداي فرياد پدرم را شنيدم. از درون مطبخ
روشنايي مبهمي از چراغ هاي آن سر حياط و عمارت
اربابي به
چشم مي خورد. تازه متوجه مي شدم كه حياط و باغ و
باغچه و پنجره هاي رنگين و پشت دري هاي روشن از
نور
چراغ ها چه منظره زيبايي دارند، به خصوص كه نور آن
در حوض وسط حياط منعكس مي شد. سرخي شمعداني ها
غوغا مي كرد. هرگز با اين دقت و شگفتي نتيجه كار
باغبان پير و پسر او را كه آب حوض را هم مي كشيد
تحسين
.نكرده بودم و اين همه آرزو نكرده بودم كه از اين محيط
دور شوم و به آن دكان دودزده نجاري پناه ببرم
به آرامي به سوي حاج علي برگشتم. اميدوار بودم كري
گوش و بي خيالي او مانع شنيدن فرياد پدرم گردد. به
صداي
:نسبتا بلند گفتم
من ... من ... خانم جانم قليان مي خواهند. آتش نداري؟ -
.خدا كند صدايم به آن سوي حياط نرود
:با تعجب نگاهم كرد
پس سر قليان كو؟ -
.الان مي روم مي آورم -
:حاج علي با خستگي و تنبلي گفت
آخر مي خواستم ظرف ها را ببرم پاشير بشورم. تا شما سر
قليان را بياوريد، من ظرف ها را مي برم و برمي -
.گردم
.نمي خواهد برگردي. ظرف ها را ببر. من خودم آتش را
برمي دارم -
به من نگاه كرد. با تعجب لب پايين را جلو داد. ظرف ها
را برداشت كه ببرد. متحير بود. نمي دانست چراغ بادي را
:بردارد و ببرد يا نه! كه اگر مي برد من در تاريكي مي
ماندم. خواست بي چراغ برود گفتم
.نه، نه، من روشني لازم ندارم. چراغ را بردار ببر
پيرمرد مبهوت چراغ را برداشت و شلان شلان به سوي
پاشير آب انبار رفت. مي دانستم تا دو ساعت ديگر هم
برنمي گردد. چادر نماز را به خود پيچيدم و لب پله
آشپزخانه در تاريكي نشستم. اين تاريكي را از خدا مي
خواستم.
مدتي طول كشيد. همچنان به ساختمان نگاه مي كردم. جنب
و جوش خفيفي كه در جريان بود و فقط براي من معنا
داشت، اوج گرفت و سپس كم كم فروكش كرد. چه قدر
طول كشيد، نمي دانم. يك ساعت؟ دو ساعت؟ فقط مي دانم
كه كمرم از نشستن روي پله درد گرفته بود. جرئت جنبيدن
نداشتم. انگار خواب مي ديدم. كابوس بود. مردم و زنده
شدم تا يكي يكي چراغ ها خاموش شدند. صداي پاي حاج
علي را شنيدم كه لنگ لنگان با نور چراغ بادي دوباره از
.پله هاي آب انبار بالا مي آمد. خسته از جا بلند شدم
تمام تنم درد مي كرد. انگار كتك خورده بودم. حاج علي
مرا ديد. مرا ديد و نگاهي مشكوك و متعجب به سويم
.افكند و آن گاه به طرف ساختمان نگاه كرد و شلان شلان
وارد مطبخ شد
نوك پا نوك پا به ساختمان اصلي برگشتم. انگار به
كشتارگاه مي روم، به سلاخ خانه. از وحشت قالبي تهي
كرده بودم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
مودب روی صندلی نشسته بود و منتظر بود اون خانم
که همه خاله سیما صداش میکردند حرفی بزنه، خاله
سیما بعد
از وارسی مدرک قالیبافی فاطمه رو کرد به فاطمه و
گفت:
-خب، به نظر میرسه همه چی درسته و شما می تونید
برای دوره جدید کارگاه به عنوان مربی اینجا فعالیت
کنید.
ممکنه میخوام سفارش هم قبول کنم-
بله، البته من خودم قالی بافی رو هم دوست دارم و اگر
-خوبه، اما اینجا که نمی تونید کار کنید، در واقع وقتی
که اینجا میذارید باید برای حرفه آموزان باشه، شما می
تونید
خونه کار کنید؟
-بله، ترجیح میدم توی خونه کار کنم، فکر میکنم اون
طوری با آرامش بیشتری کار میکنم.
-اصول کار ما اینه که روی طرحهای سفارشی کار
میکنیم، معمولا کارهای ساده رو به حرفه آموزان میدیم
و کارهای
مشکل تر رو به قالیبافان حرفه ای که با ما همکاری
میکنند. اما شما چون اول کارتونه بهتر یک طرح ساده
رو انتخاب
کنید، البته من به شما پیشنهاد میکنم این یکی رو بگیرید،
چون طرح ساده ایه و شما برای اول کارتون راحت
میتونید
از پسش بر بیاید.
فاطمه نگاهی به طرح انداخت، اصلا ازش خوشش
نیومد، طرح یک گل خیلی ساده بدون هیچ جذابیتی، با
خودش
گفت کی میتونه همچین تابلو فرشی سفارش بده!!! بعد
نگاهی به طرحهای دیگه ای که توی کامپیوتر بود
انداخت و از
بین اونها یک منظره خیلی زیبا انتخاب کرد، طرح آدمی
که کنار درختی ایستاده و داره به غروب خورشید نگاه
میکنه. رو به خاله سیما گفت: من می تونم این طرح رو
انتخاب کنم؟
خاله سیما نگاهی به طرح انداخت و گفت: این طرح مال
آدم خاصیه، باید خوب و تمیز از آب در بیاد، شما که
دارید
اولین کار رو به ما تحویل میدید، فکر نمیکنم مناسب
باشه که اینو انتخاب کنید.
فاطمه نگاه حسرت باری به طرح انداخت و گفت: فکر
میکنم از پسش بر بیام، اما باز هم هر جوری که
خودتون
میدونید.
خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و
بعد از توضیح جوانب کار و نحوه انتقال وسیله ها به
خونه از
اونجا رفت.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتچهلهشتم🦋
🌿﷽🌿
آنها اما کار خودشان را مى کنند. دستها را با زنجیر به گردن مى آویزند و دو پا را باز با زنجیر از زیر شکم شتر به
هم قفل مى کنند.
سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى .
دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید.
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن دخالت مى کند.
دست سکینه را مى گیرى و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى : ))سوار شو!((
سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان !
اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.
اکنون فقط تو مانده اى و آخرین شتر بى جهاز و... یک دریا دشمن و...
کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست .
نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است . چه مى خواهى بکنى زینب ؟! چه مى توانى بکنى ؟!
شب هنگام ، وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ، پدر دستور مى داد که چراغهاى حرم را
خاموش کنند، حسن در پیش رو و حسین در پشت سر، گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا چشم نامجرمى
به قامت عقیله بنى هاشم بیفتد.
و سنگینى نگاهى ، زینب على را بیازارد.
اکنون اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کمى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد.
اما چگونه ؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله حسن پیش مى دوید، عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت و تو با
تکیه بر دست و بازوى حسین بر مى نشستى .
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ، قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته
بود، عباس زانو بر زمین نهاده بود، على اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو
آنچنانکه شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى .
آرى ، پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست .
و اکنون هزاران چشم ، خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند و براى استمداد ناگزیر تو، پاسخى از تحقیر یا
تمسخر یا ترحم بیاورند.
خدا هیچ عزیزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.
خدا هیچ شکوهمندى را دچار اضطرار نکند.
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء)
چه کسى را صدا کردى ؟ از چه کسى مدد خواستى ؟
آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند که : به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع ))امن یجیب (( تو باش .
هر که از این پس در هر کجاى عالم ، لب به ))ام من یجیب (( باز کند، دانسته و ندانسته تو را مى خواند و دیده و
ندیده تو را منجى خویش مى یابد.
خدا نمى تواند زینبش را در اضطرار ببیند.....
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#امام_زمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○