eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 حسن(ع) قدرى آرام مى گيرد و رو به پدر مى كند و مى گويد: ــ پدر جان! چه كسى تو را به اين روز انداخت؟ ــ ابن ملجم مرادى. بدان كه او نمى تواند فرار كند، به زودى او را به اينجا خواهند آورد. بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود. حسن(ع) آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، هياهويى به پا مى شود: "ابن ملجم دستگير شده و الان او را به اينجا مى آورند". هيچ كس باور نمى كند كه ابن ملجم قاتل على(ع) باشد، او همان كسى است كه بارها و بارها مى گفت من عاشق على(ع) هستم، آخر چگونه ممكن است او چنين كارى كرده باشد؟ گروهى از مردم ابن ملجم را به اين سو مى آورند، همه تعجّب مى كنند، آخر هيچ كس باور نمى كند ابن ملجم چنين كارى كرده باشد، پيشانى او از سجده هاى زياد پينه بسته است، او روزى عاشق على(ع) بود، چطور شد كه او اين كار را انجام داد؟ حسن(ع) وقتى ابن ملجم را مى بيند به او مى گويد: ــ تو اين كار را كردى؟ آيا اين گونه، پاداش محبّت هاى پدرم را دادى؟ آيا به ياد دارى كه او چقدر به تو محبّت نمود؟ ــ من مى خواهم حرفى خصوصى به شما بگويم. آيا مى شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمى خواهم ديگران آن را بشنوند. ــ من مى دانم كه هيچ سخنى براى گفتن ندارى. ــ مطلب مهمى است كه بايد به شما بگويم. ــ تو مى خواهى با دندانت گوش مرا گاز بگيرى و آن را از جا بكَنى. ــ به خدا قسم! من همين كار را مى خواستم بكنم، تو از كجا فهميدى؟ * * * حسن(ع) به آرامى پدر را صدا مى زند: "پدر جان! ابن ملجم را دستگير كردند"، امّا على(ع) جوابى نمى دهد، او بار ديگر بى هوش شده است. اكنون كسى كه ابن ملجم را دستگير كرده است، سخن خود را آغاز مى كند، او ماجراىِ دستگيرى ابن ملجم را اين چنين شرح مى دهد: من در خانه خود خوابيده بودم. همسرم براى نماز شب بيدار بود، او صدايى را شنيد كه از آسمان مى آمد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد". او مرا از خواب بيدار كرد و گفت: آيا تو هم اين صدا را شنيدى؟ مى خواستم جواب او را بدهم كه صدايى ديگر به گوشمان رسيد: "اميرمؤمنان را كشتند". من نگران شدم، سريع شمشير خود را برداشتم و از خانه بيرون دويدم، همين كه داخل كوچه آمدم، ديدم مردى در وسط كوچه بسيار آشفته و مضطرب ايستاده، نزديك شدم، به او گفتم: "كجا مى روى؟"، او گفت: "به خانه ام مى روم". در اين هنگام بادى وزيد و شمشير خونين او از زير لباسش آشكار شد، به او گفتم: "نكند تو قاتل اميرمؤمنان باشى و حالا مى خواهى فرار كنى؟"، او مى خواست بگويد: "نه"، امّا آن قدر مضطرب بود كه گفت: "آرى"، من به رويش شمشير كشيدم، او هم با شمشير از خود دفاع كرد، من فرياد زدم، همسايه ها به كمك من آمدند و ما او را دستگير كرديم و به اينجا آورديم. * * * حسن(ع) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار ديگر پدر را صدا مى زند، على(ع) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟ بعد رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: ــ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن! ــ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟ ــ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 نفسم بند آمده بود. حرف توي گلويم گير كرده بود و خفه ام مي كرد. دست خود را كه مثل يك تكه يخ بود روي .دست گرم او گذاشتم !آبجي، اگر چيزي بگويم داد و قال نمي كنيد؟ شما را به سر آقا جان داد و بي داد راه نيندازيدها - :خواهرم دست يخ كرده مرا گرفت و گفت چرا اين قدر يخ كرده اي محبوبه، چي شده؟ - :كم كم نگران مي شد. وحشت زده ادامه داد بگو. بگو ببينم چي شده. نترس. حرفت را بزن. نكند خاطرخواه شده اي؟ - از هوش و ذكاوت او تعجب كردم. ولي مثل اين كه خودش هم حرفي را كه زده بود باور نداشت. اين جمله را فقط به :عنوان تاكيدي بر گيجي و حواس پرتي من به كار برده بود. سرم را زير انداختم و گفتم .آره آبجي، خاطرخواه شده ام - .و ناگهان بدون آن كه بخواهم، چانه ام لرزيد و اشك در چشمانم حلقه زد خواهرم مبهوت با دهان باز به من نگاه مي كرد. دو سه بار پلك زد. شايد مي كوشيد از خواب بيدار شود. بعد آهسته، :مثل كسي كه در خواب و بيداري حرف مي زند پرسيد ....عاشق منصور؟ - .نه - يك لحظه طول كشيد تا متوجه معناي كلامم شد، و اين بار او بود كه با وحشت نظري به سوي در اتاق افكند. صدايش را باز پايين تر آورد. دست راستش همچنان ني قليان مي فشرد. با دست چپ به سرش زد. به سوي من خم شد و :گفت خدا مرگم بدهد محبوبه، راست مي گويي؟ - .همچنان ساكت بودم. قطره اي اشك از چشمم چكيد بگو ببينم چه خاكي بر سرم شده، عاشق كي شده اي؟ - و همچنان كه در ذهن خود دنبال جواناني مي گشت كه احتمال داشت من آن ها را در زندگاني محدود خود ديده :باشم، يكي يكي آن ها را نام مي برد نكند خاطرخواه پسر شاهزاده خانم شدي، همان پسر عطاالدوله كه خودت جوابش كردي، همان كه گفتي خاله - ... اش طاهره خانم نه آبجي - پس كي؟ پس كي؟ - غرق در فكر نگاهش بر زمين بود و سرش را آهسته از راست به چپ و از چپ به راست مي برد. آتش قليان سرد .شده بود و او همچنان سر ني را در مشت مي فشرد !پسر عمه جان؟ آهان، نكند خاطر پسر خاله را مي خواهي؟ همان كه خواستگار خجسته است - :با بي حوصلگي گفتم .نه آبجي، نه. اين ها كه نيستند - پس كيه؟ خدا مرگم بدهد محبوبه، پس كيه؟ نكند يك مرد زن و بچه دار است. توي اندرون راه دارد؟ فاميل - است؟ او را كجا ديده اي؟ ... نه فاميل نيست آبجي - .هق هق به گريه افتادم نيست؟ پس كيست؟ او هم تو را مي خواهد؟ با هم قرار و مدار گذاشته ايد؟ - :اشك امانم نمي داد .آره نزهت جان، او هم مرا مي خواهد :دوباره با دست به سرش كوبيد و خيره به من نگاه كرد. گفتم .ناراحت نشوي ها نزهت... آخه .. آخه... خيلي اصل و نسب دار نيست - نيست؟ پس كيه؟ - :حالا دست او بود كه مي لرزيد. قليان را رها كرد و با دو دست سر خود را چسبيد نكند كاظم خان است، پسر حاج نصرالله، هان؟ همان تپل با نمكه؟ - كاظم پسر هفده هيجده ساله حاج نصرالله دوست دوران كودكي پدرم بود. گه گاه با پدرش به بيروني نزد پدرم مي آمدند. قيافه جذاب و تو دل برويي داشت و پدرش به پدرم گفته بود با وجود چاقي بيش از حد، زن ها برايش غش و ضعف مي كنند. مي گويند با نمك است. گفته بود نمي دانم شايد اين پدر سوخته مهره مار دارد. ما اغلب به اين تعريف پدر از پسر مي خنديديم. حاج نصرالله چندان مال و منالي نداشت ولي مرد زحمت كش شريفي بود كه در بازار حجره اي داشت و به كار و كسب مشغول بود. به قول قديمي ها گنجشك روزي بود. لبخند رنگپريده درد :آلودي بر لب خواهرم ظاهر شد. ناله كنان گفتم .نه آبجي، كاش او بود. حاج نصرالله كه آدم محترمي است .اين حرف بي اراده از دهانم خارج شد، خواهرم روي دو زانو نيم خيز شد پس مي خواهي بگويي پدر او نا محترم است؟ ... واي خدا مرگم بدهد. تو كه مرا كشتي دختر زودتر بگو كيه و - !خلاصم كن 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فاطمه خشکش زده بود آخه این دختر چی با خودش فکر کرده بود که هنوز نیومده رفته اون تو نشسته، جلوی در اتاق ایستاد نفسی تازه کرد و کمی چادر و روسریش رو مرتب کرد، بعد هم در زد و با گرفتن اجازه وارد شد. محسن پشت میز ریاست نشسته بود که با دیدن فاطمه از جاش بلند شد و خوش آمد گفت، فاطمه هم تشکر کرد و به سها که راحت روی مبل لم داده بود نگاه خشمگینی کرد و کنارش نشست. -خیلی خوش اومدید خانوم شاه حسینی، -ممنون. شما لطف دارید ببخشید کمی دیر شد. -مشکلی نیست، فقط من جایی کار دارم و باید سریعتر برم. گوشی تلفن رو برداشت و گفت: مش رجب سه تا چایی بیارید لطفا. بعد هم از پشت میزش اومد و رو به روی سها و فاطمه نشست و گفت: میتونم کارتون رو ببینم فاطمه که کمی معذب بود فورا گفت: بله بفرمایید، و کارش رو به محسن داد، محسن قالیچه کوچیک رو باز کرد و مشغول وارسی شد. که سها گفت: آقای خانی کار زن داداش من حرف نداره، شما به رنگ های این قالیچه نگاه کنید، به گره های مرتب و زیباش نگاه کنید، تازه انقدر هم دستش تنده که این قالیچه رو در عرض دو هفته بافته، تصورش رو بکنید... و همین جور پشت سر هم حرف میزد، محسن هم در سکوت به قالیچه نگاه میکرد و گاه گاهی به نشانه تایید سرش رو تکون میداد، فاطمه که از حرف زدن سها کلافه شده بود با اومدن مش رجب، فرصتی پیدا کرد و خیلی آروم دم گوش سها گفت، بس کن دیگه. سها هم بدون توجه به حرف فاطمه چاییشو با شیرینی برداشت و مشغول خوردن شد و گاه گاهی هم به تعریف کردناش ادامه میداد. محسن که به اندازه کافی قالیچه رو بررسی کرده بود، دوباره لولش کرد و روی مبل کنارش گذاشت و رو به فاطمه گفت: چاییتونو بفرمایید میل کنید. -ممنون. -عرضم به خدمتتون همون طور که خواهر شوهرتون فرمودند کار شما قشنگه، اما مسئله اینه که ما توی این کارگاه بیشتر تابلو فرشهای سفارشی عرضه میکنیم، که طبعا سخت تر از اینه که شما یک طرحی انتخاب کنید و پیاده کنید، محدودیت زمان هم داریم و البته فکر میکنم با تعریفهایی که خواهرشوهرتون ازتون کردند حتما از پسش برمیاید. فاطمه که میدونست سها نمکشو زیاد کرده بوده و همون قالیچه رو حداقل یک ماه و نیم سرش وقت گذاشته بوده گفت: بله اما... نمیدونست چی بگه که بتونه چاخان سها رو ماست مالی کنه -اما ... من یک مقدار دستم کنده سها که دید داره ضایع میشه فوری گفت: آقای خانی ایشون دو تا بچه زلزله دارند که واقعا نمیذارن ایشون کار کنند، برای همین فکر میکنن دستشون کنده... محسن که خندش گرفته بود گفت: مسئله زمانش رو میتونیم حل کنیم، اما کیفیت خیلی برامون مهمه... به جای فاطمه سها سر تکون میداد و دائم میگفت: بله بله. محسن از شرایط کار و دستمزد صحبت کرد و در آخر هم عذرخواهی کرد که جایی کار داره و باید هر چه زودتر بره، برای همین سها و فاطمه که دیگه کاری نداشتند بلند شدند و خداحافظی کردند که محسن گفت: خانوم نادی، میتونم بپرسم شما شاغلید یا خیر سها که تعجب کرده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت: من حقیقتش چند جایی مشغول به کار بودم اما فعلا خیر.... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وصيتنامه هادي با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتي حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از شهادت دست بر قلم برد و وصيتنامه خود را اينگونه نگاشت: اينجانب محمدهادي ذوالفقاري وصيت ميکنم که من را در ايران دفن نکنند. اگر شد، ببرند امام رضا علیه السلام طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمين طواف بدهند و در وادي السلام دفن کنند. دوست دارم نزديک امام باشم و همه ي مستحبات انجام شود. در داخل و دور قبر من سياهي بزنند و دستمال گريه ي مشکي و ... مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسينيه شود و اگر شد جايي که سرم ميخورد به سنگ لحد، يک اسم حضرت زهرا سلام الله بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگويم و بگويم يا زهرا سلام الله بالاي سر من روضه و سينه زني بگيرند و موقع دفن من، پرچم بالاي قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد. زياد يا حسين بگوييد و براي من مجلس عزا نگيريد، چون من به چيزي که ميخواستم رسيدم. براي امام حسين عليه السلام و حضرت زهرا سلام الله مجلس بگيريد و گريه کنيد. )من را( رو به قبله صحيح دفن کنيد... روي سنگ قبرم اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم گناهکار است. يعني؛ العبد الحقير المذنب و يا مثل اين. پيراهن مشکي هم بگذاريد داخل قبر. وصيتم به مردم ايران و در بعضي از قسمتها براي مردم عراق اين است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگي ميکنم، مشکلات خارج کشور بيشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پست سر ولي فقيه باشند. با بصيرت باشند؛ چون همين ولي فقيه است که باعث شده ايران از مشکلات بيرون بيايد. از خواهران ميخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا سلام الله رعايت کنند، نه مثل حجابهاي امروز، چون اين حجابها بوي حضرت زهرا سلام الله نميدهد. از برادرانم ميخواهم که غير حرف آقا حرف کس ديگري را گوش ندهند. جهان در حال تحول است، دنيا ديگر طبيعي نيست، الان دو جهاد در پيش داريم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛ زيرا همه چيز لحظه ي آخر معلوم ميشود که اهل جهنم هستيم يا بهشت. حتي در جهاد با دشمنها احتمال ميرود که طرف کشته شود ولي شهيد به حساب نيايد، چون براي هواي نفس رفته جبهه و اگر براي هواي نفس رفته باشد يعني براي شيطان رفته و در اين حال چه فرقي است بين ما و دشمن! آنها اهل شيطان هستند و ما هم شيطاني. دين خودتان را حفظ کنيد، چون اگر امام زمان )عج( بيايد احتمال دارد روبه روي امام باشيم و با امام مخالفت کنيم. امام زمان را تنها نگذاريد. من که عمرم رفت و وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم ديدم که خيلي گناه کردم و پله هاي پشت سرم را شکسته ام و راه برگشت ندارم. بچه هاي ايران و عراق، من دير فهميدم و خيلي گناه و کارهاي بيهوده انجام دادم و يکي از دلايلي که آمدم نجف به خاطر همين بود که پيشرفت کنم. نجف شهري است که مثل تصفيهُ کن است که گناهها را به سرعت از آدم ميگيرد و جاي گناهان ثواب ميدهد. اين مولای ما خيلي مهربان است. همچنين ميخواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان و مخصوصاً حرمها دفاع کنند و اجازه به اين ظالمان ندهند و مردم عراق مخصوصاً طّلاب نجف در اين جهاد شرکت کنند، چون ديدم که مدافع هست لکن کم است، بايد زياد شود. و مطمئنم که اينها )دشمنان( کم هستند و فقط با يک هجوم با اسم حضرت زهرا سلام الله ميشود کار اين مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شويم. بهتر است که دست به دست همديگر دهيد و اين غده ي سرطاني را از بين ببريد. براي من خيلي دعا کنيد؛ چون خيلي گناه کارم و از همه حلاليت بگيريد. وصيت من به طلاب اين است که اگر براي رضاي خدا درس ميخوانند و هدف دارند، بخوانند. اگر اينطور نيست نخوانند. چون ميشود کار شيطاني. بعد شهريه ي امام را هم ميگيرند؛ ديگر حرام در حرام ميشود و مسئوليت دارد. اگر ميتوانند درس بخوانند )و ادامه بدهند( البته همه اش درس نيست، عبوديت هم هست بايد مقداري از وقت خود را صرف عبادت کنند؛ چون طلبه اي با تقوا کم داريم اول تزکيه ي نفس بعد درس. َ اي داد از علَم شيطاني. دنيا رنگ گناه دارد، ديگر نميتوانم زنده بمانم. انشاءالله امام حسين علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله و امام رضا علیه السلام در قبر ميآيند... والسالم ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است ، چگونه مى توانى از او بخواهى که گریه اش را فرو بخورد و اشکهایش را پنهان کند؟ از جا برمى خیزى ، آغوش به روى سکینه مى گشایى ، او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را ماءمن گریه هایش کند و بار طاقت فرساى اندوهش را بر سینه تو بگذارد. معطل چه هستى خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق ، با سماجت سرك کشیده اى و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى ؟! غروب کن خورشید! بگذار شب ، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد! زمین ، دم کرده است . بگذار وقت نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود. خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك ، کودك جانباخته را بغل مى زنى ، به سکینه نگاه مى کنى و به سمت خیمه راه مى افتى . بى اشارت این نگاه سکینه خوب مى فهمد که خبر مرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند و جگرهاى زخم خورده را به این نمک نیازارد. وقتى به خیمه مى رسى ، مى بینى که دشمن ، آب را آزاد کرده است . یعنى به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان ، سهمى داشته باشند. بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند. فقط گریه مى کنند. به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند. یکى عطش عباس را به یاد مى آورد، یکى تشنگى على اکبر را تداعى مى کند، یکى به یاد قاسم مى افتد، یکى از بى تابى على اصغر مى گوید و... در این میانه ، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه مى کند: هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟) تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بى مدد از غیب ، ممکن نیست . پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى ؛ به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ، به معمارى آفرینش و...مى بینى که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا مى کند و در رگهاى خلقت جارى مى شود. همان آبى که دشمن تا دمى پیش به روى فرزندان زهرا بسته بود و هم اکنون با منت به رویشان گشوده است . باز مى گردى . دانستن این رازهاى سر به مهر خلقت و مرورشان ، بار مصیبت را سنگین تر مى کند. باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا حسرت و عطش ، از سپاه تو قربانى دیگرى نگیرد. چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است ؟ حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟ الرحمن على العرش استوى . اینجا کربلا ست یا عرش خداست ؟! ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷