#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاهسوم
از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راست اشاره كرد. در اتاق رو باز
كرد و گفت:
- بفرماييد. اينجا اتاق داداش احسانمه.
تشكر كردم و با اجازه اي گفتم و وارد اتاق شدم.
- چيزي نميخواي برات بيارم؟
- نه. ممنونم.
آيدا از اتاق بيرون رفت و من به اتاقش خيره شدم.
من ميگفتم اين احسان يه جورايي خيلي عجيبه، بيراه نميگفتم! اتاقش تم بنفش و
سفيد داشت. يكي از ديوارها، كاغذديواري گلدار بنفش و سفيد بود و بقيه ي ديوارها
هم كاغذديواري بنفش تيره داشتن. گوشه ي اتاق، سمت چپ، تخت چوبي دونفره اي
بود. سمت راست هم كمد ديواري بزرگ و چوبي همرنگ تختش بود. وسط كمد
ديواري آينهي بزرگي بود. كنار كمد ديواري هم ميز رايانه و صندلي چرخدار مشكي
قرار داشت؛ امّا سقف اين اتاق يكم مخوف بود. اسكلت و جمجمه از سقف اتاقش
آويزون بود. تار عنكبوت بزرگي سرتاسر سقف رو گرفته بود و يه عنكبوت بزرگ
هم وسط اين تار بزرگ خودنمايي ميكرد. تنم مورمور شد. دست از نگاه كردن بهش
برداشتم.
چادر رو تا كردم و روي ميز گذاشتم. چادر گلدار سفيد و
سورمه اي رو روي سرم انداختم و كمي از اون رو زير بـغـ*ـلم جا دادم. روسريم رو
مرتب كردم. از داخل آينه ي داخل اتاق نگاهي به خودم كردم. از اتاق خارج شدم و
روي مبل كنار احسان نشستم.
آيدا با سيني چايي به سمتم اومد و تعارف كرد.
استكان چاي رو از داخل سيني برداشتم. يه حبه قند هم از داخل قندون برداشتم و
تشكر كردم. به احسان هم تعارف كرد كه چاي برنداشت. چاي داغ رو روي عسلي
روبه روم گذاشتم كه صداي مادر احسان نگاهم رو به سمت خودش كشوند.
- خب مبيناجان. خوبي عزيزم؟
لبخندي زدم و گفتم:
- ممنون از لطف شما. خوبم تشكر. حال شما خوبه؟
- ممنون دخترم!
از لحن گرمش دلم گرم شد. بعد از شب خواستگاري فكر نميكردم كه بتونيم رابـ
ـطهي خوبي باهم داشته باشيم.
چاي رو به لبهام نزديك كردم.
پدر احسان: خب بچه ها ما پيشنهادمون براي مراسم ازدواج ماه ديگه است كه همزمان
ميشه با ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س). شما با اين تاريخ مشكلي
نداريد؟
به احسان كه خيلي ريلكس و آروم نگاه ميكرد نگاه كردم كه شونه اي بالا انداخت.
- خوبه.
من هم به سمت پدر احسان نگاه كردم و گفتم:
- به نظر من هم خوبه.
پدر احسان: بسيار خب! قرار ما بر اين شده كه شما ماه عسل رو هر جايي كه دوست
داريد بريد و بعد از برگشتتون ما يه جشن كوچيك تدارك ببينيم.
سرم رو تكون دادم و تشكر كردم. پدر احسان رو به بابا گفت:
- آقاي رفيعي؟ تعداد مهموناي شما چندتاست؟ بالاخره بايد بدونيم كه چه تالاري رو
رزرو كنيم.
بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت.
- ما مهمون زيادي نداريم. فقط همكاراي من و خانومم و دوستان مبيناجان كه در كل
فكر ميكنم بيست يا سي نفر بشن.
نگاه متعجب همه به روي صورت بابا موند و مامان معترضانه گفت:
- فرزاد؟!
بابا به چهره ي پر از تشويش مامان نگاه كرد و با تأكيد گفت:
- بعدًا راجع بهش صحبت ميكنيم.
مامان با چهره اي گرفته به مبل تكيه داد. مامان اميد داشت كه حداقل براي مراسم
ازدواج من ميتونه خانوادهش رو ببينه و روابط خونوادهها درست بشه؛ امّا بابا
هيچوقت از حرفش كوتاه نمياومد. مطمئنم كه به محض رسيدن به خونه دوباره
همون بحث تكراري و خسته كننده كه هيچوقت هم به سرانجام نميرسه و آخرش به دلخوري مامان و عصبانيت بابا ختم ميشه، پيش مياد.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>