eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖ از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راست اشاره كرد. در اتاق رو باز كرد و گفت: - بفرماييد. اينجا اتاق داداش احسانمه. تشكر كردم و با اجازه اي گفتم و وارد اتاق شدم. - چيزي نميخواي برات بيارم؟ - نه. ممنونم. آيدا از اتاق بيرون رفت و من به اتاقش خيره شدم. من ميگفتم اين احسان يه جورايي خيلي عجيبه، بيراه نميگفتم! اتاقش تم بنفش و سفيد داشت. يكي از ديوارها، كاغذديواري گلدار بنفش و سفيد بود و بقيه ي ديوارها هم كاغذديواري بنفش تيره داشتن. گوشه ي اتاق، سمت چپ، تخت چوبي دونفره اي بود. سمت راست هم كمد ديواري بزرگ و چوبي همرنگ تختش بود. وسط كمد ديواري آينه‌ي بزرگي بود. كنار كمد ديواري هم ميز رايانه و صندلي چرخدار مشكي قرار داشت؛ امّا سقف اين اتاق يكم مخوف بود. اسكلت و جمجمه از سقف اتاقش آويزون بود. تار عنكبوت بزرگي سرتاسر سقف رو گرفته بود و يه عنكبوت بزرگ هم وسط اين تار بزرگ خودنمايي ميكرد. تنم مورمور شد. دست از نگاه كردن بهش برداشتم. چادر رو تا كردم و روي ميز گذاشتم. چادر گلدار سفيد و سورمه اي رو روي سرم انداختم و كمي از اون رو زير بـغـ*ـلم جا دادم. روسريم رو مرتب كردم. از داخل آينه ي داخل اتاق نگاهي به خودم كردم. از اتاق خارج شدم و روي مبل كنار احسان نشستم. آيدا با سيني چايي به سمتم اومد و تعارف كرد. استكان چاي رو از داخل سيني برداشتم. يه حبه قند هم از داخل قندون برداشتم و تشكر كردم. به احسان هم تعارف كرد كه چاي برنداشت. چاي داغ رو روي عسلي روبه روم گذاشتم كه صداي مادر احسان نگاهم رو به سمت خودش كشوند. - خب مبيناجان. خوبي عزيزم؟ لبخندي زدم و گفتم: - ممنون از لطف شما. خوبم تشكر. حال شما خوبه؟ - ممنون دخترم! از لحن گرمش دلم گرم شد. بعد از شب خواستگاري فكر نميكردم كه بتونيم رابـ ـطهي خوبي باهم داشته باشيم. چاي رو به لبهام نزديك كردم. پدر احسان: خب بچه ها ما پيشنهادمون براي مراسم ازدواج ماه ديگه است كه همزمان ميشه با ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س). شما با اين تاريخ مشكلي نداريد؟ به احسان كه خيلي ريلكس و آروم نگاه ميكرد نگاه كردم كه شونه اي بالا انداخت. - خوبه. من هم به سمت پدر احسان نگاه كردم و گفتم: - به نظر من هم خوبه. پدر احسان: بسيار خب! قرار ما بر اين شده كه شما ماه عسل رو هر جايي كه دوست داريد بريد و بعد از برگشتتون ما يه جشن كوچيك تدارك ببينيم. سرم رو تكون دادم و تشكر كردم. پدر احسان رو به بابا گفت: - آقاي رفيعي؟ تعداد مهموناي شما چندتاست؟ بالاخره بايد بدونيم كه چه تالاري رو رزرو كنيم. بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت. - ما مهمون زيادي نداريم. فقط همكاراي من و خانومم و دوستان مبيناجان كه در كل فكر ميكنم بيست يا سي نفر بشن. نگاه متعجب همه به روي صورت بابا موند و مامان معترضانه گفت: - فرزاد؟! بابا به چهره ي پر از تشويش مامان نگاه كرد و با تأكيد گفت: - بعدًا راجع بهش صحبت ميكنيم. مامان با چهره اي گرفته به مبل تكيه داد. مامان اميد داشت كه حداقل براي مراسم ازدواج من ميتونه خانوادهش رو ببينه و روابط خونوادهها درست بشه؛ امّا بابا هيچوقت از حرفش كوتاه نمياومد. مطمئنم كه به محض رسيدن به خونه دوباره همون بحث تكراري و خسته كننده كه هيچوقت هم به سرانجام نميرسه و آخرش به دلخوري مامان و عصبانيت بابا ختم ميشه، پيش مياد. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>