#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاههشتم🌷
مهيار هم به سمتم اومد و تبريك گفت و من در جواب تشكر كردم. هستي هم به
احسان تبريك گفت.
احسان سرش رو پايين انداخت و تشكر كرد. مهيار دست احسان رو فشرد و گفت:
- انشاءاالله خوشبخت بشيد.
كه هستي چشمكي بهم زد و گفت:
- مگه ميشه يه نفر مبينا رو داشته باشه و خوشبخت نشه!
مهيار: حتماً همينطوره.
هستي: بله ديگه. دوست گلي خودمه. همه چيزش هم مثل منه!
مهيار: پس خدا به داد احسان برسه!
هستي به بازوي مهيار كوبيد و معترضانه گفت:
- اِ! مهيار!
- نه نه! منظورم اينه كه ديگه توي زندگيش چيزي كم نداره.
بله بله! حالا ما ميريم خونه درموردش باهم صحبت ميكنيم.
مهيار دستي توي موهاش كشيد و گفت:
- خانمجان حالا يه تخفيف به اين بنده حقير بده.
- بايد ببينم چي ميشه.
رو به سمت من گفت:
- ميبيني تو رو خدا؟! اين مردا چقدر قدرنشناسن!
سري تكون دادم. لبخندم از كارهاي اين دوتا كش اومد.
احسان همچنان ساكت و بدون لبخند بهشون نگاه ميكرد. قيافه اش شبيه پوكر شده بود.
آيدا و اميد هم جلو اومدن و تبريك گفتن. اميد با اون لباسهاي خوشگل و پاپيون
زير گلوش بانمكتر شده بود. از آيدا تشكر كردم.
خاله حـ*ـلقه ها رو آورد و به دست من و احسان داد. احسان در جعبه رو باز كرد و
حـ*ـلقه ي من رو از داخلش بيرون آورد. دستم رو جلو بردم و اون حـ*ـلقه رو داخل
انگشت حـ*ـلقه ام فرو برد. اين اوّلين تماس ما باهم بود. حـ*ـلقه ي نگيندارش رو از
جعبه بيرون آوردم و توي انگشتش فرو كردم. صداي دستها بار ديگه بلند شد.
مامان و بابا سنگ تموم گذاشتن. يه سرويس طلا براي من و يه زنجير براي احسان
آوردن. خاله و عمو هم كليد خونهي بالا رو بهمون هديه دادن و اين يعني اينكه از اين
به بعد، خونه به نام احسان سند ميخوره.
🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>