eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖ 🌷 مهيار هم به سمتم اومد و تبريك گفت و من در جواب تشكر كردم. هستي هم به احسان تبريك گفت. احسان سرش رو پايين انداخت و تشكر كرد. مهيار دست احسان رو فشرد و گفت: - انشاءاالله خوشبخت بشيد. كه هستي چشمكي بهم زد و گفت: - مگه ميشه يه نفر مبينا رو داشته باشه و خوشبخت نشه! مهيار: حتماً همينطوره. هستي: بله ديگه. دوست گلي خودمه. همه چيزش هم مثل منه! مهيار: پس خدا به داد احسان برسه! هستي به بازوي مهيار كوبيد و معترضانه گفت: - اِ! مهيار! - نه نه! منظورم اينه كه ديگه توي زندگيش چيزي كم نداره. بله بله! حالا ما ميريم خونه درموردش باهم صحبت ميكنيم. مهيار دستي توي موهاش كشيد و گفت: - خانمجان حالا يه تخفيف به اين بنده حقير بده. - بايد ببينم چي ميشه. رو به سمت من گفت: - ميبيني تو رو خدا؟! اين مردا چقدر قدرنشناسن! سري تكون دادم. لبخندم از كارهاي اين دوتا كش اومد. احسان همچنان ساكت و بدون لبخند بهشون نگاه ميكرد. قيافه اش شبيه پوكر شده بود. آيدا و اميد هم جلو اومدن و تبريك گفتن. اميد با اون لباسهاي خوشگل و پاپيون زير گلوش بانمكتر شده بود. از آيدا تشكر كردم. خاله حـ*ـلقه ها رو آورد و به دست من و احسان داد. احسان در جعبه رو باز كرد و حـ*ـلقه ي من رو از داخلش بيرون آورد. دستم رو جلو بردم و اون حـ*ـلقه رو داخل انگشت حـ*ـلقه ام فرو برد. اين اوّلين تماس ما باهم بود. حـ*ـلقه ي نگيندارش رو از جعبه بيرون آوردم و توي انگشتش فرو كردم. صداي دستها بار ديگه بلند شد. مامان و بابا سنگ تموم گذاشتن. يه سرويس طلا براي من و يه زنجير براي احسان آوردن. خاله و عمو هم كليد خونهي بالا رو بهمون هديه دادن و اين يعني اينكه از اين به بعد، خونه به نام احسان سند ميخوره. 🌻🌻🌻 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>