#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت209
بعد بغض کرد و ادامه داد:
–دیشب بچم رو خواب دیدم. دستش رو به طرف همهی ما دراز کرده بود و کمک میخواست. از دیشب تا حالا حال خودم رو نمیفهمم. میگم نکنه ما بتونیم کاری براش بکنیم و کوتاهی کنیم.
من هم اشک به چشمهایم آمد و سرم را پایین انداختم.
مادر پرسید:
–پلیسها کاری نکردن؟
مریم خانم یک برگ دستمال از روی میز برداشت و گفت:
–حنیف و پدرش مدام میرن و میان. هر روز یه چیزی میگن. یه بار امیدوارمون میکنن که دیگه چیزی نمونده پیداشون میکنیم، یه روزم میگن، جاشون رو پیدا کردیم ولی نبودن، از اونجا رفتن.
بعد رو به من پرسید:
–به تو زنگ نزدن؟
نم چشمهایم را گرفتم و سرم را به طرفین تکان دادم.
عمیق نگاهم کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد و نوچی کرد و بلند شد.
–امدم اینجا شما رو هم ناراحت کردم. تو رو خدا حلال کنید. من اصلا این روزا حال خودم رو نمیدونم. گاهی یه حرفهایی میزنم که بعدا خودم تعجب میکنم. خلاصه به همه میپرم، دست خودم نیست.
مادر گفت:
–حق داری. انشاالله هر چه زودتر درست میشه.
مریم خانم به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–تو رو خدا دعا کنید. راستی فردا بعداز ظهر یه ختم صلوات گرفتم. چندتا از همسایهها رو هم دعوت کردم. شما هم بیایید خوشحال میشم.
مادر مکثی کرد و گفت:
–ما نمیتونیم بیاییم، من از همینجا صلوات میفرستم.
مریمخانم جلوی در ایستاد و رو به مادر گفت:
–میفهمم حرف و حدیث زیاد شنیدید، منم شنیدم. بعضیهاش رو هم باور کردم. اگر شما فردا بیایید خونهی ما همهی این حرفها جمع میشه. میدونم سخته. ولی قبول کنید. اگه فردا نیایید میفهمم که حلالم نکردید.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
با شنیدن صدای اذان سر سجاده نشستم و زانوهایم را بغل کردم. فقط اشکهایم بود که با خدا حرف میزد. حاضر بودم تمام عمر التماسش کنم فقط راستین حالش خوب باشد.
چه میگفتم از دلتنگیام میگفتم یا از حرفها و نگاههایی که اذیتم میکنند. از مادرم میگفتم یا از طاقت کم خودم. هر چقدر هم درد و دل میکردم هیچ کدامشان مثل دلتنگی قلبم را مچاله نمیکرد. فقط یک چیز بود که هیچ چیز حتی اشک هم آرامش نمیکرد آن هم دلتنگیام بود. بلند شدم و تابلوی ساختهی دست راستین را که پنهان کرده بودم آوردم و کنار سجادهام گذاشتم و نگاهش کردم. دوباره اشکم روان شد. خدایا الان کجاست؟ حالش خوبه؟ تابلو را برداشتم و بوسیدم. سر بر سجده گذاشتم و زمزمه کردم.
–خدایا امانم بده.
بعد از تمام شدن نماز خیلی گذشته بود ولی من از سجاده دل نمیکندم.
با صدای زنگ گوشیام چادرم را روی سجاده رها کردم.
با دیدن شماره بلعمی تعجب زده فوری جواب دادم. بلعمی با خوشحالی و ذوق گفت:
–وای اُسوه زنگ زدم یه چیزی بگم از خوشحالی غش کنی.
–چی شده؟ زودتر بگو قبل از این که خودت غش کنی.
–ببین دوباره پریناز بهش زنگ زد.
–مگه مسدودش نکرده بود.
–چرا، از شمارهی دیگه زنگ زده.
–آره راست میگی، اون کلکسیون شماره داره. خب چی گفتن؟
–باورت نمیشه چیا بهش گفت و چجوری باهاش حرف زد.
–اینجور که تو خوشحالی میکنی احتمالا یه دعوای حسابی کردن.
🖤💐☘❤️🖤💐☘❤️🖤
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>