eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
* نكته چهارم روشن شد كه محمّدبن على(ع) چهره اى زيبا داشت و مردم او را "هلال بن على(ع)" ناميدند. در زبان فارسى، بعضى ها او را "هِلال على(ع)" خواندند و واژه "بِن" را از بين دو واژه "هلال" و "على" حذف كردند. گروهى "هِلال على"را "حَلال على" تصوّر كردند و اين عبارت را اشتباه تلفّظ نمودند. اين باعث شد تا خرافه اى عجيب در ميان آنان رواج پيدا كند. آن خرافه عجيب چنين بود: "على(ع) با خواهرِ خليفه دوّم، ازدواج موقّت كرد. از اين ازدواج، پسرى به دنيا آمد. خليفه دوم كه اين ازدواج را حرام مى دانست، عصبانى شد... شيعيان آن كودك را حَلالِ علىخواندند تا همه بدانند كه در اسلام، اين نوع ازدواج، حلال است". هر كس كه كمترين آگاهى از تاريخ داشته باشد، مى داند كه اين مطلب، هيچ اصل و اساسى ندارد. على(ع) هيچ ازدواجى با خواهر خليفه دوم نداشته است. (حلال بودن ازدواج موقّت، يك حكم قرآنى است و نياز به اين نوع خرافات ندارد. قرآن در آيه 24 سوره نساء در اين باره سخن مى گويد). اين خرافه ريشه در تلفّظ غلط يك واژه دارد، ما چيزى به نام "حَلال على" نداريم، مردم محمّداَوسَط را "هلال بن على" مى خواندند چون چهره اش زيبا بود. * نكته پنجم يزيد بعد از حادثه كربلا، تصميم گرفت تا كسى از فرزندان على(ع) و خاندان پيامبر باقى نگذارد، در آن شرايط محمدهلال(ع) با "عون" از طائف به خراسان پناه برد. آن زمان، ايران (از شرق تا غرب) زير نظر حكومت بنى اميّه بود و بنى اميّه براى مناطق ايران، حكمران مشخص مى كردند. وقتى محمدهلال(ع) با همراهانش به خراسان رسيد، دشمنان به جنگ آنها آمدند و جمعى از همراهانش به شهادت رسيدند. محمّدهلال(ع) در ميدان جنگ مجروح شد و چون شرايط را براى ادامه جنگ مناسب نديد در دل شب به سوى كوير مركزى ايران حركت كرد. دشمنان خيال كردند محمّدهلال(ع) كشته شده است، در حالى كه او آن سرزمين را ترك گفته بود. او مخفيانه پس از تحمّل سختى هاى فراوان، راه را پيمود و به "آران" رسيد و در آنجا سكونت كرد... مدّتى گذشت، او خود را به عدّه اى كه به آنان اطمينان داشت، معرفى كرد و سپس از دنيا رفت. * نكته ششم بعد از رحلت او، مردم او را به خاك سپردند و مرقد او چراغ هدايتى براى مردم حقيقت جو شد. در گذر تاريخ، كرامات بى شمارى كه از اين مرقد ظهور كرد، علاقه مردم را بيشتر و بيشتر نمود. مُلا حبيب الله! اين پايان شش نكته اى است كه نظر تو را بيان مى كند. تأكيد مى كنم من فقط نظر تو را در اينجا ذكر كردم. در صفحه 559 سطر 19 كتاب خود چنين مى گويى: "مدفون در اين بقعه از فرزندان اميرالمومنين(ع)است، على الظاهر. و شهرتش به اين مطلب، كمتر ا ز شهرت بسيارى از بُقاع متبرّكه نيست پس احترام آن از باب تعظيم شعائر الله، لازم است". سخن پايانى تو را يك بار ديگر مى نويسم: "احترام آن از باب تعظيم شعائر الله، لازم است". ======🏴🏴🏴🏴🏴======= https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
فرا رسیدن ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبداللهالحسین (ع) بر تمامی شیعیان و حسینیان عزیز تسلیت باد. @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
يزيد با عجله به سوى شهر شام مى آيد. سه روز از مرگ معاويه گذشته است. او بايد هر چه سريع تر خود را به مركز خلافت برساند. نگاه كن! گروهى از بزرگان شهر شام، به خارج شهر رفته اند تا از خليفه جديد استقبال كنند. اكنون يزيد، جانشين پدر و خليفه مسلمانان است. يزيد وارد شهر مى شود. كنار قبر پدر خود مى رود و نماز مى خواند. يكى از اطرافيان يزيد جلو مى آيد و مى گويد: "اى يزيد، خدا به تو در اين مصيبت بزرگ صبر بدهد و به پدرت مقامى بزرگ ببخشد و تو را در راه خلافت يارى كند. اگر چه اين مصيبت، بسيار سخت است، امّا اكنون تو به آرزوى بزرگ خود رسيده اى! يزيد به قصر مى رود. مأموران خبر آورده اند كه عدّه اى در سطح شهر، زمزمه مخالفت با خليفه را دارند و مردم را به نافرمانى از حكومت او تشويق مى كنند. يزيد به فكر فرو مى رود! به راستى، او براى مقابله با آنها چه مى كند؟ آيا بايد دست به شمشير برد؟ از طرف ديگر، اوضاع ناآرام عراق باعث نگرانى يزيد شده است. او مى داند وقتى خبر مرگ معاويه به عراق برسد، موج فتنه همه جا را فرا خواهد گرفت. اكنون سه روز است كه يزيد در قصر است. او در اين مدّت، در فكر آن بوده است كه چگونه مردم را فريب دهد. به همين دليل دستور مى دهد تا همه مردم، در مسجد بزرگ شهر جمع شوند. پس از ساعتى، مسجد پر از جمعيّت مى شود. همه مردم براى شنيدن اوّلين سخنرانى يزيد آمده اند. يزيد در حالى كه خود را بسيار غمناك نشان مى دهد، بر بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: "اى مردم! من مى خواهم دين خدا را يارى كنم و مى دانم شما، مردم خوب و شريفى هستيد. من خواب ديدم كه ميان من و مردم عراق، رودى از خون جريان دارد. آگاه باشيد به زودى بين من و مردم عراق، جنگ بزرگى آغاز خواهد شد". عدّه اى فرياد مى زنند: "اى يزيد! ما همه، سرباز تو هستيم، ما با همان شمشيرهايى كه در صفيّن به جنگ مردم عراق رفتيم، در خدمت تو هستيم". يزيد با شنيدن اين سخنان با دست، به مأموران خود اشاره مى كند. كيسه هاى طلا را نگاه كن! آرى، آنها، همان "بيت المال" است كه براى وفادارى مردم شام، بين آنها تقسيم مى شود. صداى يزيد در فضاى مسجد مى پيچد: "به هر كسى كه در مسجد است، از اين طلاها بدهيد". تا چند لحظه قبل، فقط چند نفر، براى شمشير زدن در ركاب يزيد آمادگى خود را اعلام كردند امّا حالا فريادِ "ما سرباز تو هستيم" همه مردم به گوش مى رسد. مردم در حالى كه سكّه هاى سرخ طلا را در دست دارند، وفادارى خود را به يزيد اعلام مى كنند. آرى! كيست كه به طلاى سرخ وفادار نباشد؟ ======🌼🌼🌼🌼====== eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضهBanifateme_Babolharam_net_shab6-1.mp3
زمان: حجم: 3.81M
|⇦•هم پریشانِ حسینم... و توسل به حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام اجرا شده شب ششم محرم ۹۹ به نفس حاج سید مجید بنی فاطمه •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● «حَرارَةً في‌ قُلوبِ المُؤمِنينَ» یکبار نامِ را آورد و هرچه کرده بود بخشیده شد! ما چه کرده‌ ایم که این همه می‌ گوییم ولی بخشــیده نمی شـویم!؟💔 @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دعای فرج ‎«الهی عظم البلا» با صدای محسن فرهمند اگر یک دقیقه برا امام زمانت وقت داری بخون🙏 بسم الله الرحمن الرحيم اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 💛 دعای سلامتی 💛 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج شبتون حسینی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
www.aviny.comAUD-20210214-WA0002.mp3
زمان: حجم: 1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🏴🏴🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 🌹💖🌻🇮🇷🇮🇷🏴🏴🏴
دوست دارم در فراق یوسف زهرا بمیرم دوست دارم تا ز هجر حجت یکتا بمیرم دوست دارم در فراق حجت محبوب یکتا همچون مجنون جگر خون از غم لیلا بمیرم آرزو دارم زهجر حضرت مهدی موعود همچنان دیوانه آواره در صحرا بمیرم دوست دارم من ز هجران عزیز قلب و محبوب همچو عاشق از غم معشوقه‌ای زیبا بمیرم @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
سلامی به بلندی غیبتت دوستداشتنی ترین ناخدای دنیا سلام ٬ باز کشتی هایم غرق شده که به یادت افتاده ام.چون غیر از تو که منجی نیست.ای منجی مناجاتگران! ای ناخدای با خدا٬ حس می کنم که در کشتی نیستی ولی خوب می دانم که کشتی را هدایت می کنی٬ تا به سر منزل مقصود.خوب میدانم دستانت آفتاب را به ما شبزده های دلتنگ نشان می دهد.آفتاب وجودت را پنهان کردی اما باز خدارا شکر که از پشت ابرهم که شده می تابی.می تابی تا ما نجات یافتگان طوفان دیشب گرم شویم. به رسم و رسوم پروانگیت ایمان دارم، ایمان دارم به حضورت ، ایمان به ظهورت. حضوری که دریافتنش احتیاجی به چشم ندارد، حضوری که بوی خوش عاشقانه هایت را به دنبال دارد. دلتنگیم را به غربت و تنهاییت نوشتم، ندا آمد که می آیی . منتظر صدای خوش گامهایت می مانم و آمدنت را به تمام چلچله ها مژده خواهم داد. درد دلهایم باز کشتی هایم را ساخت . باز به دریا زدم.درجستجوی تو...    التماس دعا... @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
🕰 تازه به خانه‌ی صدف رسیده بودیم و کم کم داشت باب حرف زدن بزرگترها باز میشد که گوشی‌ من زنگ خورد. نگاهی به بقیه انداختم، سکوتی در مجلس حکمفرما شد و همه به من نگاه کردند. آنهایی هم که نگاه نمی‌کردند گوش تیز کرده بودند که بدانند چه کسی پشت خط است. امینه که کنارم نشسته بود زیر گوشم گفت: –آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟ کاش سایلنتش می‌کردی. درست می‌گفت یک جوری جو سنگین بود که اصلا نمیشد گوشی جواب داد. خواستم جواب ندهم و دستم به طرف دگمه‌ی کنار گوشی‌ام رفت، ولی وقتی نگاهم به شماره افتاد دست نگه داشتم، شماره برایم آشنا آمد. یک شماره‌ی طولانی و عجیب و غریب بود. یادم آمد که این شماره همانی است که قبلا از آن پیام دریافت کردم. ماندم چه کار کنم. هم کنجکاو بودم هم برایم عجیب بود که این شماره‌ی کیست. امینه که سرش داخل گوشی‌ام بود نجوا کرد. –خارجس که... –آره انگار. –از این کلاهبرداریها نباشه. –کدوما. –هیچی فقط الان زود جواب بده نزار میس بیوفته که تو بخوای بهش زنگ بزنی. گوشی را روی گوشم گذاشتم و آرام و با تردید گفتم: –الو. –پس هنوز زنده‌ایی؟ صدای پری‌ناز را شناختم. از تعجب به امینه نگاه کردم و سعی کردم با آرامش جوابش را بدهم. جوری وانمود کردم که انگار یکی از دوستانم پشت خط است. –عه، سلام پری‌ناز، خوبی؟ –فکر کردم مُردی. پس خودت رو زده بودی به مُردن. داشتی فیلم بازی می‌کردی؟ کم‌کم صدایش بالا می‌رفت. صدای گوشی‌ام را کم کردم. –ببخشید، میشه بعدا با هم حرف بزنیم؟ آخه الان... فریاد زد. –نه، نمیشه، فقط خواستی من رو آواره کنی؟ نمی‌فهمیدم منظورش چیست. امینه گفت: –این کیه؟ چرا صداش رو انداخته تو سرش؟ گوشی بده من ببینم. بعد دستش را به سمت گوشی دراز کرد. نگاهی به امینه انداختم خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود. کافی بود گوشی را بگیرد و دیگر نفهمد که کجا هستیم. لبم را به دندان گرفتم و فوری گوشی را قطع کردم و روی سایلنت قرارش دادم. رو به صدف که روبرویم نشسته بود و نگران نگاهم می‌کرد. گفتم: –من که اصلا نفهمیدم چی می‌گفت. صدف خنده‌ی زورکی کرد و زمزمه کرد. –میشه توی این دو روز نه تلفن جواب بدی، نه از خونه بیرون بری؟ امینه خندید و زیر گوشم گفت: –این دفعه دیگه اتفاقی بیفته فکر کنم صدف سکته کنه. آن شب به خیر گذشت و پدر صدف هم با حرفهای پدر و مادر کوتاه آمد. در حقیقت همه موافق حرفهای ما بودند جز پدر صدف که او هم کم‌کم وقتی جبهه‌اش را ضعیف و بی پشتوانه دید دیگر موافقت کرد که امیرمحسن و صدف هر جور خودشان دلشان می‌خواهد مراسم بگیرند. به خانه که برگشتیم گوشی‌ام را از کیفم برداشتم تا از حالت سکوت خارجش کنم. دیدم پری‌ناز چند بار زنگ زده. وقتی دیده من جواب نمی‌دهم چند پیام پشت هم فرستاده. دلهره گرفتم. دیگر از پری‌ناز می‌ترسیدم. پیامها را که خواندم دلهره‌ام بیشتر شد. تهدیدم کرده بود و چاشنی هر تهدید هم ناسزا و حرفهایی زده بود که من را گیج می‌کرد. چرا نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. من که با او کاری ندارم. چرا فکر می‌کند من خودم را به مُردن زده‌ بودم. اصلا مگر می‌شود این کار را کرد. در ذهنم دنبال کسی گشتم که کمکم کند. اولین شخصی که به ذهنم رسید نورا بود. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک نیمه شب بود. اگر الان خواب هم نباشد با زنگ زدن من حتما استرس می‌گیرد. ممکن است حالش بدتر شود. به نظرم آمد که اگر خود راستین را در جریان قرار دهم بهتر است. شاید او در جریان حرفهای پری‌ناز باشد. اصلا شاید این پیامها برای آزار و اذیت است و جدی نیست. او بهتر پری‌ناز را می‌شناسد. کسی که آن طرف دنیا است مگر می‌تواند کاری انجام دهد. بعد دوباره به این نتیجه رسیدم که خودش شاید نتواند ولی حتما دوستانی اینجا دارد که کمکش کنند. از روی اجبار و با تردید شماره‌ی راستین را گرفتم. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>