دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین.
خدایا، در این ماه با رحمتت فروگیر و توفیق و خود نگهداری نصیبم کن و از تیرگی های تهمت دلم را پاک گردان، ای مهربان به بندگان با ایمان.
التماس دعای فرج
💖🌹🦋
آقاترین سکوت مرا غرق نور کن
مارا قرین منت ولطف حضور کن
وقتی گناه کنج دلم سبز می شود
اقا شفاعت این ناصبور کن
می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم
اقا توراقسم به شهیدان ظهور کن.
اللهم عجل لولیک الفرج.
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهفتادهفتم🌷
﷽
به فاطمه نگاه كردم كه با چشمهاي درشت شده و دهاني باز داشت من رو نگاه
ميكرد. حق داشت! من تابه حال با هيچكس بد صحبت نكرده بودم. چه برسه به
سوپروايزرمون كه مطمئناً به خونم تشنه ست.
- متوجه اي كه چي گفتي؟!
- فاطمه! تو رو خدا دست از سرم بردار.
از روي صندلي بلند شدم كه مچ دستم رو گرفت.
- ميتونه اخراجت كنه ديوونه!
- باهاش صحبت ميكنم.
بعيد ميدونم با صحبت درست بشه. خيلي باهاش بد حرف زدي!
شونه اي بالا انداختم. فضاي بيمارستان برام خفه بود. نميتونستم درست نفس بكشم.
خودم رو داخل محوطهي بيمارستان انداختم و هواي تازه رو به ريه هام فرستادم. روي
نيمكت كنار محوطه نشستم. به آسمون آبي كه امروز عجيب زيبا شده بود خيره
شدم. نور آفتاب چشمم رو اذيت ميكرد؛ اما نميتونستم از ديدن آبي آسمون
لـ*ـذت نبرم. بغض توي گلوم نشسته بود. دليلش رو خودم هم نميدونستم. قلبم
درد گرفته بود. اشكم روي گونهام نشست. ديگه بيشتر از اين تحمل قورت دادن
بغضم رو نداشتم. چقدر ضعيف بودم كه به اين زودي اشكم درمياومد؛ اما اين تنها
سلاحم در برابر غم سنگين نشسته توي دلم بود.
- خانم پرستار داري گريه ميكني؟!
به چشمهاي مشكي براقش نگاه كردم.
- چرا از روي تختت بلند شدي؟ هنوز پات خوب نشده.
- اون اتاق داشت حالم رو به هم ميزد. عادت ندارم اينهمه وقت يه جا بخوابم.
قانوناً بايد همون روزي كه پاش رو گچ گرفتن و دستش رو آتل بستن مرخص
ميشد؛ اما آقاي دكتر بهانه آورد و اجازه مرخصي نداد. به قول خودش ميخواست
مطمئن بشه كه خطري تهديدش نميكنه. به نظرم چيز مشكوكي نبود. برادرش هم
كه هر روز بهش سر ميزد و مراقبش بود.
اشاره كردم و ازش خواستم كه كنارم بشينه.
كمكش كردم و كنار خودم نشوندمش.
- ميشه بپرسم چرا گريه ميكردي؟
- دلم گرفته بود.
- پس تو هم وقتي كه دلت ميگيره گريه ميكني؟ آخه من هم وقتي دلم ميگيره
ميرم توي زير زمين خونهمون. اونجا عكساي قديميمون رو نگه ميداريم. من عكس
مامان و بابام رو بغـ*ـل ميكنم و گريه ميكنم. آخه مطمئنم كه حرفام رو ميشنون.
- مگه اونا كجان؟
- بچه كه بودم بهم ميگفتن رفتن پيش خدا؛ اما من كه ميدونستم اونا مردن. خودم
ديدم كه گذاشتنشون توي قبر.
خداي من! يه بچه ي هفت ساله چطور ميتونه غم بيپناهي رو بكشه؟
دستش رو گرفتم. به چشمهاي مشكيش زل زدم.
آدماي خوب وقتي ميميرين ميرن پيش خدا.
- اونا خيلي خوب بودن؛ اما سعيد خوب نبود. يعني خوب بود؛ اما هيچوقت پيشمون
نميومد. ميگفت از همهتون بدم مياد.
- سعيد كيه؟
- داداشم.
- همون آقايي كه مياد ملاقاتيت؟
- آره.
- اذيتت ميكنه؟
- نه.
- اون تو رو از پلهها انداخت پايين؟
- نه.
خودت از پلهها سر خوردي؟
🌻🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
4_6048538692757227549.mp3
4.63M
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
فایل صوتی (2⃣)
🌺 مجموعه سخن آوای #صبح_قریب
🌺 مروری بر معارف #دعای_ندبه . . .
✅💐 قسمت دوم: "سندِ دُعای ندبه"
✅💐 این اثر ارزشمند، متعلق به کانال فرهنگی @Elteja میباشد.
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان عزیز
هدیه امروز مون #۹۲صلوات هدیه به #پیامبرمهربانیها و #۲۲صلوات به #حضرتخدیجه #سلامالله به #نیت سلامتی و ظهور امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و حاجت روائیِ دوستانی که با ما در ذکر صلوات همنوائی میکنند و عاقبت بخیری جوانها🌹🌹🌹
حدیث👇👇
خداوند تبارک و تعالی می فرمایند :
خداوند و فرشتگان بر پیامبر درود می فرستند ای مومنان شما نیر بر او درود و سلام بفرستید.
اِنَّ اللهَ وَ مَلائَکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبی یا ایُّها الَّذینَ امَنوا صَلُّوا عَلَیهِ وَ سَلِّموُا تَسلیما
قرآن سوره احزاب آیه56
التماس دعای فرج
💖🌹🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدسیچهارم
سپاه عمرسعد به سوى كوفه حركت كرده است. ديگر هيچ كس در كربلا باقى نمى ماند.
پيكر مطهر امام حسين(ع) و ياران باوفايش، روى خاك افتاده است و آفتاب گرم كربلا بر بدن ها مى تابد. تا غروب آفتاب يازدهم چيزى نمانده است.
با رفتن سپاه عمر سعد، طايفه اى از بنى اَسَد كه در نزديكى هاى كربلا زندگى مى كردند، به كربلا مى آيند و مى خواهند بدن هاى شهدا را دفن كنند.
آنها اين بدن ها را نمى شناسند، امّا كبوترانى سفيد رنگ را مى بينند كه در اطراف اين شهدا در حال پرواز هستند.
به راستى، كدام يك بدن امام است؟ بنى اسد متحيّراند كه چه كنند؟ اين يك قانون است: پيكر امام را بايد امامِ بعدى به خاك بسپارد.
اين يك قانون الهى است، ولى امام سجّاد(ع) كه اكنون در اسارت است؟ به راستى، چه خواهد شد؟ اين جاست كه خداوند به امام سجّاد(ع) اجازه مى دهد تا از قدرت امامت استفاده كند و به اذن خدا خود را به كربلا برساند و بر بدن پدر و ياران باوفاى كربلا، نماز بخواند و آنها را كفن نمايد و به خاك بسپارد.
حتماً مى گويى، شهيد كه نيازى به كفن ندارد، پس چرا مى گويى شهدا را كفن كردند؟
آرى! شهيد نيازى به كفن ندارد و لباسى كه شهيد در آن به شهادت رسيده است، كفن اوست، امّا نامردان كوفه لباس شهدا را غارت كرده اند و براى همين، بايد آنها را كفن نمود و به خاك سپرد.
امام سجّاد(ع) به راهنمايى بنى اسد مى آيد و آنها را در به خاكسپارى شهدا كمك مى كند.
نگاه كن! امام به سوى پيكر پدر مى رود. او پيكر صد چاك پدر را در آغوش مى گيرد و با صدايى بلند گريه مى كند و بر بدن پدر نماز مى خواند.
دست هاى خود را زير پيكر پدر مى برد و مى فرمايد: "بـسم الله و بالله" و پيكر پدر را داخل قبر مى نهد.
خداى من! او صورت خود را بر رگ هاى بريده گلوى پدر مى گذارد و اشك مى ريزد و چنين سخن مى گويد: "خوشا به حال زمينى كه بدن تو را در آغوش مى گيرد. زندگى من بعد از تو، سراسر غم است تا آن روزى كه من هم به سوى تو بيايم".
آن گاه روى قبر پوشانده مى شود و با انگشت روى قبر چنين مى نويسد: "اين قبر حسينى است كه با لب تشنه و غريبانه شهيد شد".
بنى اَسَد نيز همه شهداى كربلا را دفن كرده اند.
خداى من! اين بوى عطر از كجا مى آيد؟ چه عطر دل انگيزى!
ــ اين بوى خوش از بدن آن شهيد مى آيد؟
ــ اين بدن كيست كه چنين خوشبو شده است؟
ــ اى بنى اسد! اين بدن جَوْن است، غلام سياه امام حسين(ع)!
همان كسى كه از امام حسين(ع) خواست تا بعد از مرگ، پوستش سفيد و بدنش خوشبو شود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
4_5929224681662973660.mp3
9.12M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
9⃣2⃣ جزء ۲۹ #قرآن_کریم
🎤توسط استاد احمد دباغ
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🦋🌹💖
دلم می لرزد، خــــدا
فقط یک افطار دیگر تا سوت پایان باقی مانده است.
دلم می لرزد، خـــدا
از شیطانی که پشت دروازه های رمضان، کمین کرده است.
از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در هیاهوی روزهايش، گم کنم.
از نفس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل عبادت هایش می داند، نه حاصل عنایت هايت!
خـــدا.....
دلم، تو را برایِ همیشه می خواهد!
آغوش گرم و بی همتای تو را، که آرامشش را حتی در آغوش مادرم نیز، تجربه نکرده ام.
مـن....از دنیای بدون تو، می ترسم.
از شبهای سیاهی که نور یاد تو، دلم را روشن نمی کند.
از روزهای سپيدي، که بدون هم نفسی با تو، تاریک ترین لحظه های عمر من هستند.
قلبــ ــم...
بهانه های لحظه وداع را آغاز کرده است.
و دستانم، لرزش ثانیه های وداع را، پیش کشیده اند.
چه کنــــم...؟
بی سحرهای روشـــن؟
بی زمزمه های ابوحـــمزه؟
بی اشکهای افتتــــاح؟
نـــرو از خانه ما، دلبـــرم!
من بی تو، از پرِ کاهی سبک ترم، که به اشاره ای، اسیر دست شیطان می شود.
نـــرو از خانه مـا،
بمــان، همین جــا، در لابلاي تارو پود سجاده ای که به نگاهت خو گرفته است.
🌹💖🦋
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋
دعای روز سی ام ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْ صیامی فیهِ بالشّکْرِ والقَبولِ علی ما تَرْضاهُ ویَرْضاهُ الرّسولُ مُحْکَمَةً فُروعُهُ بالأصُولِ بحقّ سَیّدِنا محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین والحمدُ للهِ ربّ العالمین.
خدایا، روزه ام را در این ماه، بر پایه آنچه تو و پیامبر آن را می پسندد مورد سپاس و پذیرش قرار ده، درحالی که فروعش بر اصولش استوار باشد، به حق سرورمان محمّد و اهل بیت پاکش و سپاس خدای را پروردگار جهانیان.
التماس دعا
🌹🌼🌻
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهفتادهشتم🌷
﷽
- من ميرم توي اتاقم.
- نگارجان! عزيزم ما ميخوايم بهت كمك كنيم؛ پس هر چي كه ميدوني رو به من
بگو.
- من چيزي نميدونم.
- توي خونهتون كسي اذيتت ميكنه؟
سرش رو توي يقهش فرو برد.
چونهش رو با دست بالا آوردم. طاقت ديدن چشمهاي تيله اي مشكي اشكبارش رو
نداشتم.
- بهم بگو قربون چشماي خوشگلت برم!
من رو توي آغـ*ـوش گرفت و اينبار بلند گريه كرد. يه لحظه ماتومبهوت موندم و
بعد دستم رو روي تيغه ي كمرش بالا و پايين كشيدم و گذاشتم كه اشك بريزه.
اشكهاي خودم روي گونهام نشست و دلم تيكه تيكه شد براي كه هنوز كلي راه براي
زندگي پيش روش داره و الان غصه ميخوره.
آرومتر شده بود. از آ*غـ*ـوشم فاصله گرفت. هنوز هقهق ميكرد. دستمالي از
داخل جيبم بيرون آوردم و به سمتش گرفتم. اشكهاش رو پاك كرد. نسبت به سنش
بيشتر ميدونست و باهوش بود.
- پدرم وقتي با مامانم ازدواج كرد يه زن ديگه هم داشت كه سعيد پسر همون زنه.
بعد از اينكه با مامانم ازدواج كرد ديگه پيش اون زنه نرفت. يه روز كه من مهدكودك
بودم، بابا و مامانم تصادف ميكنن و ميميرن. از اون روز سعيد من رو برد پيش
خودش. اون با مادرش و زنش زندگي ميكنه. سعيد خودش خيلي باهام مهربونه؛ اما
مادرش هميشه اذيتم ميكنه. بهم ميگه «تو حاصل اون ازدواج كثيفي.» ميگه «تو بچهي
همون زني هستي كه زندگيم رو بهم ريخت.» مجبورم ميكنه كه غذا درست كنم،
جارو بكشم، ظرف بشورم. حتي نميذاره درس بخونم. اگه يه روز هم كاراش رو
انجام ندم من رو ميزنه.
انگار كه قصه هاي بچگيمون كه هميشه فكر ميكرديم فقط يه قصهن و هيچوقت
حقيقت ندارن حالا به واقعيت تبديل شدن. هنوز هم نامادريهاي ظالمي هستن كه
سيندرلاها رو اذيت كنن و هنوز ديوهايي وجود دارن كه بچه ها رو بترسونن.
آ*غـ*ـوشم رو براش باز كردم. گونهش رو بـ*ـوسيدم و گفتم:
- من بهت قول ميدم همه چيز رو درست كنم. باشه؟
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سرش رو به معني باشه تكون داد.
كمكش كردم تا توي اتاقش بره. روي تخت دراز كشيد. پتو رو روش كشيدم. موهاي
مشكي و براقش رو نوازش كردم و بهش اطمينان دادم كه همه چيز درست ميشه.
به سمت اتاق آقاي دكتر رفتم. به خانم كريمي سلام كردم.
- آقاي دكتر خيلي وقته منتظرتونه. بفرماييد داخل.
با چند ضربه به در و صداي «بفرماييد» آقاي دكتر وارد شدم. سرش كاملاً روي
برگه هاي ريخته شده روي ميز فرو رفته بود و عينك فرم مشكي اش روي صورتش
نشسته بود.
- سلام!
سرش رو بالا آورد. عينك رو از روي بينيش برداشت و مستقيم توي چشمهام نگاه
كرد. چشمهاش واقعاً كهربايي بود! لبخندي روي لبهام نشست. فوري سرم رو
پايين انداختم.
- سلام! بفرماييد بشينيد خانم رفيعي.
روي مبلهاي كنار ميزش نشستم. با شنيدن صداش سرم رو بالا آوردم.
بهتريد؟
- ممنون! به لطف شما.
مطمئن بودم كه الان به خاطر رفتار امروزم با خانم عسگري بازخواستم ميكنه.
- خانم رفيعي! گفتم بياي كه درمورد نگار، همون دختر بچهي اتاق دويست باهم
صحبت كنيم. من بيشتر از اين نميتونم توي بيمارستان نگهش دارم. شما متوجه چيز
خاصي نشديد؟
- آقاي دكتر همين الان باهاش صحبت كردم. راستش اصلاً فكرش رو نميكردم كه
اين بچه اينقدر مشكل داشته باشه توي زندگيش.
- چطور مگه؟
تموم حرفهاي نگار رو براي آقاي دكتر گفتم. لحظهي آخر بغض گلوم رو گرفت و
نتونستم ادامه بدم.
- بسيار خب! خودم يه فكري براش ميكنم.
- چيكار ميشه كرد؟
يا با برادرش صحبت ميكنم يا اينكه خودم سرپرستيش رو به عهده ميگيرم.
- فكر ميكنيد برادرش قبول ميكنه؟
- نه؛ اما من ميتونم راضيش كنم. اونا نگار رو نميخوان و نميپذيرن كه باهاش چنين
رفتارايي دارن. به برادرش ميگم كه آثار ضرب و كبودي روي بدنشه و اگه به
پزشكي قانوني بگم اونوقت روال قانوني داره و بايد خودش و مادرش حبس بكشن.
فكر ميكنم يه مقداري هم حسابشون پر بشه راضي بشن.
- فكر نميكنم اونقدرا ساده باشن كه احكام قانون رو ندونن.
- امتحانش ضرر نداره.
- اميدوارم كه بشه براش كاري كرد. اون فقط يه بچهي بيگناهه.
- خودتون رو نگران نكنين. من تموم سعيم رو ميكنم.
- ممنونم واقعاً!🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>