#بامدادخمار🪴
#قسمتصدبیستچهارم
🌿﷽🌿
هنوز.مي خواستم زندگي كنم. حالا او كوتاه آمده بود. حالا كه
توبه كرده بود. همان بهتر كه من هم كوتاه بيايم
:آمد و كنارم نشست
حالا برايم چاينمي ريزي؟ -
:چاي ريختم و مقابلش نهادم. دلزده بودم. دستم مي لرزيد.
دستم را گرفت و بوسيد
ببين با خودت چه مي كني؟ تو دل مرا هم خون مي كني.
وقتي مي بينم اين قدر غصه داري، اين قدر خودت را مي
.خوري، آخر فكر من هم باش. من كه از سنگ نيستم. آن
از بچه ام، اين هم از زنم كه دارد از دست مي رود
:باز اشكم به ياد پسرم سرازير شد.... مادرت مي گويد مي خواهد زنت بدهد. مي گويد مي
خواهم پسرم پشت داشته باشد. مي گويد
مادرم غلط مي كند. من اگر بچه بخواهم از تو مي خواهم،
نه بچه هر ننه قمري را. من تو را مي خواهم محبوبه -
جان. بچه تو را مي خواهم. هنوز اين را نفهميده اي؟ حالا
خدا نخواسته از تو بچه داشته باشم؟ به جنگ خدا كه نمي
شود رفت. من زن بگيرم و تو زجر بكشي؟ نه محبوبه.
ديگر اين قدرها هم بي شرف نيستم. با هم مي مانيم. يك
لقمه
نان داريم با هم مي خوريم. تا زنده هستيم با هم هستيم.
وقتي هم كه من مردم تو خلاص مي شوي. از دستم راحت
.مي شوي. فقط گاهي بيا و يك فاتحه اي براي ما بخوان
:خود را در آغوشش انداختم. اشك به پهناي صورتم روان
بود
نگو رحيم. خدا آن روز را نياورد. خدا كند اگر يك روز هم
شده من زودتر از تو بميرم. اگر زن مي خواهي حرفي -
.ندارم. برو بگير
:به ياد بزرگ منشي نيمتاج خانم زن منصور افتادم و تهييج
شدم و گفتم
اصلا خودم دست و آستين بالا مي زنم و برايت زن مي
گيرم. ولي نه از اين زن هاي آشغال. دختر يك آدم محترم
.را. يك زن حسابي برايت مي گيرم
دست از سرم بردار محبوبه. من زن مي خواهم چه كنم؟
توي همين يكي هم مانده ام. تو و مادرم كارد و پنير -
هستيد. امانم را بريده ايد. واي به آن كه يك هوو هم اضافه
شود. اصلا اين حرف ها را ول كن. يك چاي بريز
.بخوريم. اين يكي سرد شد
فشاري كه بر روحم وارد مي شد از بين رفت. سبك شدم.
دوباره نگاه مهربان او به چشمم افتاد. دوباره لبخند
شيطنت آميزش احساساتي را كه تصور مي كردم در جسم
من مرده، برانگيخت. اسير جسم خودم بودم. جوان بودم.
خيلي جوان. تازه بيست و يكي دو سال بيشتر نداشتم. اگر
چه تجربه درد و رنجي پنجاه ساله را پشت سر گذاشته
بودم. فكر مي كردم با مرگ پسرم من هم مرده ام. مرده
اي بودم كه با كمال تعجب مي ديم باز نفس مي كشم. راه
مي روم. غذا مي خوردم. مي خوابم و بيدار مي شوم. نمي
دانستم تا كي؟ و اين دردناك بود. هرگز به خاطرم هم
.خطور نمي كرد كه يك بار ديگر هوس آغوش شوهرم در
سينه ام بيدار شود و شد
شب از نيمه گذشته بود. ما بيدار بوديم. كنار يك ديگر دراز
كشيده بوديم و او بر خلاف شب هاي ديگر كه وقتي به
كنارم مي آمد بلافاصله به خواب مي رفت، اين بار دست
مرا در دست خود داشت و با دست ديگر سيگار مي كشيد.
چه قدر اين سكوت و آرامش را دوست داشتم. هر دو به
سقف خيره بوديم. تنها برق چشمان او و سرخي نوك
.سيگار را مي ديدم
:همچنان كه به سقف خيره بود صدايش آهسته، مثل صداي
نسيم در اتاق پيچيد
.فكر مي كردم ديگر دوستم نداري
:به همان آهستگي گفتم
.تو مرا دوست نداري -
لبخند زد و دستم را فشرد. نفس هايش را نزديك گردنم
احساس مي كردم. از شدت عشق و سرمستي اشكم
سرازير شد. چه طور صاحب اين چنين چهره اي مي
توانست بد باشد؟ من اشتباه مي كردم. من بد بودم. من فقط
به
خودم فكر مي كردم. چه كرده بودم كه او به اين فكر افتاده
بود كه ديگر دوستش ندارم؟ انگار فكر مرا مي خواند.
:گفت
آن وقت كه رفتي و بچه را انداختي، گفتم البد از من بدش
مي آيد. هميشه مي ترسيدم. مي ترسيدم كه باز به
.بهانه حمام بروي و ديگر برنگردي
:گفتم!
رحيم -
.و گريه امانم نداد
سيگار را در زير سيگاري كنار دستش خاموش كرد. به
سويم چرخيد. سرش را به دست چپ تكيه داد و نيم خيز
شد. روي صورتم خم شده بود و در تاريكي به دقت نگاهم
مي كرد. با انگشت دست راست اشكم را پاك كرد و مثل
:كسي كه با بچه اي صحبت مي كند گفت
!ا ، ا ، گريه مي كني؟ خجالت بكش دختر -
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدبیستپنجم
🌿﷽🌿
هق هق مي كردم و از لحن تسكين بخش او لذت مي بردم
ولي گريه ام شدت مي گرفت. انگار بندي كه جلوي اشك
هايم بود شكسته بود. دردهايي كه در دلم بود و كسي را
نداشتم تا برايش بازگو كنم حالا در اشك هايم حل مي
شدند و با آن ها بيرون مي ريختند. نوازش او دلمه اي را
كه بر زخم هاي كهنه دل من بسته بود مي كند و آن ها را
به
اين نحو دردناك درمان مي بخشيد. اگر در همان لحظه از
دنيا مي رفتم، اگر خداوند در همان شب جان مرا مي
گرفت گله اي نداشتم. نه، گله اي نداشتم. چه جاي گله بود؟
ديگر بيش از اين چه مي خواستم؟ از خدا كه طلبكار
:نبودم. گفتم
ديگر نگذار عذاب بكشم رحيم. ديگر طاقت ندارم. ديگر
هيچ كس را جز تو ندارم. تو پشت من باش. تو به داد -
.من برس
:به شوخي گفت
اين حرف ها چيست؟ دختربصيرالملك كسي را ندارد؟ اگر
تو بي كس باشي، بقيه مردم چه بگويند؟ اين حرف -
ها را جاي ديگر نزني ها! مردم بهت مي خندند. همه كس
محبوبه خانم ثروتمند، رحيم يك لا قبا باشد؟
از اين تواضع او، از اين كه عاقبت به خاطر دل من به
كوچكي خود اقرار مي كرد، از اين كه برتري مرا قبول
كرده
بود، دلم مالش رفت. دلم برايش مي سوخت. از خودم بدم
آمد. از رفتاري كه با او داشتم شرمنده شدم. دست جلوي
:دهانش گرفتم و گفتم
نگو رحيم. اين حرف ها را نزن. همه چيز من تو هستي.
ارزش تو براي من از تمام گنج هاي دنيا بالاتر است. من
روي حصير و بوريا هم با تو زندگي مي كنم. زنت هستم
تو سرور من هستي. هر كه مي خندد بگذار سير بخندد. هر
كس خوشش نمي آيد. نيايد. من و تو نداريم. آنچه من دارم
هم مال توست. من خودم تو را خواستم. اگر خاري به
پايت فرو برود من مي ميرم. هر چه هستي به تو افتخار
مي كنم. خودم تو را خواستم و پايش هم مي ايستم. پشيمان
.هم نيستم
راست مي گويي محبوب؟ -
.امتحانم كن رحيم. امتحانم كن -
.نكن. محبوب جان. با خودت اين طور نكن. من طاقت
اشك هاي تو را ندارم -
چه طور اين بوسه هاي گرم از خاطرم رفته بود؟ بوي
سيگار مي داد. به من نگاه كرد. انگار كه سال هاست مرا
نديده
:گفت
لاغر شده اي محبوب. يك شكل ديگر شده اي. لپ هايت
ديگر تپل نيستند. صورتت چه قدر كشيده شده. چشم -
.هايت درشت تر شده اند. نگاهت بازيگوش نيست
زشت شده ام؟
.نه محبوب جان. زن شده اي. خانم شده اي -
صبح كه مي خواست به سر كار برود، مادرش را صدا زد
و به صداي بلند كه من در اتاق به راحتي مي توانستم
بشنوم
:گفت
!ننه، محبوب هر جا خواست برود مي رود. نشنوم ديگر
جلويش را گرفته باشي ها -
چه روزهايي بودند! روزهايي كه از درد پسرم، و شور
عشق دوباره شوهرم گيج و مست بودم. روزهاي دردناك و
.شيرين، شب هاي خلسه صوفيانه
رحيم ديگر ظهرها در دكان نماند. شب ها اول غروب خانه
بود. ديگر دهانش بوي الكل نمي داد. پاشنه كفشش را
.نمي خواباند. كت و شلوارش تميز و مرتب بود
دايه مي آمد و پول مي آورد. من آن را لب طاقچه مي
گذاشتم. رحيم دست نمي زد. انگار آتش بود و دستش را
مي
سوزاند. انگار ماري بود كه انگشتانش را مي گزيد.
مادرش به او چپ چپ نگاه مي كرد و لب مي گزيد و از
روي
:تاسف سر تكان مي داد. روزها كه او نبود غرغر مي كرد
.چيز خورش كرده -
يا....
.حالا خيالش راحت شد. شب و روز بر جگرش نشسته -
انگار نمي شنيدم. ديگر برايم اهميتي نداشت. وقتي رحيم به
اين زمزمه ها ترتيب اثر نمي داد، چه جاي ترس و اندوه
بود؟ مگر بايد با نفير باد در افتاد؟ مگر كسي با غرش
طوفان دهان به دهان مي گذارد؟ نه، بايد صبر كرد. بايد
پنجره
.ها را بست و به آغوش عزيزي پناه برد. بهيد به آغوش
رحيم پناه برد
🎗🎗🎗🎗🎗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدبیستششم
🌿﷽🌿
دايه آمد. با او به لاله زار رفتم. رفتم پيش يك زن ارمني
كه لباس عروسي خواهرهايم را دوخته بود. دادم يك لباس
.تافته برايم بدوزد. تافته آبي چسبان با يقه برگردان سفيد و
دكمه هاي صدفي ريز
:لباس را به تنم امتحان مي كرد با همان لهجه شيرين
ارمني گفت
.كاش همه مشتري هايم مثل تو بودند – لباس روي تنت مي
خوابد. شوهرت بايد خيلي قدرت را بداند -
بعد از مدت ها به صداي بلند خنديدم. دايه جان خوشحال
شد. كفش هاي پاشنه بلند خريدم. عطر خريدم. گل سر و
گوشواره خريدم. ماتيك و سرخاب ، و همه را براي شب
ها، براي دم غروب، براي وقتي كه رحيم مي آمد. اگر
خداوند به كسي نظر لطف و مرحمت داشته باشد، اگر
بهشتي در روي زمين وجود داشته باشد و اگر سعادت
مفهومي
داشته باشد، چيزي نيست جز آرامش و عشق زن و
شوهري در زير يك سقف. جز انتظار و التهاب زني كه با
اشتياق
ساعت ها را مي شمارد تا همسرش از راه برسد. جز
شتاب مردي كه به سوي خانه و سوي زني مي رود كه مي
داند
آراسته و مشتاق چشم به در دوخته، در كنار سماوري كه
مي جوشد و سفره شامي كه آماده است نشسته. زني كه
.لبخند شيرين و دست هاي نوازشگر دارد
ماه اول پاييز گذشت و آبان فرا رسيد. شب ها رحيم پول
مي آورد و روي طاقچه مي گذاشت. ميوه مي آورد. هميشه
دست پر به خانه باز مي گشت. مي دانستم كم كم پا به سن
مي گذارد. در مرز سي سالگي بود. سرش به سنگ
خورده بود. پخته و عاقل شده بود. سر به راه شده بود. با
اين كه دومين ماه پاييز آغاز مي شد، هوا هنوز چندان سرد
نشده بود. برگ هاي چنار كه زرد و سرخ بودند زير نور
آفتاب پاييز دل را به وجد مي آورد. يا شايد دل من جوان
.شده بود. آرام شده بود. اميدوار شده بود
:يك شب رحيم از راه رسيد و خسته نشست و چاي نوشيد
به به. محبوب جان. چه خوشگل شده اي؟ -
قبلا خوشگل نبودم؟ -
.خوشگل تر شده اي -
:مرا بوسيد و گوشه اي نشست ولي به فكر فرو رفته بود.
پرسيدم
رحيم جان شام بياورم؟ -
:من و من كرد. پرسيدم
گرسنه نيستي؟ -
.راستش ميل ندارم. تو شامت را بخور -
اگر تو نخوري من هم نمي خورم. چرا ميل نداري؟ مگر
اتفاقي افتاده؟ -
.نه. اتفاقي كه نيفتاده. به بدبختي خودم افسوس مي خورم -
:دلم فرو ريخت
چه شده؟ رحيم تو را به خدا بگو. چي شده؟ چرا دست
دست مي كني؟ -
:زانوهايم ضعف رفت. ديگر تحمل مصيبت نداشتم. كمي
مكث كرد و من من كنان گفت
والله يكي از نجارهاي معتبر، از آن ها كه كارهاي بزرگ
برمي دارد. در و پنجره خانه هاي بزرگ را، اداره ها را.
ميز و صندلي هم مي سازد. حتي مي گويد در و پنجره كاخ
هاي پسرهاي رضا شاه را هم به او سفارش داده اند.
راست و دروغش پاي خودش. حالا اين بابا آمده، كار مرا
ديده و پسنيده. چند روز پيش آمد به من گفت مي خواهم
هر چه كار به من مي دهند يك سوم آن را به تو بدهم. ولي
صاحب كار نبايد بفهمد. چون آن ها مرا مي شناسند و كار
را به خاطر شهرت و مهارت من سفارش مي دهند. اگر
بفهمند من كار را به تو سپرده ام، سفارششان را پس مي
گيرند. تو راضي هستي يا نه؟
:با عجله و هيجان گفتم
خوب، مي خواستي قبول كني. مي خواستي بگويي راضي
هستم. چرا معطلي؟
خوب، من هم دلم مي خواهد قبول كنم. اگر سه چهار دفعه
از اين كارها بگيرم، با مشتري ها آشنا مي شوم و كم -
كم اسمم سر زبانها مي افتد و خودم براي خودم كار مي
گيرم. ولي موضوع اين جاست كه طرف مي گويد تو هم
بايد
سرمايه بگذاري. ولي من كه سرمايه ندارم. چوب مي خواهد. وسيله مي
خواهد هزار دنگ و فنگ دارد. با دست خالي كه نمي شود
چه قدر سرمايه مي خواهد؟ -
:فكر مي كرد گفت
.هر چه قدر كه بخواهد. من كه آه در بساط ندارم -
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدبیستنهم
🌿﷽🌿
:رحيم بي توجه به ما از اتاق كناري بيرون پريد و گفت
سينه ريز كجاست؟ -
وحشت زده عقب رفتم. آن شب سينه ريز را به خاطر او به
گردن افكنده بودم. سينه ريز يادگار پدرم بود. دستم را
:روي آن گذاشتم
.نمي دهم -
.به گور پدرت مي خندي -
دستم را گرفت و به پشت پيچاند. ديگر انسان نبود. واقعا به
حيوان درنده اي تبديل شده بود. مثل خوك. مثل گرگ.
اصلا جانور غريبي بود كه بيش از وحشت نفرت توليد مي
كرد. با دست راست با يك ضربت گردن بند را از گردن
:من پاره كرد. رو به مادرش كرد و با تاكيد گفت
.از فردا اگر پا از خانه بيرون بگذارد واي به حال تو و
واي به حال او -
:دوان دوان به سوي در خانه رفت و آن را قفل كرد.
برگشت و به من گفت
تا صبح خوب فكرهايت را بكن. شايد عقلت سرجا بيايد. من
اين خانه را مي خواهم و هر طور شده آن را مي -
.گيرم. حالا چه بهتر به زبان خوش بدهي
به اتاق مادرش رفت و هر دو شب را در آن جا خوابيدند.تا نيمه شب پاي چراغ گردسوز بيدار نشستم. خوابم نمي
برد. صورتم، دهانم، دستم، همه جاي بدنم، حتي پشت
گردنم از اثر كشيده شدن گردن بند درد مي كرد يا مي
سوخت. ولي درد اصلي در قلبم بود. پس كجا رفت آن
رحيمي كه در دكان مي ديدم؟ كي رفت؟ چرا رفت؟ تقصير
من بود يا او؟ چرا نگذاشتم با كوكب بماند؟ اگر كوكب به
جاي من بود چه مي كرد؟ آيا او برايش مناسب تر نبود؟
آيا او زبان اين مرد را بهتر از من نمي فهميد؟
خسته و بيزار بودم. اشكي در كار نبود. مثل مجسمه نشسته
بودم. حتي نمي شد گفت كه فكري در سر داشتم. به گل
قالي خيره شده بودم. به كه شكايت كنم؟ از كه شكايت كنم؟
خودم با چشم بسته خود را به چاه افكنده بودم. حالا
ديگر دير شده بود. جبران پذير نبود. نمي دانستم چه بايد
بكنم. فقط مي دانستم كه ديگر طاقتم طاق شده. نه، ديگر
بس است. عاشقي پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم
پاره پاره شد. روحم كشته شد. تازه معناي زندگي را مي
فهميدم. مي فهميدم كه با زندگي نمي توان شوخي كرد.
زندگي بازيچه نيست. هوا و هوس نيست. ورطه اي كه در
آن
سقوط كرده بودم، جهنمي كه با سر به آن افتاده بودم، مرا
پخته كرده بود. دانستم كه دست روزگار دست مهربان
مادر نيست كه بر سرم كشيده مي شد. چهره دنيا همان
صورت خندان و پر مهر و محبت پدرم نيست كه در پيش
رويم بود. چرخ گردون آن بازيچه اي نبود كه در تصورم
بود. بازيچه اي كه چون بخواهيم آن را به زور تصاحب
كنيم و هر زمان از آن خسته شديم با نوك پايي از خود
دورش كنيم. حقيقت همين بود كه در برابر خود مي ديدم و
بسيار تلخ تر از آن بود كه به بيان در آيد. اندك اندك به
مفهوم گفته هاي پدرم پي برده بودم و حالا معناي آن را
.عريان و آشكار به چشم مي ديدم
نفهميدم كي خوابيدم و كي بيدار شدم. چراغ گردسوز هنوز
مي سوخت. شب هنوز مثل قير بود. چراغ را خاموش
كردم و باز همان جا سر بر قالي نهادم و به خوابي دردناك
فرو رفتم كه قطع و وصل مي شد. اي روز شتاب كن. اي
شب چه صبور و پرطاقت هستي. پس كي مي خواهي به
آخر برسي؟ تا كي اسير اين تيرگي باشم؟ كي اين تاريكي
دست از گريبانم برخواهد داشت؟ اي غم و اندوه، يا رهايم
كنيد يا جانم را بگيريد. خداوندا، خلاصم كن. نه ذره ذره،
.يك باره خلاصم كن. از دست خودم خلاصم كن
💧💧💧💧
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدسی
🌿﷽🌿
آسمان دودي شد و هنوز همه جا تاريك بود. بيدار شدم. چه
شبي بر من گذشته بود! در همان جا كه دراز كشيده
بودم نشستم. زانوها را به بغل گرفتم و پشت به ديوار دادم.
از پنجره به حياط خيره شده. به گوشه ديوار. آن جا كه
جاي الماس بود. آه از نهادم برآمد. مي ديدمش كه از پله ها
بالا مي آيد. كه كنارم مي نشيند. كه گندم شاهدانه مي
.خواهد. كه وحشتزده از دعواي من و پدرش گريه مي كند.
كه راحت شد
در باز شد و مادرشوهرم با سماور وارد اتاق شد. كي هوا
روشن شده بود؟ كي سپيده سر زده بود؟
:همان طور ساكت و بي حركت نشسته بودم. چشمش به من
افتاد و تعجب كرد. يك لحظه سماور به دست ايستاد
اوا! تا صبح همين جا بودي؟ -
پاسخي ندادم. بلافاصله پيش آمد. اسباب سماور را چيد و
سماور را در جاي خود قرار داد. كنارم نشست و با لحني
:مليحانه كه لعابي از خيرانديشي بر آن بود گفت
واي، واي، ببين چه به روزت آورده! آن قدر عصبانيش
نكن ها! يك وقت مي زند ناقصت مي كند. اخلاقش به پدر -
.خدا بيامرزش رفته. جوشي است. بيا و خانه را به اسمش
بكن و شر را بكن. والله من خير هر دوي شما را مي
خواهم
:رحيم لخ لخ كنان از راه رسيد
.ننه، بي خود برايش روضه نخوان. اين كله نپز است. پخته
نمي شود. برو كنار يبينم، زبان خر را خلج مي داند -
:بالاي سرم ايستاد. پاها را باز و دست ها را به كمر زد.
گفت
خانه را به اسمم مي كني يا نه؟ -
.جواب ندادم
مگر با تو نيستم؟ عين ترب سياه نشسته و رو به رويش را
نگاه مي كند. پرسيدم خانه را به اسمم مي كني يا نه؟ -
:سرم را بلند كردم. لبم مي سوخت. انگار ورم كرده بود.
گفتم
.نه -
:با لگد به پايم زد
.اكه پررو آدميزاد هي! ريختش را ببين، از دنيا برگشته.
كفاره مي خواهد آدم به رويش نگاه كند -
:رو به مادرش كرد
.ننه، من مي روم. وقتي برگشتم بايد اين قالي ها را جمع
كرده باشي. مي خواهم بفروشمشان. پول لازم دارم -
:راه افتاد برود. مادرش پرسيد
ناشتايي نمي خوري؟ -
.بده اين بخورد تا هارتر بشود -
مي دانستم گردن بند و انگشتر و پول هاي من در جيبش
است. تا وسط پله ها رفت. ولي دوباره برگشت و وارد
اتاقي
:كه در آن مي خوابيديم شد. الله ها را از سر طاقچه
برداشت و موقع رفتن خطاب به مادرش گفت
.اين ها را هم مي برم. پول لازم دارم
انگار كسي از او توضيح خواسته بود. من همان جا كه
نشسته بودم باقي ماندم. ساكت بدون يك كلام حرف.
مادرش
:گفت
.حالا خيالت راحت شد؟ الان مي رود همه را مي فروشد و
تا شب نصفش را خرج خوشگذراني مي كند -
شانه بالا انداختم. تا صبحانه بخورد. بلند شدم و به اتاق
بغلي رفتم و در را محكم بستم. طاقت تحمل روي او را
نداشتم، چه برسد به آن كه زانو به زانويش بنشينم و با او
ناشتايي بخورم. صورتم درد مي كرد. مقابل آيينه كوچك
سر طاقچه رفتم. از ديدن چهره خودم يكه خوردم. تمام
طرف راست صورتم از سيلي سخت شب گذشته او كبود
بود.
چشم راستم نيم بسته و گوشه لبم كه او با پشت دست برآن
كوبيده بود آماس كرده و بنفش شده بود. وحشت
كردم. از زنده ماندن خودم تعجب مي كردم. تعجب مي
كردم كه چه طور از زير ضربات مشت و لگد او سالم
بيرون
:آمده ام. هنوز گوش راستم از ضربه سيلي او درد مي
كرد. صداي مادرش بلند شد كه با غيظ گفت
.سماور جوش است. همه چيز حاضر است. مي خواهي
بخور، مي خواهي نخور -
شنيدم كه از اتاق خارج شد و از پلكان پايين رفت. جرقه
اي در مغزم زد. تصميم خود را گرفتم. به سرعت چمدانم
را
برداشتم و لباس ها و مقداري خرت و پرت هايم را در آن
ريختم. جعبه چوب شمشادم را با تمام محتويات آن درون
چمدان جاي دادم. چادر بر سر كردم و از پله ها فرود
آمدم. مادرشوهرم مثل پلنگ تير خورده جلو پريد و دست
ها
:را به كمر زد
اوقور به خير! كجا به سلامتي؟ -
.مي خواهم بروم. ديگر جانم به لبم رسيده -
كجا بروي؟ همين طور سرت را مي اندازي پايين و هري
...؟ مگر اين خانه صاحب ندارد؟ مگر نشنيدي ديشب -
شوهرت چه گفت؟
!كدام شوهر؟ من ديگر شوهر ندارم -
:چشمانش گرد شد
!چشمم روشن، حرف هاي تازه تازه مي شنوم
:دهانم باز شد و آنچه را سال ها در دل و بر نوك زبان
داشتم بيرون ريختم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدسییکم
🌿﷽🌿
.آن نامرد بي سر و پا شوهر من نيست. عارم مي شود به
او مرد بگويم، به او شوهر بگويم -
:خنديد
از مرديش گله داري؟ -
نه، از مردانگيش گله دارم. از طبع پست و بي همتي اش.
از ضعيف كشي و بي غيرتي اش. تو نمي فهمي من چه -
مي گويم. او هم نمي فهمد. ياد نگرفته. از كه بايد درس مي
گرفت؟ از كجا بايد علو طبع و نظربلندي را فرا بگيرد؟
حق دارد كه نداند غيرت چيست؟ شرف كدام است. مرا كه
ضعيف هستم به زير لگد مي اندازد ولي از برادرهاي
قداره كش معصومه حساب مي برد. در مقابل يك زن
قدرت نمايي مي كند و وقتي پاي مردها به ميان مي آيد،
پشت
دامن ننه اش پنهان مي شود. مظلوم مي شود. آرام مي
شود. بره مي شود. مردانگي او فقط به سبيل و كت و
شلوار
.است و بس
ديگر مادرشوهرم را شما خطاب نمي كردم. ديگر به او
خانم نمي گفتم چون خانم نبود. شايسته اين لقب نبود. نادان
و رذل بود. ديگر نمي خواستم بيش از اين چشمم را بر
روي حقيقت ببندم. لازم نبود به خاطر حفظ نيكنامي پسرم
بكوشم تا مادربزرگش را محترم جلوه بدهم. ديگر پسري
در كار نبود. يا شايد هم خيلي ساده، به اين دليل كه خودم
نيز تا حد زيادي به آن ها شبيه شده بودم. از آن ها آموخته
بودم. زبان آن ها را فرا گرفته بودم. خوب و بد را از ياد
.برده بودم. روابط سالم و محترمانه را فراموش كرده بودم
:لب پله دالان نشست و گفت
زندگي پسرم را جمع كرده اي و مي روي؟ -
كدام زندگي؟ پسر تو زندگي هم داشت؟ وقتي مرا گرفت
خودش بود و يك قبا و تنبان. حالا زندگي پيدا كرده؟ -
:با خونسردي گفت
.چمدان را مي گذاري بعد مي روي
:گفتم
.اي به چشم -
آرام برگشتم و از پله ها بالا رفتم. خيالش راحت شد. بلند
شد و غرغركنان به دنبال كارش رفت. وارد اتاقي شدم كه
.روزگاري **** عشق من بود
از خونسردي و آرامش خودم شگفت زده بودم. در را بستم.
تازه به خود آمده بودم. محبوبه چه چيزي را مي خواهي
از اين خانه ببري؟ رغبت مي كني دوباره اين لباس ها را
به تن كني؟ اين كفش ها را بپوشي؟ اين سنجاق ها را به
سرت بزني؟ اين ها را كه نشانه هايي از زندگي با يك آدم
بي سر و پاي حيوان صفت است مي خواهي چه كني؟ اين
ها را كه سمبل جواني بر باد رفته و آرزوهاي سوخته و
غرور زخم خورده و احساسات جريحه دار شده است براي
چه
.مي خواهي؟ نابودشان كن. همه را از بين ببر
قيچي را برداشتم. چمدان را گشودم و تمام لباس ها را يكي
يكي با قيچي بريدم و تكه پاره كردم و بر زمين انداختم.
قيچي كفش هايم را نمي بريد. يك تيغ ريش تراشي برداشتم
و لبه كفش ها را با آن چاك دادم. دستم بريد. ولي من
انگار حس نمي كردم. وحشي شده بودم. چادر شب
رختخواب ها را به وسط اتاق كشيدم اما گره آن را باز
نكردم
بلكه آن را با تيغ پاره پاره كردم. لحاف و تشك را بيرون
كشيدم و سپس با تيغ و قيچي به جان رويه هاي ساتن
لحاف ها افتادم. آن گاه به سراغ تشك ها رفتم. چنان با لذت
آن ها را مي دريدم كه گويي شاهرگ رحيم است.
:انگار زبان مادرشوهرم است. انگار سينه خودم است.
انگار بخت خفته من است. زير لب غريدم
« .ارواح پدرت. مي گذارم اين ها برايت بمانند؟ به همين
خيال باش »
سپس با همان تيغ به سراغ قالي ها رفتم. دولا دولا راه مي
رفتم و با دست راست تيغ را با تمام قدرت روي فرش هاي
خرسك مي كشيدم و لذت مي بردم. از عكس العمل رحيم،
از يكه خوردن او، از خشم و نااميدي او احساس شادي
.مي كردم. لبخند انتقام بر لبانم بود. بر لبان كبود و
متورمم. بر صورت سياه شده از كتكم
سماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روي
رختخواب ها و قالي ها دمر كردم. زغال ها از دودكش
سماور
روي رختخواب هاي تكه پاره افتاد. چادر سياه تافته يزديم
را برداشتم و تا كردم. مي دانستم مادرشوهرم عاشق و
شيفته اين چادر است. با آن زغال ها را دانه دانه برمي
داشتم تا دستم نسوزد و هر دانه را روي يك قالي مي
انداختم.
قالي گله به گله دود مي كرد. چادر سياه از حرارت زغال
سوراخ سوراخ مي شد. ايستادم و تماشا كردم. چشمم به
جعبه چوب شمشاد افتاد. آن را هم بشكنم؟ مي خواستم آن
را هم بسوزانم. گذشته ام را با آن دفن كنم. ولي دلم مي
گفت شب كلاه الماس در آن است. يادگار آن بهار شيرين،
خاطره سركشي هايت را در خود دارد. هوس هاي
جوانيت در آن پنهان است. اين آيينه عبرت را نگه دار.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدسیدوم
🌿﷽🌿
خواستم در آن را بگشايم و شب كلاه الماس را از درونش
بردارم، ترسيدم. ترسيدم كه اين همان صندوقچه پاندورا
باشد كه پدرم داستانش را برايم نقل كرده بود. ترسيدم
اگر آن را بگشايم، جادوي آن وجودم را تسخير كند. پايم
سست شود. بمانم و اسير پليدي گردم و ديگر نتوانم از
رنج و اندوه بگريزم. خودم هم نمي دانم چه شد كه ناگهان
صندوقچه را بغل زدم. دوباره چادر را به سر افكندم و از
پلكان پايين آمدم – با همين صندوقچه چوب شمشاد كه مي
بيني – به محض آن كه به ميان حياط رسيدم، باز
.مادرشوهرم مثل ديوي كه مويش را آتش زده باشند حاضر
شد و لب پله دالان نشست
باز كه راه افتادي دختر! عجب رويي داري تو! كتك هايي
كه تو ديشب خوردي اگر به فيل زده بودند مي خوابيد.
باز هم تنت مي خارد؟
:گفتم
.برو كنار. بگذار رد بشوم -
.نمي روم -
.من كه چمدان را توي اتاق گذاشته ام. حالا بگذار بروم -
پس اين يكي چيست كه زير بغلت زده اي؟ -
.اين مال خودم است. به تو مربوط نيست -
.هر چه در اين خانه است مال پسر من است و به من هم
مربوط مي شود -
:گفتم
.الحمدلله پسر تو چيزي باقي نگذاشته كه مال من باشد يا
مال او. گفتم از سر راهم برو كنار
:با صداي زير و جيغ جيغويش فرياد زد
از رو نمي روي؟ زنيكه پررو؟ حالا من هم بروم كنار، تو
با آن ريخت از دنيا برگشته ات رويت مي شود از خانه -
.... بيرون بروي؟ والا ديدنت كراهت دارد. خيال مي كني
:حرفش را قطع كردم و آرام پرسيدم
پس نمي خواهي كنار بروي؟
.نه -
آهسته خم شدم و جعبه را در گوشه دالان گذاشتم. چادر از
سر برداشتم و آن را از ميان تا كردم و روي صندوقچه
نهادم. سپس به سوي او چرخيدم. دست چپم را پيش بردم و
از روي چارقد موهايش را چنگ زدم و در حالي كه از
:لاي دندان ها مي غريدم
مگر به تو نمي گويم برو كنار؟ -
:با تمام قدرت موهايش را بالا كشيدم. به طوري كه از
روي پله بلند شد و فرياد زد
.الهي چلاق بشوي -
و كوشيد تا از خودش دفاع كند و مرا چنگ بزند. با دست
راست دستش را گرفتم و آن را چنان محكم گاز گرفتم
كه احساس كردم دندان هايم در گوشتش فرو خواهند رفت
و به يكديگر خواهد رسيد. چه قدر لذت داشت. چنان
فريادي كشيد كه بدون شك هفت همسايه آن طرف تر هم
صدايش را شنيدند. آن وقت من، نه از ترس فرياد او،
بلكه چون خودم خواستم، گوشتش را رها كردم. جاي دو
رديف دندان هايم صاف و مرتب روي مچ دستش نقش
بسته بود. با دست ديگر جاي دندان هاي مرا مي ماليد و
هر دو در يك زمان متوجه برتري قدرت من شديم.
جثه ريز و كوچكي داشت. مثل يك بچه سيزده ساله و من از اين كه
چه گونه اين همه سال از اين هيكل ريزه حساب مي بردم
و وحشت داشتم تعجب كردم. نمي دانم چرا زودتر اين كار
را نكرده بودم! شروع كرد به جيغ و داد و ناله و نفرين.
:گفتم
.... خفه شو. خفه شو -
:تحمل فريادهاي او را نداشتم. صدايش مثل چكش در سرم
مي كوبيد. باز گفتم
خفه مي شوي يا نه؟ -
با يك دست دهانش را محكم گرفتم و با دست ديگر پس
گردنش را چسبيدم. از ترس چشمانش از حدقه بيرون
زده بود. او را به همان حال كشان كشان بردم و در قسمت
چپ ديوار حياط، همان جا كه زماني جنازه پسرم را قرار
داده بودند، پشتش را محكم به ديوار كوبيدم. دلم مي
خواست بدون اين كه من بگويم، خودش مي فهميد كه مي
.خواهم لب هره ديوار بنشيند و چون نفهميد، با يك پا به
پشت ساق پاهايش زدم. هر دو پايش به جلو كشيده شد
مثل ماهي از ميان دو دستم ليز خورد. كمرش ابتدا به لب
هره باريك خورد و از آن جا هم رد شد و محكم بر زمين
:افتاد. با ناله گفت
.آخ، استخوان هايم شكست. واي كمرم به ديوار ماليد. زخم
و زيلي شدم. مرا كه كشتي. الهي خدا مرگت بدهد -
.و به گريه زد
به صداي بلند ضجه و مويه مي كرد. با مشت به سينه اش
مي كوبيد و فحاشي مي كرد. جلويش چمباتمه زدم. مانند
:معلمي كه به شاگردي نافرمان هشدار مي دهد انگشت به
سويش تكان دادم و گفتم
مگر نمي گويم خفه شو؟ نگفتم صدايت در نيايد؟ گفتم يا
نگفتم؟ -
و باز دهانش را محكم گرفتم. از قدرت خودم تهييج شده
بودم و لذت مي بردم. باز گريه مي كرد. ولي اين بار بي
.صدا
.گريه نكن. گفتم گريه هم نبايد بكني. صدايت در نيايد -
گره چارقدش را در زير گلو گرفتم و سرش را نزديك
صورت سياه و متورم و كبود خود آوردم و با صدايي آرام
و
:رعب انگيز گفتم
.خوب گوش هايت را باز كن ببين چه مي گويم. من از اين
در بيرون مي روم -
:چرخيدم و با انگشت دست چپ در جهت دالان و در
كوچه اشاره كردم
تو همين جا مي نشيني تا آن پسر لات بي همه چيزت به
خانه برگردد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدسیسوم
🌿﷽🌿
واي به حالت اگر سر و صدا كني. اگر پايم -
را از خانه بيرون بگذارم جيغ و داد به راه بيندازي، اگر
صدايت را از آن سر كوچه هم بشنوم برمي گردم. خفه ات
مي
كنم و نعشت را مي اندازم توي حوض تا همه فكر كنند خفه
شده اي، خوب فهميدي؟
با نگاهي وحشتزده سرش را به علامت تاييد تكان داد. از
ترس قدرت تكلم نداشت. انگار احساس كرده بود كه من
شوخي نمي كنم. انگار مي ديد كه ديوانه شده ام و اين كار
را از من بعيد نمي دانست. خودم نيز كمتر از او وحشتزده
نبودم. چون ناگهان دريافتم كه به راحتي قادر به اين كار
هستم و آن را با كمال ميل انجام خواهم داد. تهديد نبود.
براي ترساندن نبود. واقعا به آنچه مي گفتم اعتقاد داشتم و
عمل كردن به آن برايم سخت نبود. متوجه شدم كه با
.يك كلام ديگر از طرف او، با شنيدن يك ناله يا ديدن يك
قطره اشك فورا خفه اش خواهم كرد
يك دقيقه ساكت نشستم و به او خيره شده. در انتظار يك
حركت، يك فرياد. از خدا مي خواستم كه ساكت بماند و
بهانه به دست من ندهد. اين دفعه خداوند دعايم را مستجاب
كرد. پيره زن ترسيده بود. ساكت نشست. خشكش
زده بود. آرام از جا بلند شدم. با لگد به رانش كوبيدم. رحيم
چه معلم خوبي بود. استاد آزار و شكنجه، و من چه
:شاگرد با استعدادي از آب درآمده بودم. آيا رحيم هم از
كتك زدن من همين اندازه لذت مي برد؟!گفتم
اين همه سال به تو عزت و احترام گذاشتم. خودت لياقت
نداشتي. نمي دانستم زبان فحش و كتك را بهتر مي -
.فهمي. سزايت همين بود
آرام چادرم را به سر كردم. جعبه را زير بغلم زدم.
برنگشتم به حياط نگاه كنم. به خانه نگاه كنم. به جاي خالي
پسرم
نگاه كنم. جاي او را مي دانستم. در قبرستان بود. مي
توانستم بعدا به سراغش بروم. نگاه خداحافظي نبود. در را
باز
كردم و بيرون آمدم و آن را محكم پشت سرم بستم و آزاد
شدم. ديگر اسير او نبودم. دعاي پدرم مستجاب شده
.بود. همان فصلي بود كه در آن ازدواج كرده بودم
از كوچه ها مي گذشتم. مرده اي از گور برخاسته كه راه
مي رفت. بسيار خسته بودم. در سرم هياهو بود. در خيابان
صداي پاي اسب ها، چرخ درشكه، گاري دستي، سر و
صداي فروشنده ها، ازدحام مردم، عبور گه گاه و به ندرت
اتومبيل، سرم درد مي كرد. كجا بروم؟ كجا؟ پدرم گفت تا
زن او هستي دختر من نيستي. به اين خانه نيا. كجا بروم؟
خانه خواهرهايم؟ با اين ريخت و قيافه؟ بروم و آبروي آن
ها را هم جلوي شوهرانشان ببرم؟
بروم خانه عمه جان كشور؟ مادرم را دشمن شاد كنم؟ بروم
خانه عمويم؟ پيش زن عمو؟ با اين سر و وضع خودم را
.سكه يك پول كنم؟ كجا بروم؟ مي روم خانه ميرزا حسن
خان. پيش عصمت خانوم. هووي مادرم. هر چه باداباد
مي دانستم خانه اش دو كوچه پايين تر از خانه عمه جانم
است. مي دانستم تعليم تار و ويالن مي دهد. مي دانستم در
محله سرشناس است. به سوي خانه عمه ام رفتم. آرام و با
پاي پياده. عجله براي چه؟ در اين دنيا كسي در انتظار من
نبود. از برابر در باغ پر درخت عمه رد شدم و با حسرت
شكوه طلايي رنگ نوك درختان را در زير آفتاب پاييزي
نظاره كردم. دو كوچه شمردم و به طرف چپ پيچيدم.
ديوار باغ عمه ام در طرف راست گويي تا بي نهايت ادامه
داشت. پرسان پرسان خانه را پيدا كردم. يك در چوبي كه
چكشي به شكل سر شير داشت. پشت در ايستادم. اين جا
چه كار مي كردم؟ چه بي آبرويي دارم به راه مي اندازم!
بايد برگردم اما به كجا؟ پل ها را پشت سرم خراب كرده
بودم. جاي برگشتن باقي نگذاشته بودم. ديگر چاره اي
نداشتم. غم در دلم جوشيد و تا گلويم بالا آمد. مردد شدم.
سرماي پاييزي را احساس كردم. بي هدف به چپ و راست
نظر افكندم و قبل از اين كه منصرف شوم، دستم، انگار
.بدون فرمان مغزم، سر شير را در چنگ گرفت و يك بار
كوبيد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدسیچهارم
🌿﷽🌿
در بلافاصله باز شد. نوجواني لاي در را گشود. كت و
شلوار به تن داشت و كلاه پهلوي بر سر نهاده بود. حدس
زدم
:بايد هادي باشد. پسر عصمت خانم. معلوم بود كه قصد
خروج از منزل را داشته. رويم را محكم گرفته بودم. گفتم
.سلام -
لحن صدايم آن قدر محزون بود كه خودم بيشتر تعجب
كردم. اين همان صدايي نبود كه صبح از گلويم خارج ميشد
سلام از بنده، فرمايشي بود؟ -
.من با عصمت خانم كار دارم -
!اسم شريف سر كار؟ -
.من ... من ... دختر آقاي بصيرالملك هستم. به عصمت
خانم بفرماييد محبوبه -
:در را گشود و با دستپاچگي گفت
.ببخشيد. نشناختم. بفرماييد تو. منزل خودتان است -
:از جلوي در كنار رفت. صحن حياط پاكيزه و روشن بود.
قدم به درون گذاشتم. در را پشت سرم بست و گفت
.الان مادرم را صدا مي كنم -
چند قدم برداشت و از دري در سمت چپ در داخل
ساختمان از نظر ناپديد شد. چشم به دور حياط گرداندم.
ناگهان
از هياهوي ميدان نبرد به آرامش دير رسيده ام. از بازار
مسگرها گذاشته ام و به خلوت كتابخانه اي پاي نهاده ام.
چه
قدر ساكت. چه قدر آرام. چه قدر متين. مثل اين كه خود
خانه، خود ساختمان، سنگ ها، آجرها، و پنجره ها هم
.متانت داشتند. شرف و آرامش و سكون داشتند.
حياطي بود نقلي و كوچك. تر و تميز. كف حياط آجر فرش
بود. وسط آن مثل تمام خانه ها حوض گرد و كوچكي
قرار داشت. در سمت چپ يك درخت موي پر شاخ و برگ
با كمك داربست و لبه ديوار بر سر پا ايستاده بود. در
گوشه باغچه چند بوته گل داوودي دلربايي مي كردند – بر
خلاف خانه خودم كه رحيم حتي يك بار هم در باغچه آن
.چيزي نكاشت. من صد بار گفتم و فايده نداشت. ذوق
نداشت. با زيبايي و لطافت بيگانه بود
رو به روي من، در انتهاي ايواني به عرض يك متر كه با
پله اي از حياط جدا مي شد، سه در سبز رنگ با پنجره
هاي
مربع شكل كه از داخل با پشت دري هاي سفيد و ساده
تزيين شده بود نگاه را به خود مي كشيدند. كمر پشت دري
ها از ميان بسته بود. انگار سرهاي دو مثلث سفيد را بر
يكديگر نهاده بودند. آفتاب از لا به لاي برگ هاي مو رد
مي
شد و بر در و پنجره ها مي تابيد و روشنايي درخشان آن
كه انگار روغن خورده باشد، به همراه تكان هاي شاخ و
برگ ها بر در و پنجره مي رقصيد. همه جا شسته و تميز
بود. خانه آن قدر آرام بود كه اگر عصمت خانم ديرتر مي
.رسيد من ايستاده خوابم مي برد. ولي او سر رسيد و هادي
به دنبالش
عصمت خانم تا آن روز مرا نديده بود. هيچ يك از ما را
نديده بود. هيچ يك به جز پدرم. ما هم او را نديده بوديم.
دلشوره داشتم كه چه شكلي دارد. ولي با ديدن قيافه اش
آرام شدم. قد بلندبود و لاغر. به نظرم بسيار مسن تر از
مادرم آمد. مسن بود يا سختي روزگار، نمي دانم. لب هايي
نازك داشت كه لبخندي شرم آگين بر آن ها نقش بسته
بود. بيني قلمي كوچك. چشماني نه چندان درشت و موهايي
تيره كه از زير چارقدش نمايان بود. ابروهاي باريكش را
.بالا برده و چشم ها از حد معمول گشوده تر بود. معلوم
نبود از روي نگراني است يا استفهام
صورتش سفيد و كك مكي بود. پوستش، در زير چشم ها،
چروك خورده بود. روي هم رفته قيافه مظلوم و بي ادعايي
داشت. قيافه اي معمولي. چهره كسي كه مشتاق است كه به
ولي نعمت خود خدمت كند. نه به خاطر بهره برداري و
نفع شخصي. بلكه فقط به خاطر دلخوشي او. از آن آدم
هايي بود كه براي همه دل مي سوزانند. از آن آدم هايي كه
:نمي شود دوستشان نداشت. تا چشمش به من افتاد در سلام
پيش دستي كرد
🌳🌳🌳🌳
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدسیپنجم
🌿﷽🌿
.سلام محبوبه خانم. چرا اين جا ايستاده ايد؟ بفرماييد تو.
خوش آمديد -
در مياني را كه به مهمانخانه اي كوچك ولي بسيار تميز با
نيم دست مبل سنگين و قالي هاي ارزانقيمت باز مي شد،
.گشود. معلوم بود كه از آن اتاق كمتر استفاده مي شود
.ببخشيد محبوبه خانم. بفرماييد تو. صبحانه ميل كرده ايد؟
هادي جان بدو يك چيزي بياور -
:به دروغ گفتم
.بله خانم. لطف شما كم نشود. نه هادي خان. زحمت نكشيد
:دلم از گرسنگي مالش مي رفت. گفت
.حالا يك پياله چاي هم اين جا ميل كنيد. قابل نيست -
.چنان لبخند مهرباني به رويم زد كه لبم را گاز گرفتم تا
بغضم نتركد
در اتاق را باز گذاشت. من توي اتاق نشستم. روي يك مبل
كنار پنجره. او پشت دري را كنار زد تا آفتاب بيشتر به
درون بتابد. نور خورشيد بر نيمه چپ بدن من افتاد. چه
قدر لذت مي بردم. دست گرمي بود كه نوازشم مي كرد و
به
.بدن سرد و خسته ام حرارت مي بخشيد
مدتي به رفت و آمد و فعاليت گذشت. هادي آمد، يك سيني
مسي گرد نسبتا بزرگ در دست داشت. مادرش كه به
:دنبالش بود يك ميز عسلي را جلوي من كشيد. گفتم
.زحمت نكشيد -
.چه حرف ها! زحمت چيست؟ كاري نكرده ايم! مايه
خجالت است -
.هادي سيني را روي ميز گذاشت. چاي و قند و شكر و نان
و كره و مرباي آلبالو
:عصمت خانم انگار درس روانشناسي خوانده بود. گفت
.تا شما ميل بفرماييد، من دو دقيقه مي روم مطبخ. الان
برمي گردم خدمتتان -
با هادي بيرون رفتند. توي حياط با هم پچ پچ كردند. ظاهرا
هادي را كه از بيرون رفتن منصرف شده بود، به دنبال
.خريد فرستاد و خود به آشپزخانه رفت
تا عصمت خانم از نظرم ناپديد شد، مثل يك گربه چاق
شكمو زير آفتاب نشستم. لبه چادرم را رها كردم و در
حالي
.كه به حياط، به گل ها و به آفتاب درخشان پاييزي نگاه مي
كردم سير خوردم
عصمت خانم آمد و سيني صبحانه را برد. آرامش آن ها
مرا به حيرت مي افكند. سير طبيعي زندگي از يادم رفته
بود.
عصمت خانم برگشت و كنارم نشست. دوباره رويم را
محكم گرفته بودم و او با تعجب نگاهم مي كرد. معلوم بود
از
خودش مي پرسد چرا از او هم رو مي گيرم. مي دانستم
هزار سوال بر لب دارد. چرا من آن جا هستم؟ شوهرم
كجاست؟ بدون شك بو برده بود حدس هايي مي زد ولي با
نزاكت تر از آن بود كه به روي خود بياورد. حد خود را
:خوب مي دانست. با متانت پرسيد
آقا چه طور هستند؟ چه طور ايشان تشريف نياوردند؟ -
:رشته افكارم پاره شد. گيج بودم. با حواس پرتي پرسيدم
بله؟ چي فرموديد؟ -
شوهرتان. پرسيدم شوهرتان چه طور هستند؟ -
:گفتم
.ديگر شوهر ندارم -
.اشك در چشمانم حلقه زد. سرم را زير انداختم كه او آن ها
را نبيند
:چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. با شگفتي
پرسيد
اي واي، چرا؟ مگر چه شده؟ بينتان شكرآب شده؟ قهر
كرده ايد؟ -
:همچنان كه سر به زير داشتم گفتم
.كار از اين حرف ها گذشته -
چرا؟ مگر چه كار كرده؟ -
چادر را از سر انداختم و صورت كبود و متورمم را به
طرف او برگرداندم. با دست راست به پشت دست چپ
كوبيد و
:گفت
.آخ، خدا مرگم بدهد. الان مي گويم هادي برود دكتر بياورد
.نه عصمت خانم. تو را به خدا اين كار را نكنيد. دكتر لازم
نيست. خودش خوب مي شود. دفعه اول كه نيست -
!دفعه اول نيست؟ باز هم دست روي شما بلند كرده بوده؟
واي خدا مرگم بدهد. اي بي انصاف. ببين چه كرده -
:گفتم
.عيبي ندارد. من به اين چيزها عادت دارم. بگذاريد هادي
خان برود سر درس و مدرسه اش
.امروز كه مدرسه تعطيل است. روز عيد مبعث است.
هادي داشت مي رفت جاي ديگر. كار مهمي هم نبود -
:پس امروز عيد بود. ديگر حساب عيد و عزا هم از دستم
در رفته بود. پرسيدم
امروز تعطيل است؟ حسن خان هم خانه هستند؟ -
داداشم رفته اند بيرون. ولي براي ظهر برمي گردند. اي
كاش زودتر برگردند ببينم بايد چه كار كنم! خيلي درد -
دارد؟
.صورتم؟ نه. اين جا درد دارد -
و به قلبم اشاره كردم و ناگهان اشكم مانند چشمه جوشيد.
ديگر نتوانستم جلويش را بگيرم. مي ريخت و من
حريفش نبودم. بدون آن كه بخواهم مظلوم نمايي كنم. بدون
آن كه بغض كرده باشم. بدون آن كه هيچ ميلي به
گريستن داشته باشم. مي ريخت و مي ريخت و مي ريخت.
نمي خواستم جلوي اين زن گريه كنم. نمي خواستم اظهار
عجز كنم. از اين كه ضعف و بدبختي خود را به نمايش
بگذارم شرم داشتم. مي ترسيدم اين اشك ها مرا در چشم او
خوار و خفيف كنند. ولي دست خودم نبود. مني كه شمر
جلودارم نبود. مني كه از غرور سر به آسمان مي ساييدم،
حالا
مايه ترحم اين و آن شده بودم. كاش چشمه اشكم مي
خشكيد. كاش پايم مي شكست و به اين جا نمي آمدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدسیششم
🌿﷽🌿
چه مجازات سنگيني بود براي چشمي كه ديد و دلي كه
خواست. حالا اين جا، توي اين خانه بنشين، توي خانه اين
زن،
هووي مادرت، اين زن از همه جا بي خبر بنشين تا او با
دهان باز و مبهوت نگاهت كند. تا پسرش از توي حياط
معذب دست ها را به يكديگر بگيرد و زير چشمي با
افسوس و ترحم تماشايت كند. تا حسن خان بيايد و فكري به
حالت بكند. خود كرده را تدبير نيست. گريه كن تا خوب
براندازت كنند. ولي نه، عصمت خانم بيشتر از من اشك
مي
:ريخت. گريه امانش نمي داد. گفتم
ببينيد روز عيدي چه طور مزاحمتان شده ها! اوقات شما را
هم تلخ كردم. هيچ يادم نبود كه امروز عيد است. من -
.رفع زحمت مي كنم
:گفت
اختيار داريد. اين چه فرمايشي است. اين جا منزل خودتان
است. مگر من مي گذارم شما برويد؟ به خدا اگر از -
اين حرف ها بزنيد دلگير مي شوم. پدرتان كم به ما خوبي
كرده؟ .... و حالا كه دخترش يك روز مهمان آمده به
منزل ما بگذاريم با اين حال برود؟
باز اشكم سرازير شد. چرا ولم نمي كرد. چرا برخلاف ميل
من فوران مي كرد؟ ولي با اين همه چه قدر راحت بودم.
چه قدر آرام بودم. دلم مي خواست سر بر شانه اش بگذارم
و انگار كه سنگ صبور من باشد برايش درددل كنم. چه
:قدر اين زن صميمي بود. از من دور و بسيار به من
نزديك بود. گفتم
مي دانيد اول خودم عاشقش شدم؟ -
.مي دانست
مي دانيد به زور زنش شدم؟ -
.مي دانست. برادر خودش رحيم را برده بود و برايش كت
و شلوار خريده بود
مي دانيد پسردار شدم؟ -
.مي دانست. پدرم برايش گفته بود
مي دانيد پسرم توي حوض خفه شد؟ -
.مي دانست
مي دانيد چه قدر دلم سوخت؟ -
.مي دانست. با اشك هايش مي گفت كه مي داند. كه مي
فهمد. آخر او هم يك پسر داشت
اذان ظهر بود كه ناهار كشيد. هر چه اصرار كردم صبر
كند تا حسن خان تشريف بياورند قبول نكرد. به نظر او من
:گرسنه بودم. ضعيف شده بودم. از ديشب تا به حال چيزي
نخورده بودم. گفت
.صبحانه كه چيز قابلي نبود -
بايد غذا مي خوردم. بايد كمي جان مي گرفتم. در همان
مهمانخانه، روي سفره اي كه بر كف اتاق گسترده شد، با
هادي و مادرش ناهار خورديم. هادي زير چشمي به
صورت من نگاه مي كرد ولي حرفي نمي زد. بگذار او هم
ببيند.
.من كه آب از سرم گذشته چه يك ني چه صد ني
بعد از ناهار دوباره به اصرار عصمت خانم روي مبل
كنار پنجره لم دادم و چاي نوشيدم. راحت بودم. آسوده
خاطر و
آرام بودم. پاهايم را دراز كرده بودم. سر را به پشتي
صندلي تكيه داده بودم و از آفتاب پاييزي لذت مي بردم.
ديگر
دلشوره آمدن رحيم را نداشتم. ديگر از حرص مادرش
دندان ها را به يكديگر نمي ساييدم. همه اين ها خيلي از من
.دور بودند. مال گذشته ها بودند. همان جا خوابم برد
حدود ساعت سه بعدازظهر نوازش ملايم دست عصمت
خانم بر پيشاني ام مرا از خواب بيدار كرد. چشم باز كردم
و
كوشيدم به يباد آورم كجا هستم. آفتاب از روي بدن شده بود
و گوشه اي كه در آن بودم در سايه واقع شده بود.
:رحيم است؟ مادرش است؟ نه. آهان، چه قدر خوب، اين
عصمت خانم است كه با صداي ملايم مادرانه اش مي گويد
.محبوب جان، عزيز دلم بيدار شو. حسن خان مي خواهد با
تو صحبت كند -
حسن خان جوان تر از آن بود كه تصور مي كردم – گرچه
موهايش فلفل نمكي شده بود. قدي متوسط و بيني نسبتا
بزرگي داشت. لب هاي او درشت و بالا تنه اش اندكي به
جلو متمايل بود. معلوم نبود خم شده يا قوز كوچكي دارد.
.صداي بم و پدرانه اي داشت
وقتي وارد شد چادر روي شانه هايم افتاده بود. تا به خود
بجنبم، به من سلام كرد. جلوي پايش بلند شدم. هنوز
:ننشسته گفت
خانم، اين مرد چه به روز شما آورده؟ چه طور اين كار را
كرده؟ چه طور دلش آمده؟ آن هم با خانم محترمه اي -
مثل شما؟
:به خودم گفتم اگر گريه كردي نكردي ها! سخت جلوي
خودم را گرفتم. با اين همه چشمانم مرطوب شد. پرسيد
حالا چه تصميمي داريد؟ مي خواهيد من پا درمياني كنم؟ -
.نه. مي خواهم طلاق بگيرم -
.نه يكه خورد و نه مخالفت كرد
پدرتان اطلاع دارند؟ -
نخير. اول اين جا آمدم. گيج بودم. نمي دانستم چه كار مي
كنم. ولي حالا رفع زحمت مي كنم. مي روم منزل -
.پدرم
نخير خانم، به هيچ وجه صلاح نيست. صلاح نيست خانم
مادرتان شما را به اين وضع ببينند. صبر كنيد اول پدرتان
!را خبر كنم تشريف بياورند وضع شما را ببينند و خودشان
تصميم بگيرند چه كنند
:عصمت خانم گفت
داداشم راست مي گويند. اگر بعد از اين همه سال شما با
اين حال و رنگ و رو جلوي مادرتان آفتابي شويد دور از
.جان دق مي كنند. بايد بفرستيم دنبال آقاجانتان
💧💧💧💧💧
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدسیهفتم
🌿﷽🌿
باور نمي كردم كه هوو براي هوو دل بسوزاند، آنچه من
در اين شش هفت سال تجربه كرده بودم مرا سنگدل بار
آورده بود. بر اين تصور بودم كه همه مردم دنيا وحشي و
پرخاشگر و منفعت طلب هستند. اندك اندك اصول
:انسانيت يك به يك يادم مي آمد و در ذهنم جاي مي گرفت.
حسن خان گفت
هادي، مي تواني يك نوك پا بروي منزل آقاي بصيرالملك؟
:هادي حاضر به يراق گفت
.چرا نمي توانم دايي جان، البته كه مي توانم -
دل او هم به حال من سوخته بود. مي خواست برايم خوش
خدمتي كند. مادرش آهسته گونه اش را چنگ زد و
:گفت
خدا مرگم بدهد. هادي كه تا به حال به خانه آقا نرفته. آقا
غدقن كرده اند كه هيچ كدام از ما آن جا برويم. يك -
.وقت خانم مي فهمند و ناراحتي و كدورت پيش مي آيد
:حسن خان دستي از سر بي حوصلگي تكان داد
.من مي دانم چه مي كنم -
:از اتاق خارج شد و سپس با يك پاكت سر بسته بازگشت.
آن را به دست هادي داد و گفت
مي روي در منزل آقاي بصيرالملك در بيروني را مي زني
و مي گويي با آقا كار دارم. مبادا بروي تو! اصرار هم -
بكنند نمي روي. بگو ماذون نيستم داخل شوم. فقط پاكت را
مي دهي دست يكي از آدم ها و سفارش مي كني فقط به
.دست خود آقا بدهند. بگو فوريت دارد
:با نگراني پرسيدم
توي نامه چه نوشته ايد؟ -
:با همان لحن ملايم آرامبخش گفت
نترسيد دخترم، خيلي آب و تاب نداده ام. نوشته ام تشريف
بياوريد اين جا در مورد مشكل سركار خانم محبوبه -
.خانم حضورا صحبت كنيم. اسم خودم را هم امضا كرده
ام. فقط همين
:از شرم خيس عرق بودم. در دل به رحيم ناسزا مي گفتم.
سر خود را بلند كردم و خطاب به هادي گفتم
.مي بخشيد هادي خان، باعث دردسر شما هم شده ام. خسته
مي شويد -
:لبخند معصومانه اي زد و با مهرباني و دستپاچگي بچگانه
اي گفت
.نه به خدا، جان خانم جانم خسته نمي شوم. الان مي روم و
زود برمي گردم -
چه ساده بود، چه بي گناه بود. شانزده سالگي، سن
معصوميت. سن خوش بيني. دوران بي خبري. دوران
عشق و
.دوستي. همان دوراني كه پاي آدم مي لغزد و با مغز به
سنگ مي خورد. همان طور كه من خوردم
هادي رفت و قلب من به تپش افتاد. ديگر طاقت نشستن
نداشتم. راه مي رفتم. مي نشستم. دست ها را به يكديگر
.مي ماليدم. بعد از اين همه سال پدرم مي آمد. پدرم را مي
ديدم. البته اگر مي آمد، اگر مي خواست مرا ببيند
حسن خان و عصمت خانم دلداريم مي دادند. دهانم خشك
شده بود. تنم يخ كرده بود. عصمت خانم شربت به دستم
داد. حال خودش هم بهتر از من نبود. حسن خان لب ايوان
نشسته و آرنج را به زانو تكيه داده تسبيح مي انداخت و
:سر را به علامت تاسف تكان مي داد. صداي در بلند شد.
هر سه بر جا خشك شديم. حسن خان گفت
.شما برويد توي اتاق تا من آماده شان كنم -
دويدم توي مهمانخانه و از كنار پشت دري نگاه كردم.
عصمت خانم در را باز كرد. ابتدا پدرم را ديدم كه وارد
شد و
هادي به دنبالش بود كه ديگر چشمانم او را نمي ديد. دلم
نمي خواست پدرم مرا در آن حال ببيند. يك زن مفلوك تو
سري خورده درد كشيده به جاي دختر نازنازي شاداب
سرحال كه مثل كبك خرامان راه مي رفت و از چشمانش
برق
:غرور مي تراويد. پدرم به محض ورود صدا زد
.حسن خان -
ولي لازم نبود كه او را صدا كند. حسن خان به استقبال او
رفت. پدرم مشغول گفت و گو با آن ها بود. چهره اش را
از
پشت پنجره مي ديدم. موهاي شقشقه اش، درست در بالاي
گوش ها، سپيد شده بود. صورتش باريك تر و قيافه اش
پخته تر شده بود. در سبيلش رگه هاي سفيد ديده مي شد.
لاغرتر شده بود و باز هم مهربان تر و ملايم تر مي نمود.
با اين همه چهره اش تلخ و گرفته و عبوس بود و مهم تر
از همه نگران و هر لحظه با پچ پچ هايي كه رد و بدل مي
شد اين نگراني بيشتر مي شد. لباس هايي مثل هميشه اتو
كشيده و تميز و مرتب بود. زنجير طلاي ساعتش را روي
جليقه مي ديدم، دست چپ را در جيب جليقه كرده بود با
دست راست چانه را نگه داشته و خيره با نگاهي كه
استفهام
و شگفتي از آن مي باريد، با دقت به حسن خان نگاه مي
كرد و گاه به عصمت خانم كه در ميان حرف هاي برادرش
.مي دويد نظر مي انداخت
بعد سكوت كوتاهي برقرار شد. آن گاه پدرم نفس عميقي
كشيد و سوالي كرد. حسن خان كه پشت به من داشت با
انگشت شست به پشت سرش و به سوي مهمانخانه اشاره
كرد. آفتاب مي رفت كه غروب كند. پدرم با عجله دو قدم
:به سوي در اتاق برداشت و ايستاد. انگار حال او هم دست
كمي از حال من نداشت. صدا زد
!محبوبه -
:اشك در چشمان من جمع شد. يك قدم ديگر جلو آمد
حالا چرا بيرون نمي آيي؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef