eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 .صدايش آرام و اندوهگين بود سر پايين انداختم. در را گشودم و به لنگه راست در تكيه دادم. نيمرخ ايستاده بودم. طرف چپ صورتم، قسمت سالم چهره ام رو به حياط بود. سرم پايين بود و موهايم از دو طرف چهره ام را پوشانده بود. پنجه هايم را درهم مي :فشردم تا اشكم نريزد. آهسته گفتم .سلام - :با نهايت حيرت متوجه شدم كه صدايم را شنيد و گفت .سلام - و جلوتر آمد. رو به رويم ايستاد. نيمه آسيب ديده صورتم در زير موها و به طرف مهمانخانه پنهان بود. پدرم مي كوشيد تا صورت مرا ببيند. مي خواست بعد از سال ها چهره دخترش را ببيند و من از نشان دادن چهره ام به او :وحشت داشتم. نگاهم به نوك كفش هاي سياه و براقش بود. آهسته گفت سرت به سنگ خورد؟ - :گفتم .سركوفتم نزنيد آقاجان :و اشكهايم روي زمين، جلوي پاهاي هردوي ما چكيد. در تمام عمرم قطرات اشكي به اين درشتي نديده بودم. گفت .نه، سركوفتت نمي زنم. خوب كردي آمدي. ضرر را از هر جايش بگيري منفعت است - :صدايش مي لرزيد. ساكت شد و نفس عميقي كشيد. به خود مسلط شد. بعد گفت .سرت را بلند كن. به من نگاه كن ببينم - .تكان نخوردم از من دلگير هستي؟ - .سرم را به علامت نفي تكان دادم پس چرا نمي خواهي توي صورتم نگاه كني؟ - :بغض آلود گفتم .... مي خواهم - .و بعد، آهسته سرم را بلند كردم چشمانم غرق اشك بودند. ابتدا هيچ واكنشي از خود نشان نداد. فقط چشمانش از حيرت گشاد شدند. با دقت بيشتري به من خيره شد. انگار شخص ديگري را به جاي دخترش به او قالب كرده اند. حسن خان و خواهرش با تاسف و ترحم به ما دونفر نگاه مي كردند. ناگهان پدرم به خود آمد. انگشتان دست چپ را در ميان موهايش فرو :برد و سر را با غيظ به عقب كشيد و گفت .... واي - :بعد ساكت شد. دستش را از سرش برداشت و به من نگاه كرد. چنان كه گويي با خودش صحبت مي كرد گفت !ببين چه كار كرده - :و در حالي كه جواب را از قبل مي دانست پرسيد چه كسي اين بلا را به سرت آورده؟ - .رحيم، آقاجان، رحيم - و هق هق كنان زير گريه زدم. مثل شيري كه در قفس گرفتار باشد به راه افتاد. به چپ و راست مي رفت و دوباره به .كنار من برگشت شوهرت با تو اين كار را كرده؟ يك مرد؟ با زن شرعي خودش؟ با زن نجيب و بي پناه خودش؟ با ناموس - !خودش؟ اي تف بر آن ذاتت مرد :حسن خان به آرامي گفت .و گويا دفعه اولش هم نبوده :پدرم به من نگاه كرد راست مي گويند؟ و تو باز ماندي؟ تحمل كردي؟ زندگي كردي؟ - .مي گفتم شايد درست بشود، آقاجان - درست بشود؟ نه جانم. اصل بد نيكو نگردد آن كه بنيادش بد است. اين همه مدت تو را كتك مي زده و تو هم - صدايت در نمي آمده؟ ولش نمي كردي؟ ببين با تو چه كرده؟ عجب حيوان غريبي است! آن هم با دختري كه به .... خاطر وجود بي وجود او پشت پا به همه چيز زد. با دختر من. دختري كه از گل نازك تر نشنيده بود صدا در گلويش شكست. يك لحظه برق اشك در چشمانش ديدم. فورا پشت به من كرد و به قدم زدن پرداخت. بعد :از مدتي ادامه داد مظلوم گير آورده؟ دمار از روزگارش درمي آورم. آخر چرا ماندي دختر؟ چرا اين همه مدت دندان سر جگر - گذاشتي، محبوبه؟ چرا؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 :صدايش آرام و سرزنش آميز بود. گفتم .به خاطر پسرم، آقاجان هيچ نگفت ولي رنگش مثل گچ سفيد شد. از آنچه گفته بودم پشيمان شدم. دست ها را به پشت زد. پشتش تا شده :بود. به زمين خيره شد. ساكت ماند. عصمت خانم بي صدا اشك مي ريخت. پدرم گفت .مي دانم، خيلي زجر كشيده اي - :از ميان هق هق گريه گفتم !آقاجان، هيچ كس نمي داند، هيچ كس - گذاشت تا گريه ام فروكش كند. چند بار دهان گشود تا صحبت كند. لب هايش مي لرزيد و نمي توانست. آن گاه :گفت خوب، تمام شد. ديگر حرفش را هم نزن. ديگر غصه نخور. خودم همه چيز را رو به راه مي كنم. حالا هم طوري - نشده. قدمت سر چشم. خوش آمدي. ضرر را او كرد كه زني مثل تو را از دست داد. من كه نمي فهمم چه طور قدر جواهري مثل تو را نشناخت. اين هم از بدبختي خودش است. از بدبختي اين طور آدم ها يكي هم همين است كه قدر .نعمت هايي را كه خداوند به آنها مي دهد نمي شناسند :حسن خان گفت واقعا درست گفتيد آقا. خر چه داند قيمت نقل و نبات؟ - :به اتاق رفتيم و نشستيم. هادي چاي آورد. پدرم گفت حالا مي خواهي چه بكني؟ - .مي خواهم طلاق بگيرم - .كار صحيح همين است. ولي با اين همه باز خوب فكرهايت را بكن - .از يك سال بعد از عروسيم داشتم فكرهايم را مي كردم. آقاجان - :پدرم فكري كرد و گفت .من كه نمي توانم تو را با اين حال به خانه ببرم. مادر بيچاره ات از پا در مي آيد - :حسن خان گفت .نظر بنده هم همين است - :پدرم رو به حسن خان كرد اجازه مي دهيد محبوبه چند صباحي اين جا بماند؟ آن قدر كه كبودي هاي صورتش از بين برود. بعد خودم مي - .آيم و مي برمش :حسن خان و عصمت خانم با هم گفتند .اختيار داريد. اين جا منزل خودشان است. تا هر وقت دلشان بخواهد تشريف داشته باشند - وقتي پدرم مي رفت دست در جيب كرد و مشتي اسكناس در دستم نهاد. نه هنگام آمدن مرا بوسيد و نه وقت رفتن. .مي دانستم چرا! آخر من هنوز زن رحيم بودم شب ها عصمت خانم تميزترين رختخواب خود را در اتاق دست راستي برايم پهن مي كرد. هر چه لازم بود، از شانه و آيينه و حوله برايم در اتاق گذاشت. همه نو. همه تميز. حتي يك روز به بازار رفت و برايم يك پيراهن و لباس زير و يك جفت جوراب خريد. هرچه اصرار مي كردم پولي از من قبول نمي كرد. نمي گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. :مي گفت تو ضعيف شده اي دخترجان. من كه از شستن يك بشقاب اضافه يا زياد كردن آب آبگوشت خسته نمي شوم. تو - .به فكر خودت باش شب ها كنار بسترم مي نشست و در حالي كه به اصرار مرا وادار مي كرد در رختخواب دراز بكشم، يكي دو ساعت با .يكديگر درددل مي كرديم و از مصاحبت هم لذت مي برديم گاهي بعدازظهرها همه با حسن خان در مهمانخانه دور هم مي نشستيم و از هر دري گفت و گو مي كرديم و گه گاه حسن خان به آرامي تار مي زد. با هادي از دارالفنون گفت و گو مي كردم. پسر جاه طلب با استعدادي بود و از درس خواندن لذت مي برد. پدرم مسئوليت تحصيل او را به عهده گرفته بود. قول داده بود تا هر زمان كه درس مي خواند :مخارج او را تامين كند. شب ها كه با عصمت خانم تنها مي شديم سفره دل را مي گشودم عصمت خانم، ديگر بچه دار نمي شوم. مي خواهم دوا و درمان كنم. نمي دانم فايده دارد يا نه؟ - چرا ندارد جانم. انشاالله فايده دارد. ولي زياد خودت را عذاب نده. بچه مي خواهي چه كني؟ تو خودت هنوز بچه - هستي. به خدا بچه مايه عذاب است. هركس دارد خدا بهش ببخشد. ولي آن ها هم كه ندارند اگر غصه بخورند والله .بي عقل هستند عصمت خانم، من از آن بي عقل ها هستم. غصه نمي خورم. ديگر از غصه گذشته. جگرم مي سوزد. ناقص شده ام. - .عقيم شده ام. اجاقم كور شد. همه اش هم از دست اين مرد نابكار 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 عصمت خانم خم مي شد. سرم را مي بوسد و اشك هايم را پاك مي كرد. آنچه مرا مجذوب اين ساختمان نقلي تر و تميز مي كرد، سكوت و نظافت و نظم و ترتيب آن بود. آنچه مرا شيفته اين زن مهربان و برادر و پسرش مي كرد، آرامشي بود كه در خانه آن ها برقرار بود. اوايل از اين كه كسي صبح زود در حياط لخ لخ كنان كفش هايش را بر زمين نمي كشيد، تعجب مي كردم. از اين كه كسي به صداي بلند غرغر نمي كرد و با جيغ و داد يكديگر را صدا نمي زدند حيرت مي كردم. چرا در اين محله هر شب سر و صدا راه نمي اندازند و مرده هاي يكديگر را توي گور نمي لرزانند؟ ابتدا به همه كس و همه چيز بدبين بودم. بدبيني را از آن خانه كفر گرفته نفرين شده همراه خودم به ارمغان آورده بودم. هر حركت و حرفي را تفسير مي كردم. هر اشاره اي را حمل بر سوءنيت صاحبخانه مي نمودم. اگر عصمت خانم به پسرش لبخند مي زد، فكر مي كردم مرا مسخره مي كند. اگر هادي دير به من سلام مي كرد، در دل مي گفتم دلش مي خواهد زودتر از اين خانه بروم تا جاي آن ها گشاد شود. اگر حسن خان در مقابل من دست در جيب مي كرد و پولي به عصمت مي داد تا هادي را بفرستد قند و شكر و توتون و چاي بخرد، تصور مي كردم حتما از من خرجي مي خواهد. ولي اندك اندك آرام شدم. عادت كردم و به زندگاني معمولي خو گرفتم. دوباره با آداب و رسوم .شرافتمندانه گذشته آشنا شدم دنائت و پستي اكتسابي از سرم افتاد. عاقبت قادر شدم خود را از لجنزار بيرون بكشم. معناي زندگي را بفهمم. معناي اين كه وقتي مرد خانه شب از كار برمي گردد دل زن از دم غروب از وحشت نلرزد. نوازش هاي عصمت خانم و ملایمت هاي پسر و برادرش نه تنها چهره كبود و لبان متورم مرا شفا بخشيد، بلكه بر دل خسته ام نيز مرهم نهاد. آرام گرفتم. بعضي شب ها حسن خان اجازه مي گرفت و نرم نرمك برايمان تار مي زد. :روز يكشنبه كه روز چهارم بود، پدرم آمد و مرا ديد. ورم لبم خوابيده بود و كبودي صورتم زرد شده بود. گفت .ديگر چيزي نمانده. حالت خيلي بهتر شده. خودم صبح جمعه مي آيم دنبالت - :گفتم آقا جان. خانم جانم خبر دارند؟ - .نه. به هيچ كس نگفته ام. شب جمعه خودم كم كم ذهنش را آماده مي كنم - :عصمت خانم در اتاق نبود. سر پايين افكندم و با شرمندگي گفتم بهشان مي گوييد كه من اين مدت در اين جا بوده ام؟ - چاره اي نيست. غير از اين چه چيزي مي توانم بگويم؟ - شايد اين اولين و آخرين باري بود كه پدرم نام عصمت خانم و برادرش را در خانه ما و در حضور مادرم بر زبان مي .راند. آن هم فقط به خاطر من. به خاطر لجبازي ها و خيره سري هاي من. به خاطر اشتباه من تا صبح جمعه به خاطر مادرم تاسف مي خوردم. صبح زود از خواب مي پريدم و ساعت ها در رختخواب غلت مي زدم و با افكار خود كلنجار مي رفتم. زندگيم مثل پرده سينما از برابر چشمانم رژه مي رفت و عاقبت وقتي از عرق خيس مي شدم، وقتي تحملم به پايان مي رسيد، با حركتي ناگهاني در بستر مي نشستم. سر را ميان دو دست مي گرفتم و :مي گفتم « . آه كه عجب غلطي كردم » 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 صبح جمعه پدرم آمد. من آماده بودم. از دور كالسكه پدرم را شناختم. فيروزخان با همان سيبيل هاي كت و كلفت و موهاي وزوزي، آن جا، روي صندلي سورچي نشسته بود. انگار به موهايش گچ پاشيده بودند. كمي سفيد شده بود. مرا از زير چشم با كنجكاوي و اندوه برانداز مي كرد. درشكه هم مانند سورچي و اربابش كهنه شده بود. مثل اين كه :پدرم فكر مرا خواند. با لحني پوزش طلبانه گفت .اين درشكه هم ديگر زهوارش در رفته. بايد كم كم به فكر يك ماشين باشم - :فيروزخان گفت !سلام خانوم كوچيك - با اين جمله مرا به دنياي شيرين گذشته بود. باز بغض گلويم را گرفت و به زحمت در حالي كه سوار مي شديم :گفتم !عليك سلام فيروز خان، پير شدي .خانم، ما و اسب ها و درشكه هر سه تا پير شده ايم. بايد بفرستندمان دباغ خانه - :اشاره اش به گفته پدرم و تصميم او مبني بر خريد اتومبيل بود پدرم گفت كالسكه و اسب ها را شايد، ولي تو بايد يك كمي به خودت زحمت بدهي، دست از بخور و بخواب برداري و بروي - .تمرين ماشين بردن بكني :و خنديد. سورچي در حالي كه به اسب ها شالق مي زد، خنده كنان از فراز شانه گفت .از ما گذشته ديگر، آقا. ما فقط بلديم به اسب ها شلاق بزنيم - .من هم آن قدر به تو شلاق مي زنم تا ياد بگيري - .هر سه خنديديم. هر سه شاد بوديم. هر يك به سبك خود. هر يك با افكار و آرزوهاي خود **** آه دوباره آن خيابان، همان كوچه، همان بازارچه كوچك و .... و همان دكان لعنتي نجاري كه خوشبختانه هنوز درش .تخته بود. بعد ... ديوار باغ خانه مان و .... رسيديم دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. حال خودم را نمي فهميدم. پدرم گفته بود كه خواهرانم با شوهرها و بچه هايشان .ناهار به آن جا مي آيند تا مرا ببينند. ولي هنوز نرسيده بودند تا وارد شدم انگار ملكه وارد شده. دايه جانم، دده خانم، حاج علي و حتي كلفت جديدي كه مادرم گرفته بود، همه به استقبال آمدند. پس مادرم كجا بود؟ منوچهر كو؟ دايه جان و دده خانم و كلفت جوان مرا به يكديگر پاس مي دادند و مي بوسيدند و من چشمم به پنجره هاي :ساختمان بود. با حواس پرتي پرسيدم حاج علي احوالت چه طور است؟ .اي خانم، پير شديم ديگر. گوشمان هم كه ديگر به كل نمي شنود. حسابي سنگين شده - :انگار قبلا سنگين نبود. پدرم كه سرحال بود يا تظاهر مي كرد، گفت .خوب، خوب، حاج علي قورمه سبزي ات سوخت. بويش دارد مي آيد - :حاج علي خنديد و شلان شلان دور شد. پدرم مرا از چنگ بقيه بيرون كشيد و گفت ديگر بس است. خانم بزرگ هستند؟ - :دايه جانم گفت .توي پنجدري. از صبح تا حالا افتاده اند روي يك مبل. نا ندارند از جايشان بلند شوند - به سوي ساختمان به راه افتاديم. سر بلند كردم و دلم فرو ريخت. بالاي پله ها، پسر بچه اي پشت جرز پنهان شده و از آن جا با كنجكاوي سرك مي كشيد. اصلا شكل الماس نبود. ولي اين طرز رفتارش عينا از اداهاي الماس بود. :گفتم !منوچهر - :خود را كنار كشيد و پشت جرز مخفي شد. دو پله يكي بالا دويدم و بغلش كردم. بغض كرده بود. پدرم گفت .پسرجان به خواهرت سلام كن. اين محبوب است - :منوچهر گفت .سلام او را مي بوسيدم و مي بوييدم. جلوي روي او چمباتمه زده بودم تا هم قد او بشوم. در وجود او دنبال پسر خودم مي :گشتم. در آغوش من سربلند كرد و به پدرم گفت .نزهت آبجي من است. خجسته آبجي من است - :او را فشار دادم و بوسيدم .من هم هستم، قربانت بروم، من هم هستم - :در پنجدري را گشودم. مادرم روي مبل مخمل نشسته بود. دم در اتاق ايستادم و گفتم .سلام خانم جان - :دست هايش را دراز كرد و ناليد .آمدي محبوب؟ آمدي؟ گفتم مي ميرم و نمي بينمت. گفتم نمي آيي. نمي آيي تا يك دفعه سر خاكم بيايي - چشمانش سرخ سرخ بود. چادر از سرم افتاد و دويدم. به آغوشش پناه بردم كه آن قدر بوي مادر مي داد. بوي آرامش مي داد. بوي بچگي هاي مرا مي داد. سر و صورتش را بوسيدم. دست هايش را بوسيدم. همان دست هايي كه زماني مرا نيشگون گرفته بودند، ولي آن قدر محكم كه بايد مي گرفت. سرم را بر سينه اش گذاشتم كه از غم من .لبريز بود و آرام شدم منوچهر بغض كرده بود. از اين كه من در آغوش مادرمان بودم، از اين كه او مرا آن قدر گرم و مادرانه مي بوسيد حسوديش شده بود. زير گريه زد و به زحمت خودش را سر داد در آغوش مادرم و بين من و او فاصله انداخت و در :بغل مادرم نشست. مادرم اشك هايش را پاك كرد و خنديد .اي حسود! ديگر بزرگ شده اي، مرد شده اي، خجالت بكش - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 :منوچهر مرا نشان داد و گفت اين كه بزرگ تر است! چرا او خجالت نمي كشد؟ - .حرف حساب جواب نداشت. خواهرانم از راه رسيدند – با شوهر و فرزندانشان پدر و مادرم شكسته شده بودند. مادرم آن طراوت و شادابي سابق را نداشت. نمي دانم از گذر ايام بود يا از اندوه شكست من. رفتار پدرم آرام تر و پخته تر شده بود. شوهر نزهت جا افتاده شده بود. ولي بچه ها بزرگ شده بودند. خجسته شوهر داشت. خدمتكار جديد و شاد و فرز و چابك بود. شايد وجود من نيز در چشم آنان عجيب و ديدني بود. انگار از دنياي ديگري آمده بودم. به محض آن كه روي برمي گرداندم با دقت و كنجكاوي براندازم مي كردند و وقتي برمي گشتم خود را بي توجه نشان مي دادند. همه قيافه هاي محترم و سر و وضع مرتبي داشتند. از سخن گفتن آرام و رفتار خالي از ستيزه جويي آن ها، از اين كه با فرياد سخني نمي گفتند و به قهقهه نمي خنديدند، تعجب مي .كردم رحيم را با شوهران خواهرانم مقايسه مي كردم و خودم از خجالت خيس عرق مي شدم. يك بار خجسته در همين خانه از من پرسيده بود كه از چه چيز او خوشم آمده؟ و من رنجيده بودم. حالا خودم اين سوال را از خود مي پرسيدم .و پاسخي نمي يافتم نزهت سه تا بچه شيطان و تپل و مپل داشت. همه يه شكل. انگار آن ها را قالب زده بودند. شير به شير زاييده بود. اولي يك پسر و دوتاي ديگر دختر. هنوز شوهر نزهت براي هيكل تپل و گرد و قلمبه همسرش ضعف مي كرد. اما خجسته چه خانمي شده بود. باريك و بلند و متين. خوش صحبت و شيك پوش. گفتار و رفتارش شيرين و مليح بود. وقتي پيانو مي زد انسان حظ مي كرد. بوي عطرش آدمي را مست مي كرد. يك دختر ششماهه داشت كه مثل .عروسك نرم و لطيف بود. خواهرها مرا بوسيدند. با تاسف، با دلسوزي من در نظر آن ها لاغر شده بودم. مريض احوال بودم. بايد به خودم مي رسيدم. نبايد غصه مي خوردم. ديگر همه چيز تمام شده بود. راحت شده بودم. من بچه هاي آن ها را مي بوسيدم كه با خجالت و سر به زير عقب عقب مي رفتند. شوهر خجسته آقايي به تمام معنا بود. مصاحبتش به من آرامش مي بخشيد. مودب و محترم. با مهرباني كنارم نشست و با محبت دستم را در دست گرفت و سخناني طبيبانه، و تسكين بخش بر زبان راند كه چيزي نمانده بود دوباره اشكم را جاري سازد. به تدريج خانواده ام با من آشنا مي شدند. كم كم دوباره در فاميل خود جاي مي افتادم. نزهت :مرا به كناري كشيد و گفت .محبوب، بايد چند دست لباس مرتب بخري - .پدرم در تمام مدت كلامي از شوهر من و زندگي زناشويي ما بر زبان نراند 💧💧💧💧💧 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 يك روزي مي خواستم. حالا ديگر نمي خواهم. بچه بودم. عقلم نمي رسيد. اگر مي رسيد يك لش بي سر و پا مثل - .تو را انتخاب نمي كردم :ناگهان با لحني محكم و برنده گفت .پس من هم طلاقت نمي دهم. آن قدر بنشين تا موهايت رنگ دندان هايت بشود - پايم لرزيد. روي يك صندلي كنار پدرم نشستم و به او نگاه كردم. از همين مي ترسيدم. مي دانستم چنين حرفي خواهد زد. از اين حربه استفاده خواهد كرد. او را خوب مي شناختم. از جا بلند شد و خنديد. همان خنده وقيح و :شيطنت بار. پدرم گفت .نيشت را ببند و بنشين - او صدايش را بلند كرد. حالا كه برگ برنده در دستش بود، باز ياغي شده بود. باز گردن كلفتي مي كرد. مي خواست :با داد و بي داد، با بي حيايي و آبروريزي در مقابل كلفت و نوكر، پدرم را بيشتر مرعوبل كند. فرياد زد ديگر حرفي نداريم كه بنشينم. حرف زور مي زنيد. بابا من زنم را طلاق نمي دهم. دوستش دارم و طلاقش نمي - دهم. اي مسلمان ها به دادم برسيد. مگر شما انصاف نداريد؟ اين مرد مي خواهد يك زن و شوهر را به زور از هم .جدا كند. گوشت را از ناخن جدا كند :آتشفشان منفجر شد. دريا طوفان شد. عقده پدرم سر باز كرد و نعره زد مرتيكه پدرسوخته صدايت را بياور پايين. مرا از نعره ات مي ترساني، بي شرف بي همه چيز؟ با دخترم هم همين - طور معامله مي كردي؟ بلد نيستي دو كلمه حرف حسابي بزني؟ چه خبرت است؟ اين جا هم گردن كلفتي مي كني؟ فكر مي كني باز هم از ترس آبرو با تو آدم بي همه چيز مي سازد. تف به گور پدر پدرسوخته ات. هرچه با تو انسانيت كنند، هر چه نجابت كنند، وقيح تر مي شوي؟ خيال مي كني ما بلد نيستيم صدايمان را سرمان بيندازيم؟ آدم بي چاك و دهان تر از خودت نديده اي. فكر نكن من از آبرويم مي ترسم! من اگر آبرو داشتم دخترم را به دست تو .... نامرد حرامزاده نمي دادم. از تو بي شرف ترم اگر طلاق دخترم را نگيرم من همان طور نشسته بودم. مثل مجسمه. نوكرها بهت زده آماده بودند تا به طرفداري از اربابشان در قضيه دخالت كنند. دايه جان و دده خانم در ميان حياط به صورتشان چنگ مي زدند. مادرم با چادر سياه سر را از لاي در داخل اتاق :كرد و به اعتراض گفت !!آقا!! آقا - :پدرم براي نخستين بار در عمرش به او تشر زد .برويد بيرون و در را ببنديد خانم :و مادرم رفت و در را بست. پدرم با لحني آرام ولي آمرانه گفت خوب گوش هايت را باز كن ببين چه مي گويم. صلاحت در اين است كه طلاقنامه را امضا كني. به نفع خودت - .... است. اگر كردي، اگر نكردي، يك .با انگشت هايش يكي يكي مي شمرد اول اين كه تا نفقه دخترم را ماه به ماه و در حضور من به دخترم ندهي و رسيد نگيري، دخترم به خانه ات نمي - آيد. نفقه هم بايد مطابق شان و شئونات زن باشد. خدا و پيغمبر گفته اند، قانون هم مي گويد. دختر من بايد كلفت داشته باشد. فرش و رختخواب و وسايل زندگي داشته باشد. بايد اقلا سالي دوبار خرج لباس و كفش و چادرش را بدهي. پول حمام و دوا و درمان و خرج خانه را بدهي. اين كه از اين. دوما به اطلاع جنابعالي مي رسانم كه دخترم ..... دكان و خانه را به اسم بنده كرده، بنابراين بايد برايش خانه هم بگيري :رحيم ميان حرف او پريد از كجا بياورم؟ - آهان، موضوع همين جاست. تازه اين كه چيزي نيست. اصل مطلب مانده. بايد مهريه اش را هم تمام و كمال - بپردازي. مي داني كه پول كمي هم نيست. مي داني كه مهريه مثل قرض است و عندالمطالبه بايد بپردازي. يعني زن هر وقت كه بخواهد مي تواند مهرش را بگيرد. حالا چه قبل از طلاق و چه بعد از آن. شير فهم شد؟ :رحيم كف دستش را دراز كرد !كف دستي كه مو ندارد نمي كنند :دستش به نظرم خشن و بدقواره آمد. آيا من قبلا كور بودم؟ پدرم گفت ولي من مي كنم. مي دهم آن قدر كف اين دست چوب بزنند تا مو در بياورد. دخترم مهريه اش را هم به من - بخشيده است. يا مهريه را مي دهي يا مي اندازمت توي هلفدوني تا آن قدر آن جا بماني كه موهاي جنابعالي هم مثل .دندان هايتان سفيد شود :رحيم ساكت شد. از بلبل زباني افتاده بود. پدرم ادامه داد .اما اگر راضي به طلاق بشوي، اولا مهريه اش را مي بخشم. در ثاني دكان را هم به اسم خودت مي كنم - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 حالا كه چي؟ حالا كه تنبانت دو تا شده؟ - تو هرچه دلت مي خواهد بگويي بگو. فكر مي كردم باز هم مثل تو گيرم مي آيد. بهتر از تو نصيبم مي شود. خيلي - مظلوم بودي. فكر مي كردم بچه هستي. چيزي سرت نمي شود. دارم راستش را مي گويم. تقصير خودت بود. خودت مرا بد عادت كردي. خوب من هم جوان بودم. صد سال كه از عمرم نرفته بود. به خدا تو هم به من مديون هستي. .حالا بگذار دستت را ببوسم :گفتم راست مي گويي. من هم به تو مديون هستم. بدجوري هم مديون هستم. حالا وقتش رسيده كه حساب ها را - تصفيه كنيم. شش هفت سال بود كه مي خواستم اين دين را به تو بپردازم؟ دست راستم را بالا بردم و با تمام قدرتي كه در بازو داشتم، مثل صاعقه بر صورتش فرود آوردم. ضربه چنان شديد بود كه سر او به سمت راست چرخيد. موهاي پريشانش پيچ و تابي خورد و دوباره لرزان بر پيشاني اش فرو ريخت. كف دست خودم از زبري ته ريش او و از شدت ضربه درد گرفت. داغ شد و به گز گز افتاد. يك لحظه به همان حالت ماند. بعد سر خود را خم كرد. دست راست مرا گرفت و به لب برد و آهسته بوسيد. پشت دستم داغ شد. آيا اشك هايش بود كه بر دستم مي چكيد؟ با خشونت دست خود را عقب كشيدم. اشك نبود. دستم از خوني كه از بيني او مي ريخت مرطوب شده بود. با نفرت و كينه پشت دستم را به گوشه دامنم ماليدم و پاك كردم. سر بلند كرد و :گفت خون مرا ريختي محبوب جان. حالا راحت شدي؟ دلت خنك شد؟ - دلم خنك شده بود. نه به اندازه اي كافي. جاي پنج انگشتم حالا بر صورتي نقش بسته بود كه روزگاري اگر گرد و غبار بر آن مي نشست، از شدت حسرت و اندوه از پاي در مي آمدم. حالا نگاهم به آن گردن و آن رگي خيره بود كه روزگاري آرزو داشتم تمام هستي خود را بدهم فقط به آن شرط كه يك بار آن گردن و رگ برجسته آن را ببوسم و ..... بميرم. از مرگ چه باك؟ ولي اكنون؟ :دهان گشودم و گفتم نه. راحت نشدم. اگر مي توانستم اين رگ بي غيرتي را با تيغ از هم بدرم، آن وقت راحت مي شدم. موقعي دلم - خنك مي شد كه اين خون از رگ گردنت بيرون بريزد :دوباره مچ دستم را محكم گرفت والتماس كرد من اين پلنگ را دوست دارم محبوبه ؛اين پلنگ را. نه آن بره مظلوم وبي دست وپا را كه در خانه داشتم .طلاق - .نگير محبوبه جان .من ازدست مي رو م : با خنده اي سرشار از خشم وپيروزي گفتم پس من به چشم تو يك بره بي دست و پا بودم ؟اگر زني بساز باشد بره بي دست وپا ست؟ : دستم را از دستش بيرون كشيدم وگفتم .ولم كن برو گمشو - : ناله كنان از پشت سرم گفت محبوب محبوبه جان چه طور دلت مي آيد ؟ :و وقتي وقتي در را پشت سرم مي بستم گفت . اي بي انصاف - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 پس فرداي آن روز مطلقه بودم .رحيم خانه ام را تخليه كرده وكليد آن را به دست فيروزخان سپرده بود .گفتم در آن را ببندند .طاقت ديدن دوباره آن خانه را نداشتم .باشد تا ببينم چه بايد بكنم پدرم كه در اتاق پنجدري نشسته بود ومن كه دفتر را امضا كرده بودم وارد اتاق شدم .مانند روز عقد من سرش را به پشت مبل تكيه داده بودو پاها را تا وسط اتاق دراز كرده بود .مچ دستهايش بر دسته صندلي تكيه داده بود .با دست : چپ تسبيح مي گرداند .جلو رفتم وگفتم . تمام شد آقا جان راحت شدم - كنار مبل زانو زدم وپشت دست راستش را بوسيدم.دست خود را با محبت بر سرم كشيد .مدتي موهايم را نوازش : كرد وآن گاه دوباره زمزمه كرد . دوباره دختر خودم شدي - همين ديگر هرگز نه از دهان او ونه از دهان هيچكس ديگر كلامي مبني بر سرزنش نشنيدم .پدرم قدغن كرده بود **** محبوب جان كجا ميروي ؛مراهم با خودت ببر .محبوب جان ؛امشب پهلوي تو مي خوابم .بايد محبوب جان لباسم را . عوض كند منوچهر مثل كنه به من مي چسبيد. سري از من سوا نبود. ديگر مرا شناخته بود. در كنج دلم جا كرده بود. مي ايستادم، مي دويد و مي آمد پاهايم را بغل مي كرد. وقتي راه مي رفتم، سايه به سايه ام مي آمد. پسر من شده بود. :برادرم شده بود. جان شيرينم بود. مي خنديدم و به شوخي مي گفتم منوچهر باز سريش شدي؟ - قلقلكش مي دادم. ريسه مي رفت. مي نشستم از عقب روي سرم مي پريد. مرا مي بوسيد و با لبان خيسش مرا تفي :مي كرد. وقتي به فكر فرو مي رفتم به سراغم مي آمد و به سر و گوشم ور مي رفت. مي گفتم !ولم كن منوچهر. امشب حوصله ندارم ها فورا متوجه مي شد كه شوخي نمي كنم. راست مي گويم. آرام كنارم مي نشست و از زير چشم نگاهم مي كرد و :لبانش را به يكديگر مي فشرد. آماده براي گريستن. مي گفتم .منوچهر جان، برو بازي كن. الان سرم خوب مي شود :مي گفت .من هم سرم درد مي كند و حوصله بازي ندارم - :لحظه به لحظه نگاهم مي كرد و آن قدر مي پرسيد حالا خوب شدي آبجي؟ حالا خوب شدي آبجي؟ - .كه خنده ام مي گرفت و آغوش به رويش مي گشودم !عجب سمج هستي بچه - .توي بغلم مي پريد و غش غش مي خنديد .مادرش شده بودم. دايه اش شده بودم. معلمش شده بودم. در عوض از وجود كوچكش آرام و قرار مي گرفتم همه براي ديدنم آمدند. عمه كشور سراپايم را با فضولي برانداز كرد. زن عمو كه لبخند پيروزمندانه و در عين حال محزوني بر لب داشت، از چشمانش سرزنش و تاسف مي باريد. خاله كه پسرش، همان مرغ پا كوتاه، با دختري پا كوتاه تر از خود ازدواج كرده بود، كه از حسرت ازدواج سعادتمندانه خجسته و از اندوه اعتياد پسرش به ترياك كه .رنگ و رو و لب و دندان او و زندگي خاله را سياه كرده بود، مي سوخت و دل سوخته مادرم را خنك مي كرد همه آمدند. همه به جز منصور. منصور و زنش كه مي گفتند شش ماهه حامله است. من اصلا گله مند نبودم. چشم انتظار نبودم. حق داشت. بدجوري با او تا كرده بودم. اصلا به يادش هم نبودم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 زمستان رسيده بود و كشف حجاب شده بود و ذهن همه ما در اثر اين رويداد غيرمنتظره مشغول تر از آن بود كه نگران ديد و بازديد اين و آن باشيم. كم و بيش خواستگاراني داشتم. همه آن ها مرداني محترم ولي اغلب جا افتاده و زن طلاق داده يا زن مرده بودند و يا احتمالا همسراني پير و از كار افتاده داشتند و همگي بدون استثنا با بچه هايي كوچك و بزرگ كه به دنبال خود يدك مي كشيدند. تنها نفس خواستگاري آن ها از من برايم دردآور بود. از سرنوشتي كه پيدا كرده بودم، از آينده اي كه در پيش رو داشتم، بيمناك بودم. تنها دلخوشي من آرامش روحي اي بود كه دوباره در خانه پدرم به چنگ آورده بودم و منوچهر هشت ساله كه بهتر از هركس مي توانست زخم هاي دل مرا با نوازش دست هاي كوچكش تسكين .دهد مادرم و دايه جانم مثل پروانه اي دورم مي چرخيدند. مادرم بدون مشورت من آب نمي خورد. گاهي به سراغ حسن خان مي رفتم. به مادرم نمي گفتم. نه اين كه بخواهم از او مخفي كنم، ولي نمي خواستم نسبت به شخصيت او بي حرمتي كرده باشم. مادرم مي فهميد و به روي خود نمي آورد. خود به خوبي مي دانست كه آن ها چه لطفي در حق :دخترش كرده اند. مي پرسيد محبوب جان، كجا مي روي؟ - .كار دارم - :منوچهر بالا و پايين مي پريد و مي گفت .من هم مي آيم، من هم مي آيم :مادرم كه مي دانست كار دارم يعني چه، مي گفت !نه جان دلم، نمي شود تو بروي. آن جا كه جاي بچه نيست :و به من مي گفت محبوب، اين ظرف مربا را هم با خودت ببر، محبوب، اين ديس باقلوا را هم ببر، محبوب، اگر چاي و كله قند - بدهم مي بري؟ :حتي يك بار يك شال كشمير به دستم داد و گفت .اين را هم با خودت ببر :انگار با رمز با هم سخن مي گفتيم .خانم جان كسي از من انتظار ندارد - .نقل انتظار كه نيست. من خودم دلم مي خواهد اين را ببري از منزل حسن خان باز گشتم، وقتي به خانه رسيدم، دايه داشت سفره ناهار را مي چيد. مادرم در اتاق نبود. بي خيال :گفت .ديشب زن منصور آقا زاييده - :خار حسادت در دلم فرو رفت. خاري از تاسف و اندوه خوب، انشالله مبارك است. چي زاييده؟ - دختر. آقا منصور با دمش گردو مي شكند. وقتي به نيمتاج گفته اند دختر زاييده اي گفته همين را از خدا مي - ..... خواستم، منصور آقا هم :مادرم كه از در وارد مي شد متوجه حالت روحي من شد و گفت .اوه ... زاييده كه زاييده. دايه خانم چه خبره؟ مگر فتح خيبر كرده! روزي صد نفر مي زايند، اين هم يكي ولي داغ نازا بودن دوباره در دل من سر به سوزش برداشته بود. مي دانستم كه هرگز نمي توانم مثل نيمتاج يا هر زن .ديگري به آرزوي دلم برسم. ديگر هرگز نمي توانستم مادر بشوم. خدا لعنتت كند رحيم :دو سه روز بعد مادرم گفت محبوب جان، مي آيي به ديدن نيمتاج خانم برويم؟ - .من نمي آيم - .اوا، خدا مرگم بدهد. چرا نمي آيي؟ زن پسر عمويت زاييده مگر منصور به ديدن دختر عمويش آمده كه من به ديدن زنش بروم؟ مگر نيمتاج خانم سراغي از من گرفته؟ - بيچاره نيمتاج كه اصلا از خانه اش پا بيرون نمي گذارد. خودش به همه مي گويد والله من شرمنده ام. ولي گرفتار - رسيدگي به اين خانه و بچه داري هستم. خوب، آخر بيچاره قلبش هم مريض است. زايمان هم برايش ضرر دارد. ......خدايي بود كه جان سالم به در برد :دايه ميان حرفش پريد خانم اين ها همه حرف است. عيب از جاي ديگر است. مي خواهد كسي رويش را نبيند. والا صورت كه نيست، ..... انگار كلاغ ها نوكش :مادرم حرف او را قطع كرد بس كن دايه خانم. جلوي من از اين حرف ها نزن كه بدم مي آيد. زن به آن نازنيني، آزارش به مورچه هم نمي رسد :گفتم .شما برويد. من هم مي روم خانه نزهت. امشب شوهرش مهمان است و نزهت تنهاست - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 :دختر عموي بزرگم گفت .محبوب، لاغر و قد بلند شده اي. خيلي شيرين شده اي - :نزهت انگار كه من كنارشان نيستم، انگار كه از شيئي سخن مي گويد، سر به سر دختر عمويم گذاشت و گفت معني شيرين را هم فهميديم. نا ندارد نفس بكشد. دست دو طرف كمرش بگذاري انگشتانت به هم مي رسند. من - كه مي گويم به جاي آن كه اين همه لباس و عطر و كيف و كفش بخري، كمي هم به خورد و خوراكت برس. انگار آن .محبوبه چاق و كپل چند سال پيش را برده اند و اين را جايش آورده اند .الحق كه آن محبوبه رفته بود. مرده بود با خواهرانم، با دختر عموهايم و با بچه ها به راه افتاديم. راه پيمايي كرديم. كفش ها را كنديم و به آب زديم. آب خروشان كف بر لبي كه خنك و گوارا وارد باغ مي شد و غلتان و موج زنان از سمت ديگر خارج مي شد. از درخت بالا رفتيم. سوار الاغ شديم و نزهت با آن هيكل چاقش هن هن كنان دنبالمان مي دويد و ما از خنده ريسه مي رفتيم. مردها كه همگي به پياده روي رفته بودند، تا ظهر باز نمي گشتند و من، به اصرار همه و در مقابل چشم همه، سبزه .گره زدم. دوبار. يكي خنده كنان به نيت شوهر و بار دوم با دلي گرفته در حسرت فرزند بعدازظهر، همين كه بساط كاهو سكنجبين و باقالي پخته و آش رشته و چاي پهن شد، موقعي كه مردها تخته نرد :بازي مي كردند و دده خانم دايره به دست مي خواند «از درخت نرو بالا، پاهات خراشيده ميشه، لباسات گلي ميشه، » سر و كله شورلت سياه رنگ منصور پيدا شد و منصور و دو پسرش كه به قول خجسته مثل دو طفلان مسلم دو طرف .او راه مي رفتند از راه رسيدند آمد، سلام و احوالپرسي كرد و نشست. با نشستن او همه از زن و مرد آرام شدند. از شور و شر افتاد. عبوس نبود. بد :خلق نبود. ولي به قول نزهت مثل عصا قورت داده ها بود. خجسته يواشكي در گوش من و نزهت غر زد اين ديگر از كجا سر و كله اش پيدا شد؟ - :نزهت آهسته گفت .آمده ماشينش را به ما نشان بدهد - و بي صدا خنديد. هيكل گوشتالودش از شدت خنده تكان مي خورد و من و خجسته را نيز به خنده وا مي داشت. مادرم نگاه تندي به ما كرد و بلند شد تا كاهو را جلوي دست منصور بگذارد. منصور لب تخت روي گليم نشسته بود. پا را روي پا انداخته و با دكتر، شوهر خجسته، گرم گفت و گو بودند. من از خجالت مي كشيدم ولي او اصلا توجهي به من نداشت. انگار او هم مثل من در فكر بدبختي خودش بود. منصور الحق و الانصاف مرد خوش قيافه اي بود. شيك .پوش بود. خوش برخورد بود. آداب معاشرت را به كمال به جا مي آورد يك فرنگي مآب كامل. ولي در چشم من فقط نقش ديوار بود. خوب مي دانستم هنوز از من دلگير است. كينه مرا دارد. آيا فقط آمده تا شكوه و جلال و تعين خود را به رخ من بكشد؟ :از جا برخاستم. دايه را صدا كردم و همراه او چند دور شدم و گفتم .دايه جان، آش مانده كه براي شوفر آقا منصور ببري؟ چاي هم برايش ببر - به جاي مادرم كه خسته بود و ترجيح مي داد استراحت كند، اكنون من فرمانرواي خانه شده بودم. مادرم با كمال ميل كدبانوگري را به من واگذار مي كرد و خيالش راحت بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 دايه رفت. من همان جا ايستادم. به باغ نگاه مي كردم و غرق فكر بودم. منوچهر با بچه هاي ديگر گرگم به هوا بازي مي كرد و دور دامن من مي دويد. من انگار خواب بودم. افكار هميشگي به سراغم آمده بودند، دلم آب مي شد. از غم گذشته ها، از اندوه آينده. نه، اين طور كه نمي شد. بايد مي رفتم مدرسه ناموس و امتحان مي دادم و درس مي خواندم بعد مي رفتم معلم مي شدم. بايد سر خودم را گرم مي .كردم. وجودم عاطل و باطل بود. بايد كاري مي كردم تا از بلاتكليفي ديوانه نشوم. بله، دلم مي خواست معلم بشوم باز منوچهر دور من چرخيد. دامنم را گرفت و خنده كنان از پشت من به سوي همبازي هايش سرك كشيد. بي :حوصله دستش را از دامنم جدا كردم و گفتم .منوچهر، برو يك جاي ديگر بازي كن. من حوصله ندارم و برگشتم. فقط آن وقت بود كه در يك لحظه كوتاه برقي گذرا ديدم. برق چشمان منصور كه به سراپاي من خيره بود. جدي و دقيق. فقط يك لحظه كوتاه. آن گاه روي برگرداند. زمان آن قدر كوتاه بود كه به خود گفتم خيال كرده ام. ولي دل در سينه ام فرو ريخت. نه از عشق منصور بلكه از وحشت آن كه دريافتم چه چيز امروز منصور را به اين باغ كشانده. تا غروب و موقع برگشتن هر دو معذب بوديم. هم من و هم منصور. تا غروب منصور به قول نزهت همان طور عصا قورت داده نشست و جز چند كلمه اي بر زبان نياورد. حتي لبخند هم نمي زد. خيلي جدي تر از اين :حرف ها بود. مادرم براي اين كه با او هم حرفي زده باشد، از سر ادب پرسيد ناهيد جان حالش چه طور است؟ :ناگهان چهره منصور روشن شد. مثل آفتابي كه طلوع كند، لبخند بر لبانش آمد و پاسخ داد .خوب. خيلي خوب. بچه شيريني شده. دست شما را مي بوسد - :مادرم گفت .روي ماهش را مي بوسم - :خجسته دنبال حرف مادرم را گرفت .راستي راستي كه ماه است. من بچه به اين خوشگلي نديده ام - باز خار اندوه در دل من خليد. بي جهت نسبت به منصور عصباني شدم. نگاهي بر او افكندم كه با نگاه سرد و بي تفاوت او رو به رو شد. چشمانم اگر قدرت داشتند، همچون گلوله توپ شليك مي كردند. منصور به فراست دريافت ُ.و همچنان سرد و بي تفاوت به چشمانم خيره شد تابستان گذشت. پاييز تمام شد و زمستان از راه رسيد. در اين مدت گاه منصور را مي ديدم. در خانه عمو جان. در خانه خودمان. در خانه نزهت يا دختر عمو هايم. ولي ديگر هرگز آن نگاه دزدانه تكرار نشد و من از اين بابت خوشحال بودم. شايد اصلا از اول هم اشتباه كرده بودم. درست نيست. اين نگاه ها درست نيست. همان بهتر كه نباشد. هيچ احساسي نسبت به منصور نداشتم. از نگاه تحسين آميز او خوشم آمده بود، گرچه گذرا بود. من هم مثل .هر زني از برانگيختن تحسين ديگران، از شنيدن ستايش اين و آن لذت مي بردم ولي اگر مردي تصور كند كه اين لذت از تحسين به معناي امكان تسليم است، سخت در اشتباه است. عشق يك بار .مرا اسير كرد و از پاي در آورد. سپس انگار دريچه اي در دلم بود و بسته شد. يا شايد بزرگ تر شده بودم عاقل تر شده بودم. شايد طبيعت وظيفه خود را درباره من به انجام رسانده بود. سير خود را طي كرده و به حال رهايم كرده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 آرزو داشتم كه يك بار ديگر عاشق شوم. عاشق يك نفر. مثلا منصور. با همان حرارت، با همان اشتياق، با همان كشش. اي كاش دوباره بيمار مي شدم. بيچاره و بي اختيار مي شدم. ولي مي دانستم كه ديگر ممكن نيست. .ديگر تمام شده بود. به قول پدرم سرم به سنگ خورده بود. بدجوري هم خورده بود برف و باران مخلوط مي باريد. من پالتو و كلاه، چتر به دست از بيرون رسيدم. از پله ها بالا رفتم. پالتو را بيرون آوردم. چتر را به دست دايه جانم دادم. دايه ام معذب بود. مثل هميشه نبود. مي خواست چيزي بگويد، نمي توانست. :البد مادرم غدقن كرده بود. چراغ راهرو روشن بود. پرسيدم منوچهر كجاست دايه خانم؟ - .توي اتاق خودش. مشق مي نويسد - :مادرم ظاهر شد. با صدايي آهسته در حالي كه با دست اشاره مي كرد گفت محبوب، بيا كارت دارم؟ - چي شده خانم جان؟ - .منصور آقا از عصر آمده اين جا نشسته مي گويد با محبوبه كار خصوصي دارم. آمده ام با او صحبت كنم - با من؟ - .اين طور مي گويد - حالا كجاست؟ - .توي پنجدري - .شما هم بياييد تو خانم جان - نه. خودت برو ببين چه كارت دارد. ديگر مرا مي خواهي چه كني؟ - .هم من، هم دايه جان، هم مادرم شستمان خبردار شده بود. چشمان مادرم در چشم دايه مي خنديد .سلام - .رو به پنجره و پشت به در اتاق داشت. آرام برگشت. خشك و رسمي. دست ها را به پشت خود زده بود .سلام از بنده است - !نمي دانيد بيرون چه برفي مي بارد - .چه طور نمي دانم؟ دارم مي بينم لبخند زدم. حرف مزخرفي زده بودم. دنبال موضوعي مي گشتم كه سكوت را بشكند. سكوت خطرناك بود. او را صميمي تر مي كرد. رويش را باز مي كرد و حرفي مي زد كه من نمي خواستم بشنوم. به سوي بخاري رفتم و دست :هايم را روي آن گرفتم. صداي ترق و ترق هيزم را مي شنيدم. پرسيدم چيزي خورده ايد؟ - .بله. همه چيز صرف شده .به طرف در رفتم و با صداي بلند چاي خواستم .حالا يك چاي ديگر هم بخوريد. نمك ندارد. من كه دارم از سرما يخ مي بندم. چاي در اين هوا خيلي مي چسبد - :گفت .هر چه شما امر كنيد من اطاعت مي كنم - :به چشمانش نگاه كردم. سرد و جدي بود. اما حرف هايش خيلي معنا داشت. با دستپاچگي گفتم .حالا چرا ايستاده ايد؟ بفرماييد بنشينيد - يك صندلي را كنار بخاري كشيدم و نشستم. او هم، در ميان بهت و نگراني و حيرت من، صندلي ديگري را آن طرف بخاري كشيد و نشست. دايه چاي آورد و تعارف كرد. خوشحال شدم. هر چه اتاق شلوغ تر باشد من آسوده تر هستم. ديگر حال ليلي و مجنون بازي ندارم. ديگر حوصله بچه بازي ندارم. دايه يك ميز عسلي كوچك هم كنار دست ما گذاشت و رفت. مي دانستم پشت درز در به تماشا ايستاده. ولي بلافاصله فراموشش كردم. چون منصور صاف رفت .سر اصل مطلب .محبوبه، آمده ام با تو صحبت كنم. حالا ديگر وقتش شده :دستپاچه شدم. خواستم از جا برخيزم. استكان چاي را كه در انگاره نقره بود روي ميز گذاشتم و گفتم .خوب، پس بگذاريد خانم جانم را هم صدا كنم - :خم شد. مچ دستم را گرفت و وادارم كرد كه بنشينم، ولي دستم را رها نكرد .گفتم فقط با تو - دست من روي زانويم زير دستش بود. انگار نزهت دست مرا گرفته باشد. انگار خجسته دست مرا گرفته باشد. ولي ديدم كه صورت او سرخ شد. دستم را فشار نمي داد. فقط سرش را پايين انداخت. يك لحظه به دست هايمان نگاه كرد و بعد، آهسته دستش را پس كشيد. مدتي سكوت برقرار شد. ديگر تن براي شكستن سكوت به خرج .ندادم. او حرف خود را زده بود. پا روي پا انداخت و دست ها را به سينه زد و به شعله بخاري خيره شد .محبوبه، من هنوز هم مي خواهم با تو ازدواج كنم - بدنم لرزيد. قيافه رنج كشيده زني در نظرم مجسم شد كه با همه متانت و اصالت، آبله صورتش را از بين برده بود. كه يك دختر شيرخوار داشت. كه يك پسر از خودش و يك پسر از هوويش را سرپرستي مي كرد. نسبت به منصور خشمگين شدم. خودم را در حد كوكب ديدم. منصور حتي از من خواهش هم نكرده بود. لحن صدايش تقريبا آمرانه بود. مثل اين كه من حق مسلم او بودم. انگار منتظر چنين پيشنهادي بوده ام و در آرزوي چنين ساعتي دقيقه شماري :مي كرده ام. گفتم .من هم هنوز حاضر نيستم زن تو بشوم - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef