#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره16
#ارسالیخادم💌
آشناییم با داداش محمدرضا
سال۹۶ تواردوگاه شهید مسعودیان خادم بودم،
یه شب🌙 خواب دیدم یه میدان بزرگ که یه کم ارتفاع داره، چندتا مزارشهید اونجاست وچندتا شاخه گل💐 تو دستم بود؛ مستقیم رفتم سرمزاری که اسم داداش محمدرضا روش نوشته بود🙄 ولی از قبل داداش محمدرضا رو میشناختم، درحدی که میدونستم از شهدای مدافع حرم هست نه شناختی که بعدخواب داشتم.
بعداز خوابی که دیدم باعث شد دنبالش برم
هرچی مطلب، عکس، کلیپ بود دیدم
و این خواب باعث شد بهترین داداشم رو پیدا کنم
ومزارش کیلومترها ازش دورم ولی اولین دیدارمون شد بعد از راهیان نور، روز تولدش روزبارونی که هیچ وقت اون روز فراموش نمیکنم☺️♥️
نزدیک یک سال دعوت نشدم وانقدر دلتنگشم
دلتنگ روزهای که رو به رو مزارش ساعت ها مینشستم و ساعت از دستم میرفت!
بعضی روزها تاغروب و نماز مغرب😢🍃
#پایان
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره17
#ارسالیخادم💌
ماجرای آشنایی با شهید دهقان برمی گرده به برنامه از لاک جیغ تا خدا🌱
یک روز که داشتم از تلویزیون برنامه از لاک جیغ رو میدیدم، یادم هست که برنامه خانم تاج بود اسم شهید دهقان رو گفتن
اونجا برای اولین بار اسم شهید رو شنیدم🙂
و طبق عادت همیشگی که تا اسم شهید جدیدی رو میشنیدم سراغ زندگی نامه و عکساشونو میرفتم اسمشون رو در گوگل جستجو کردم تا این شهید رو بشناسم اون روز یک عکس اومد که فکر کردم سنشون بالاست چون قبلش با شهید دانشگر آشنا شده بودم دلم میخواست رفیق شهیدم فاصله سنی زیادی با من نداشته باشن نمیدونم چیشد که دیگه سراغ زندگینامشون و عکسای دیگرشون نرفتم بعد مدتی که گذشت کانال برنامه از لاک جیغ رو پیدا کردم و چون همه برنامه ها رو ندیده بودم و برام جالب بود که ماجراهای تحولاتشون رو دنبال کنم دوباره از اول همه فیلم ها رو دانلود کردم و داشتم به ترتیب نگاه میکردم که دوباره همون فیلم رو دیدم، برای بار دوم اسمشون رو جستجو کردم، این بار عکس های که با لباس خادمی گرفته بودن اومد خیلی تعجب کردم مخصوصا وقتی سال تولدشون رو دیدم چون هم سن خودم بودن!😳
چرا اینا رو اون روز ندیده بودم؟!
چند روز بعد تو یک کانالی پست سالگرد شهادتشون رو دیدم اصلا یادم رفته بود که سالگرد شهادتشون نزدیکه، به علت دوری راه امکان چیذر رفتن نبود😕
اون روز به جای چیذر به نیابت از ایشون
گلزار شهدای شهرمون رفتم اما خیلی ناراحت بودم از اینکه تو مراسمشون نیستم؛ گفتم میدونم الان کنار زائراتون که چیذر هستن هستید و حواستون به من نیست😢
دلم گرفته بود، اما در عین ناباوری شهید دهقان هدیه ای فرستادن همونجا در گلزار شهدا که خیلی خوشحالم کردن و خواستن با این کارشون بگن حواسشون به همه هست حتی کسایی که دور هستن😇
و بعد اون ماجرا ایشون شدن رفیق شهیدم😍♥️
#پایان
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره18
#ارسالیخادم💌
با عرض سلام و احترام به تمامی افرادی که این متن رو خواهند خواند ...
اینکه از کجا شروع کنم و چی بگم واقعا سخته و با گذشت یک سال هنوز هم من باورم نمیشه که چطور ممکنه؟!🙄
قلمم برای نوشتن معجزه زندگی ام کند حرکت میکند چگونه بگویم تا حق مطلب ادا شود ؟! چگونه بگویم؟!🍂
یکی از عادی ترین روز های آبان ماه در حال گذشتن بود به هنگام ادبیات و محبت بیش از حدی که به استاد ادبیات داشتیم همراه یک جعبه بزرگ کتاب📚 وارد شدند ، لحظه ای نگذشته بود که هجوم بچها روی جعبه بدون اغراق دیده میشد هر کس کتابی در دست گرفته و میخواند اما من حتی از جایم تکان نخورده بودم .. نه اینکه به کتاب علاقه مند نباشم اما کتاب مذهبی ؟! بگذریم ...😓
اواسط کلاس به سمت جایگاه استاد رفتم پس از ده دقیقه گفتگو نگاهم به داخل جعبه افتاد که هنوز دسته ای کتاب درونش بود یک نگاه عجیب مرا خیره کرد کتاب را در دست گرفتم و با جمله چرا این شهید تنها مانده کتاب را بردم!😊
آن روز ها آن لحظات من برای تمامی اطرافیان و حتی خودم هنوز هم عجیب است ...
بماند که بعد ها متوجه شدم بین چند صد کتاب تنها یک کتاب از شما بوده بماند که چندین روز با خود درگیر بودم که من حتی لیاقت باز کردن این کتاب را هم ندارم بماند که چقدر آن روز ها حیران بودم .. حیران اینکه چرا من ؟!😇
بماند که با هر سطر کتاب زندگی کردم بماند که من قبل شما چه بوده ...
بماند که تغییراتم همه را به شگفت آورده بود ...
بگذاریم نماند این بار ...
از کجا بگویم ؟!
اولین نماز شب ؟!
اولین نماز اول وقت ؟!
اولین باری که با عشق چادر به سر کردم ؟!
اولین دعای ندبه ؟!☺️🌱
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره18
#ارسالیخادم💌
اگر بخواهم بگویم یک من جدید متولد شده بود ... کتاب یک روز بعد از حیرانی که برای همیشه روی میز من جای گرفت .. از توهماتم بگویم این بار که هر گاه نمازم دیر میشد یا کار بدی میکردم احساس میکردم با اخم مرا نگاه میکنید مگر عکس ها می توانند
احساس را نمایش دهند؟!🤔
آن روز ها با تصمیم قاطع من برای زندگی ام رقم خورد ...
به راستی اگر شما نبودید من الان کجا ایستاده بودم؟!😭
اگر بخواهم از شما بگویم باید تمام لحظات این یک سال را توصیف کنم ..
و خداوند در بعضی بنده هایش
بیشتر خود را نمایان میکند✨
چگونه بگویم از لحظه ای که خود نیز هنوز گنگم که چگونه شد که از یک گروه کنکوری رسیدم به کانال شهید دهقان به گروه خادمین شهید دهقان ؟!🙂
اینها شاید برای دگران ساده باشد اما تماما برای من معجزه ست برای من نگاه خداست
بگویم که احساس راه رفتن روی ابر هارا داشتم هنگامی که لباس انجام کوچک ترین کار برای شمارا به تن کردم ؟!😍
حالا درست لباس مجازیست اما احساس واقعیست😁
بگویم منی که حتی یک کانال مذهبی نداشتم .. تمام تلاشم را میکردم برای انجام هر کاری تا لبخندی بر لبان امام زمانمان بنشانم ؟! تا شمارا شرمنده نکنم ؟!🙄
بگویم از شب شام غریبانی که تنها به مراسم رفتم و دل گرفته ترین حالت ممکن بودم که در همان لحظه نوحه مورد علاقه شما پخش شد ؟!
شاید اینها برای بقیه ساده باشد اما برای من یعنی نگاه خدا یعنی نگاه شما😊
کاش هرگز نگاهتان از ما برداشته نشود
حضرت برادر گلم♥️
بگویم هر گاه دست از پا خطا کردم نشانه ای دادید که حواست به زندگی ات باشد که من ناظرم(:
#پایان
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره19
#ارسالیخادم💌
من خیلی اتفاقی از طریق کانال شهید ابراهیم هادی با شهید دهقان اشنا شدم!
با دیدن عکس شهید و خاطره ای که توی کپشن نوشته شده بود مشتاق شدم بیشتر درباره شهید بدونم😊
با کانال رسمی شهید اشنا شدم و مطالب و از اول خوندم و چند تا عکس نوشته درست کردم و برای ادمینی که توی بیو کانال بود فرستادم و بهشون گفتم اگه کمکی از دستم برمیاد بگید انجام بدم
که پرسیدن تبادل بلدی؟!
و من بعد از اون فکر میکنم یک سال یا دو ساله که خادم تبادل کانال شهید دهقانم☺️
و میشه گفت شهید هادی منو سمت شهید دهقان هل داد و منو باهاش اشنا کرد😍♥️
#پایان
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره20
#ارسالیخادم💌
آخرای کلاس بود، در کلاس رو زدن و یک خانم جوان و چادری وارد کلاس شدن.
از قبل با مدیر و معلم ها هماهنگ کرده بودن که چند دقیقه ای از وقت کلاس رو به اونها بدن
اون خانم خودشون رو معرفی کردن و بروشور هایی بین ما پخش کردن
نگاه سریع رو بروشور انداختم و گذاشتمش بین کتابم📚
اونروز وقتی رسیدم خونه کتاب رو باز کردم و بروشور رو برداشتم
شروع کردم به خوندنش رسیدم به صفحه دومش ، عکس یه پسر جوان که به اسلحه تکیه داده بودن و چفیه رو سرشون بود🥺
زیر عکس زده بود شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری♥️
تا اونروز زیاد از شهدای مدافع حرم نشنیده بودم البته میدونستم سوریه چه اتفاقایی داره میفته و هستن افرادی که راهی اونجا میشن برای دفاع اما بیشتر از این نمیدونستم!🙄
اونروز گذشت دیگه چندوقتی تو فکرش نبودم
اما نمیدونم چی شد و چه اتفاقی افتاد دوباره یه جایی یه عکس از همون آقا دیدم ولی ایندفعه یه حسی مدام بهم میگفت برو درباره ایشون یه سرچ کن ببین چرا یه جوونه دهه ۷۰ که همسن و سال خودته از همه آرزوهاش گذشته و رفته جنگ 🤔
من راستش رو بخواین به شهدای دفاع مقدس خیلی ارادت داشتم ولی زیاد تو فکر شهدای دفاع از حرم نبودم البته سالهای اول کمتر درباره شهدای حرم صحبت میشد.
خلاصه اینکه سرچ کردم و چندتا خاطره ازشون خوندم و تمام ...
اما اینبار از فکرم بیرون نمیرفتن به خودم که اومدم دیدم دارم باهاشون صحبت میکنم و این حس و حال ادامه داشت تا اینکه سال بعدش برای اولین بار رفتم مشهد💛 از روزای اول که تو مشهد بودم تا روز آخر دائما تو فکرم بود از کتاب فروشی📚 جلوی حرم کتاب ابووصال رو بخرم
اما نمیشد!
تا اینکه یه ساعت قبل از برگشت خیلی سریع و عجله ای کتاب رو خریدم حس عجیبی بود انگار اون کتاب حس داشت و باهام حرف میزد تک تک کلماتش تک تک عکساش، این حس موندگار شد برام
بعد از کنکور رو گوشی خودم سروش نصب کردم و عضو کانال های رسمی و روزانه سروش شدم.
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره20
#ارسالیخادم💌
یه روز داخل کانال روزانه یه پست دیدم نوشته بود مسابقه شناخت شهید به مناسبت سالگرد شهادت
شرکت کردم و حدوداد ۲۰ روز منتظر موندم تا برنده ها اعلام بشن
شب قبل از اعلام برنده ها یه خوابی دیدم خواب دیدم شهید دهقان نشستن و گوشی دستشونه منم روبه روی ایشون نشسته بودم و گوشی دستم بود و هر دومون داشتیم همزمان کانال روزانه سروش رو چک میکردیم که شهید به من گفتن ببین یه پیام تو کانال برات فرستادم برای توعه این پیامها از طرف من به تو😍💔
فردا صبح که اسم خودم رو جزو برنده ها دیدم تازه متوجه خواب شدم البته فقط به همین ختم نشد چند روز بعد فراخوان جذب خادم زدن و خیلی راحت قبول شدم و این دومین هدیه ای بود که دادن به من☺️🌸
من بعد از اعلام برنده ها همش منتظر بودم هدیه به دستم برسه ولی نمیدونم چرا نمیرسید
بعدا خبر دار شدم هدیه به دست باقی برنده ها رسیده و فقط به من نرسیده!😳
همش ناراحت بودم که چرا😔
با خودم میگفتم شاید لایق نبودم دلم نمیومد که گلایه کنم به شهید چون بیشتر از این حرفا به من محبت داشتن اما خیلی دلم میخواست هدیه🎁 رو داشته باشم
حدودا یک سال گذشت و من به طریق مختلف پیگیری میکردم (به شهید میگفتم منم پیگیرم مثل شما و بالاخره به هدیه میرسم😅)
امسال مهرماه بعد از شهادت امام رضا (ع) خیلی دلتنگ مشهد بودم این دلتنگی ادامه داشت از طرفی خیلی دلم میخواست قاب فرش حرم رو هدیه از یه نفر بگیرم میتونستم بخرمش اما میگفتم اگر این قاب فرش هارو هدیه بگیرم لذتش بیشتره و انگار یه نشونه نابه از طرف امام رضا"ع" برای رفع دلتنگی های من
تا اینکه روز سالگرد شهادت شهید یه شماره ناشناس بهم زنگ زد و خودشون رو معرفی کردن و گفتن که هدایای شما آماده شده و بزودی براتون میفرستیم اون لحظه هم خیلی خوشحال و هم خیلی غافلگیر شده بودم😄
خلاصه وقتی هدایا به دستم رسید و بین هدایا قاب فرش حرم امام رضا"ع" رو دیدم این خوشحالی دوبرابر شد و اونروز هم از امام رضا"ع" و هم از شهید هدیه گرفتم😍
خادمی که هدایارو برای من فرستادن گفتن که اگر سال گذشته هدیه شما هم به دستتون میرسید قاب فرش دیگه نداشتین اما برای اولین بار قاب فرش حرم رو هم هدیه دادیم😊 اون یک سال صبری که کردم تا هدایا به دستم برسه حکمتش این بود✨
#پایان
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره21
#ارسالیخادم💌
نمیدونم چجوری شروع کنم ولی دلم میخواد حرفای دلمو بزنم...
خب راستش هر جوونی وقتی وارد دانشگاه میشه ممکنه تحت تاثیر جو حاکم یا دوستان تازه ای قرار بگیره و از اعتقاداتش فاصله بگیره یا شاید براش کمرنگ تر بشن🤦🏻♀
اتفاقی که برای من افتاد، سال 94 وقتی وارد دانشگاه شدم عقاید نسبتا مذهبی داشتم اما رفته رفته تحت تاثیر همون عواملی که گفتم اعتقاداتم به مرور کمرنگ شد و انقدر این اتفاق آهسته داشت رقم میخورد که حتی خودمم بهش توجهی نداشتم!😓
امسال وقتی روز سالگردش رسیدم چیذر ازم خواستن مصاحبه کنم، منی که همیشه از مصاحبه و دوربین فراری بودم، نمیدونم چرا قبول کردم؛ وقتی پرسیدن نحوه ی آشنایی با شهید؟!
ذهنم پرواز کرد به 4 سال قبل و اون روزها تو ذهنم زنده شد.✨
روزی که خیلی اتفاقی وارد بسیج دانشگاه شدم و قبل از ورود اسمش رو روی سردر دفتر خوندم.
"پایگاه شهید محمدرضا دهقان امیری"
حدودا 1 سال از شهادتشون میگذشت و من هیچ شناختی ازشون نداشتم و این ورود، آغاز سر به راه شدنم بود، ورود به پایگاه، شروع فعالیتای فرهنگی، آشنایی با دوستای جدید و بالطبع جدایی از دوستای قبلی.🙂
اتفاقا ورود من نزدیکی های تولدشون هم بود. خیلی برام عجیب بود که این شهید هم دهه ی خودمه و فقط 2 سال ازم بزرگتر بوده اما انقدر لیاقت داشته که شهید بشه و حالا فرمانده پایگاهیه که من دارم توش خدمت میکنم.🙄
بعد از چند روز که از ورود من میگذشت تو دانشگاه به مناسبت تولدشون مراسمی برگزار کردیم که عجیب ازش استقبال شد.🌸
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطره♥️
دوستی داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف میکرد:
با شهید دهقان امیری در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم!🙄
بعد سر خاک بقیه شهدا رفتیم و هر شهیدی را که میشناخت سر خاکش میایستاد و حدود یک ربع راجع به شهید صحبت میکرد،
جوری حرف میزد و خاطره تعریف میکرد که انگار سال ها با آن شهید رفیق بوده است.😇
گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم.
سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم.🌿
موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری میکرد که:
«ای که بر تربت من میگذری، روضه بخوان
نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم»😭💔
گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم.
وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت.🥀🕊
بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت
فراموش نمیکنم.🥲
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطره♥️
در دنیای رفاقتش قهر و آشتی با هم بود.
دعوا و آرامش هم بود.😄
دیر عصبانی میشد و اگر از دست کسی ناراحت بود، بیمحلی میکرد و توجهی نداشت.
قهر میکرد، اما کینهای نبود، طاقت قهرهای طولانی را نداشت و عاطفی و دلنازک بود
و زود آشتی میکرد.🙂🌿
اما هربار که آشتی میکرد،
صمیمیتها چند برابر میشد.😍
راوی: دوست شهید
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره22
#ارسالیخادم💌
من دقیقا نمیدونم چه سالی بود۹۶-یا۹۷
توی گوگل دنبال نمیدونم چی بودم که...
یهو عکس آقا محمدرضا رو دیدم
به دلم نشست و ذخیره ش کردم💗
چند وقت بعد، شاید چند هفته بعد
یه روز توی کتابخونه دنبال یه کتاب📚 میگشتم که یهو کتاب ابووصال رو دیدم و گفتم عه این همون شهید نیست؟!🤔
بعد دیدم بیشتر از ۵تا کتاب نمیشه ببرم و من موجودیم پره😅...
خلاصه تورقی کردم و گذاشتم سر جاش.
باز یه چند هفته ای گذشت که رفتم یه کتابخونه دیگه نزدیک خونمون
(در این بین توی فضای مجازی ایتا و تلگرام با اشخاصی دوست بودم که از دوستی با شهدا و این مسائل میگفتن و یه پیام فرستادن مبنی بر اینکه اگر میخواین یه رفیق شهید انتخاب کنین این مراحلو باید برین؛ زیاد توجه نمیکردم!)
اینبار که رفتم اون یکی کتابخونه، بازم دنبال کتاب بودم که یهو دیدم باز:
عه! کتاب ابووصال با عکس آقا محمدرضا😍
این دفعه خیلی خوشحال شدم و کتابو برداشتم و خوندم، جالب بود برام.
پاییز🍂 ۹۷بود ...
توی کانال اقا محمدرضا پستی بود که در مورد شهادت پیامبر اکرم "صلی الله علیه و آله و سلم" بود، که نوشته بودن (رحلت پیامبر) از اونجایی که میدونستم پیامبر به شهادت رسیدند و نه اینکه رحلت کرده باشند؛ به پیوی خادم کانال رفتم و این موضوع رو گفتم...
و همچنین اثبات کردم...
بعدش نمیدونم چقدر گذشت چند ساعت یا چند روز که یهو دیدم گفتن شما باید خادم کانال بشید
و این فرم رو پر کنید🙄
چی میتونستم بگم!😐
دیگه عملی بود که انجام شده بود، راستش میترسیدم از پسش برنیام
اون روز نفهمیدم چه سعادتی نصیبم شده✨
خلاصه که
شکرخدا ...
الانم خدمت شما و اقا محمدرضا هستم.
التماس دعا🌸🍃
#پایان
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan