دشمن همگی در کف میدان به شبانه
مهسا و حجاب و ون ارشاد بهانه
آتش زدن پرچم و کشتار نشان داد
ای اهل خرد، اصل نظام است نشانه
زین فتنه نترسید و دل آشوب مدارید
غربال شود خوب و بد و کاه ز دانه
یا رب مددی کن، که در این راه بمانیم
پشت سر سید علی و پیر زمانه...
#حجاب
#امام_زمان
#امام_رضا
🔻 #تــلــنــگــر 🔻
🔰 حیف که از امام زمان غافلیم!
🔶 #امام_رضا (علیه السلام) میفرمايند: امام همچون مادری نيکوکار به کودکی صغير است؛ «وَ كَالْأُمِّ الْبَرَّةِ بِالْوَلَدِ الصَّغِيرِ» اين نهايت دلسوزی است که در روی اين زمين میتوان پيدا کرد. امام نسبت به امت چنين برخوردی دارند و خداوند در نظام حکيمانهی خود چنين مديريتی را اراده کرده است.
🛑 در نظر بگيريد #امام_زمان(علیه السلام) با چنين روحيهای چقدر مايلاند مردم از اين #سرگردانیها نجات يابند و به همين جهت داريم حضرت صاحب الأمر(علیه السلام) بيش از ما برای #ظهور خودشان دعا میکنند تا خداوند شرايط ظهورشان را فراهم کند و با تمام دلسوزی به داد شيعيان برسند. حيف که شيعيان برای رفع #مشکلات خود از فرهنگ #امامت غافلاند و فکر میکنند راههای ديگری هست.
👤 #استاد_اصغر_طاهرزاده
📚 #مبانی_نظری_نبوت_و_امامت
#اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ
#امام_زمان
#أَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَٔالْفَرَج
🚩 #یارب_الحسین_بحق_الحسین_اشف_صدرالحسین_بظهور_الحجه
هدایت شده از برای امام زمانم چه کنم ؟
امروز #چهارشنبه_های_امام_رضایی درسته؟
میخوایم امروز #امام_رضا مونو سوپرایز کنیم....
۴۰تا سوره ی انسان بخونیم و به امام رئوف هدیه کنیم.این ۴۰مرتبه سوره انسان رو امانت دست آقای مهربونیها میسپاریم تو ره توشه ی آخرتمون باشه.
هرکی موافقه یا علی بگه و اعلام کنه..
چند بار سوره انسان رو میخونی...
لطفاً پیام بده
@boshra_1
هدایت شده از زگنهخستهشدمچهکنم؟
🍃🌹🌾☘️
✅ راوی می گوید به محضر #امام_رضا صلواتاللهعلیه رسیدم و عرض کردم: بهترین #دعا در #ماه_شعبان چیست؟ حضرت فرمودند: «استغفار.» سپس فرمودند: «کسی که در هر روز از ماه شعبان، هفتاد مرتبه استغفار کند، مانند این است که در ماههای دیگر، هفتاد هزار بار استغفار نموده باشد.» گفتم: چگونه استغفار کنم؟ فرمودند: «بگو: أستَغفِرُاللهَ وَ أَسألُهُ التُّوبَة.»
[۲] فضائل الشیعة (شیخ صدوق)، ص۵۶ ؛
وسائل الشیعة (شیخ حرعاملی)، ج۱۰، ص۵۱۱
📌 از تهران تا بهشت
🔸 از تصمیم عجولانهای که گرفته بود پشیمان بود، اما نه جرئت بیرون آمدن از پشت صندلی راننده و نشاندادن خودش به پدر احسان را داشت و نه تحمل دلآشوبه و تهوعی که هر لحظه بیشتر میشد. یاد مادرش افتاد. مادر اگر بود، حتماً قرص ضدتهوع همراه داشت. مثل همه سفرهایی که با هم رفته بودند.
🔹 دلش برای روزهای گذشته تنگ شد. روزهایی که نه مادر بلاگر و فعال فضای مجازی و مُد بود و نه پدر پُرمشغله و درگیر تجارت. آن روزها سالی دوبار با ماشین خودشان سفر میرفتند. تعطیلات نوروز میرفتند شمال، خانه آقاجان و دیدن اقوام پدری. تعطیلات تابستان میرفتند مشهد، دیدن خالهمهین که حق مادری به گردن مادرش داشت و بعد از فوت مادربزرگش همهکس مادرش بود.
🔸 یاد گذشته و دلتنگی و حسرت، دلآشوبهاش را بیشتر کرد. طاقتش تمام شد. از کف ماشین بلند شد و روی صندلی نشست و با عجله کلید پایینبر شیشه را چند بار فشار داد، اما کلید روی قفل کودک بود. ناچار با صدایی گرفته از درد و بریدهبریده گفت:
میشه شیشه رو بدید پایین، خیلی حالم بده.
پدر احسان، شوکه شد. وسط جاده ترمز کرد. سر پارسا به پنجره خورد. گوسفند نذری مادر احسان، به شیشه پشت مزدا وانت برخورد کرد و مراتب اعتراضش را بعبعکنان اعلام کرد.
🔹 راننده ماشین پشت سر که به زحمت ماشینش را کنترل کرده بود، دستش را روی بوق گذاشت و با نثار چند فحش آبدار از کنار ماشین احمدآقا گذشت.
احمدآقا به خودش مسلط شد. ماشین را کنار جاده کشید تا کمتر فحش بخورد و بفهمد ماجرا چیست.
پارسا به سرعت از ماشین پیاده شد و خودش را به کنار جاده رساند. معدهاش که سبک و دلآشوبهاش کمتر شد، سرش را بالا آورد. احمدآقا با بطری آب معدنی بالای سرش ایستاده بود.
- لا اله الا الله. پسر جون تو اینجا چیکار میکنی؟! نزدیک بود هر دومون رو به کشتن بدی.
پارسا با شرمندگی آبی به صورتش زد و جرعهای آب نوشید.
- تو رو خدا بذارید من باهاتون بیام. قول میدم تو مسیر حرف نزنم و فقط تا حرم مزاحمتون باشم.
🔸 احمدآقا با کلافگی دستی بر سر کممویش کشید و گفت: امان از دست این احسان که هرچی تو خونه و ذهن ما میگذره رو به تو میگه. مگه شهر هرته؟! میدونی الان پدر و مادرت چه حالی دارن؟ با خودت چی فکر کردی که بیاجازه و یواشکی سوار ماشین شدی؟ اصلاً مگه تو درس و مدرسه نداری پسرجون؟
پارسا جرئت نگاه کردن به صورت برافروخته و رگهای برآمده پیشانی و گردن احمدآقا را نداشت. سرش را پایین انداخت و سعی کرد بغضش را قورت دهد، اما زور غمش بیشتر بود.
خودش هم نفهمید چه شد که خودش را در آغوش احمدآقا انداخت.
🔹 - تو رو خداااا. بذارین باهاتون بیام. به خدا هیچکس نگران و منتظر من نیست. اینجوری مامان و بابام هم راحت و بدون دردسر از هم جدا میشن. شایدم امام رضا دلش به حال من بسوزه و یه کاری واسم بکنه. دیگه از این همه تنهایی خسته شدم.
احمدآقا، پارسا را پدرانه در آغوش گرفته بود و موهای مجعد خرماییاش را نوازش میکرد.
گریه پارسا که بند آمد، احمدآقا مهربان، اما جدی توی چشمان عسلیاش زل زد. قلبش از دیدن غم چشمان پارسا- که تازه وارد ۱۴ سالگی شده بود- فشرده شد.
🔸 - پارسا! من همسایه دیوار به دیوار شمام. پدر و مادرت رو میشناسم. میدونم این روزا خیلی شرایط خونهتون روبهراه نیست، اما مطمئنم پدر و مادرت چند ساعت دیگه کل شهر رو واسه پیدا کردنت زیر پا میذارن. اصلاً شاید همین الان فهمیدن که خونه نیستی و دارن دنبالت میگردن.
📖 #داستان_کوتاه ؛ قسمت اول
ویژه ولادت #امام_رضا علیهالسلام
✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
📌 از تهران تا بهشت
🔸 پارسا حرفهای احمدآقا را قبول نداشت، با این حال چیزی نگفت. در عوض به گوسفند سفید و قهوهای پشت ماشین که بیتفاوت به آنها زل زده بود، نگاه کرد.
احمدآقا نگاه پارسا را دنبال کرد و به سراغ گوسفند رفت. پایش را روی رکاب عقب گذاشت و محکمبودن گرهٔ طناب کنفی دور پای گوسفند و میله محافظ پشت شیشه عقب را چک کرد. دستی بر سر حیوان کشید و آب باقیمانده در بطری را به او خوراند. بعد نگاهی به آسمان و ساعتش کرد.
🔹 - این زبونبسته باید امشب به مشهد برسه. لابد میدونی، فاطمهخانم نذر کرده که روز تولد امام رضا یه گوسفند برای سلامتی امام زمان قربونی کنه و تحویل آشپزخونه حضرت بده. اگه بخوام این دو ساعتی که اومدم رو برگردم تا تو رو تحویل پدر و مادرت بدم، دیر میشه و به موقع نمیرسم.
احمدآقا، جفتپا پایین پرید. کلافه و مستأصل پشت فرمان نشست و به جاده زل زد.
پارسا روی رکاب عقب ماشین نشست. از شکست و بازگشت به خانه وحشت داشت. چشمانش را بست. خودش را پشت پنجره فولاد تصور کرد و مشغول حرفزدن با امام رضا شد.
🔸 - یا امام رضا! تو رو خدا احمدآقا رو راضی کن که منو برنگردونه. منم قول میدم که...
با صدای بلندِ احمدآقا حرفش ناتمام ماند.
- پارسا! بیا جلو بشین.
نیمساعت از حرکتشان گذشته بود، اما پارسا هنوز تصمیم احمدآقا را نمیدانست. اولین دوربرگردان را که رد کردند، چشمانش از خوشحالی برق زد.
احمدآقا گفت: فعلاً مجبورم با خودم ببرمت تا ببینم باید چیکار بکنم.
پارسا چیزی نگفت و به جاده و افق زرد و نارنجی و دلگیر غروب چشم دوخت. در ذهنش دنبال قول و قراری مناسب بین خودش و امام رضا میگشت، اما چیزهایی که به ذهنش میرسید قانعش نمیکرد. برای همین از احمدآقا که هنوز توی فکر بود، پرسید: اگر شما بخواید یه قول خوب به امام رضا بدید، چه قولی میدید؟
🔹 احمدآقا دستش را از روی دنده برداشت و با حالتی متفکرانه چانهاش را خاراند.
- نمیدونم، اما بهنظرم باید چیزی باشه که امام رضا رو خیلی خوشحال میکنه.
کمی فکر کرد. بعد با هیجان گفت: آهااا. حاجآقا محمدی میگفت، هیچی به اندازه کار برای امام زمان، اهل بیت رو خوشحال نمیکنه.
پارسا گفت: چه جالب! اما کار برای امام زمان یعنی چی؟
- یعنی هر کار خوبی که دیگران رو به یاد امام زمان بندازه یا ظهور رو نزدیک کنه. هر کاریهاااا. حالا این به خود فرد بستگی داره. یکی پولداره میتونه به اسم امام زمان به فقرا کمک کنه. یکی اهل مطالعه است و میتونه مردم رو با امام زمان آشنا کنه. یکی با هنرش برای امام زمان کار میکنه، یکی با خدمتکردن به خانوادهاش و مدارای با مردم، یکی با درسخوندن، یکی هم با ترک گناه…
🔸 پارسا صدایش را برای تقلید صدا تغییر داد و گفت: پس به عدد آدمای روی زمین، راه هست برای کار برای امام زمان.
احمدآقا از ته دل خندید و به پلاک برنجی منقوش به عبارت «یا مهدی ادرکنی» که به آینه جلوی ماشین آویزان بود، ضربهای زد. پارسا با شادی به چرخش پلاک به دور خودش، نگاه میکرد. با خودش فکر کرد: چرا احسان هیچوقت از امام زمانیبودن پدرش چیزی نگفته بود…
📖 #داستان_کوتاه ؛ قسمت دوم
ویژه ولادت #امام_رضا علیهالسلام
✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
📌 از تهران تا بهشت
🔸 هوا کاملاً تاریک شده بود. احمدآقا تابلوی کنار جاده را به پارسا- که پشت سر هم خمیازه میکشید- نشان داد و گفت: نیمساعت دیگه به مجتمع بین راهی دامغان میرسیم. یه آبی که به صورتت بزنی و یه چیزی که بخوری، خوابت میپره. احمدآقا مقابل مجتمعی بزرگ با نمای آجر سفال توقف کرد. پارسا نوشتهٔ روی کاشی آبی سردر مجتمع را بلند برای خودش خواند: نمازخانه و مجتمع رفاهی امام رضا علیهالسلام.
احمدآقا، گوسفند را پیاده کرد و نخ دور پای حیوان را به دور گردنش بست. گوسفند با آرامش و وقار پشت سرشان راه آمد تا به ورودی ساختمان رسیدند. احمدآقا به اطراف نگاه کرد. مانده بود با این حیوان چه کار کند که جوان آشنایی را دید و صدایش کرد.
🔹 - شاگرد مغازه ساندویچیه. پسر خوبیه.
گوسفند را به سعید سپردند و وارد مجتمع شدند. احمدآقا گفت: من کلی خاطره خوش اینجا دارم. اینجا توقفگاه همیشگی سفرامون به مشهده.
داغ دل پارسا تازه شد. آخرین سفرش به مشهد حدود چهار سال پیش بود. موقع مراسم تدفین خالهمهین. با هواپیما رفتند و روز بعد از خاکسپاری با عجله برگشتند. سالهای قبل هم از مسیری دیگر میرفتند مشهد. مادر، جاده سرسبز شمال را ترجیح میداد.
🔸 همیشه میگفت: «مسیر هم جزئی از سفره و به اندازه مقصد مهمه.» پدر هم برای سر نرفتن حوصله پارسا هر کاری میکرد. گاهی او را به حرف میکشید. گاهی روی فرمان ضرب میگرفت و آواز میخواند، گاهی هم با ویراژ دادن سر به سر مادر میگذاشت و جیغ مادر و خنده پارسا را درمیآورد. آنقدر در خاطرات گذشته غرق شده بود که چند متری از احمدآقا که داشت با تلفن صحبت میکرد، عقب مانده بود. جا ماندنش را با دویدن جبران کرد. احمدآقا تلفن را قطع کرد. لبخندی زد و گفت: اگه از نقشهات خبر داشتم، احسان رو هم با خودم میآوردم.
🔹 پارسا خندید. غم دلش کمتر شده بود و دیگر مثل ظهر احساس بدبختی نمیکرد. یاد دعوتنامه جشن تجلیل از دانشآموزان نخبه مدرسه افتاد. فکر کرد شاید کمی عجولانه رفتار کرده است. سعی کرد با نگاهی منصفانه اتفاقات ظهر را مرور کند. یاد رفتار بیتفاوت پدر و مادرش در مواجهه با دعوتنامه و ذوقزدگی خودش افتاد. مادر مثل دیروز و همه روزهای ماههای گذشته، مشغول برنامهریزی برای تولید محتوای لایکخور برای پیجش بود و پدر مشغول چککردن نوسانات بازار سکه و ارز! آنقدر از دستشان عصبانی بود که نهار نخورده به اتاقش رفت و دعوتنامه را مچاله کرد و داخل سطل زباله کنار میز تحریرش انداخت.
🔸 حالا که آرامتر شده بود، با خودش فکر میکرد: کاش کمی صبورتر بود و به پدر و مادرش فرصت میداد. اما صدایی در درونش میگفت: دیگه برای یک خانوادهٔ واقعیشدن دیره.
بعد از خواندن نماز و خوردن شام دوباره حرکت کردند. احمدآقا رادیوی ماشین را روشن کرد تا هوشیار بماند.
- اگه خستهای، برو صندلی عقب بخواب. مشهد که رسیدیم، بیدارت میکنم.
- نه، بیدار میمونم. کلی سوال دارم.
- سوال؟ در مورد چی؟
- در مورد امام رضا یا حتی امام زمان. واقعاً نسبت ما با امام چیه؟
🔹 احمدآقا شیشه را پایینتر کشید، تا اکسیژن بیشتری به مغزش برسد. با خودش فکر کرد: یعنی احسان هم به این چیزا فکر میکنه؟
- موبایل همراهت داری؟
- خاموشه.
- روشنش کن.
پارسا تلفن همراهش را روشن کرد. صدای اعلان پیامهای در انتظار ارسال که حالا به مقصد رسیده بودند، هر دویشان را متعجب کرد. احمدآقا خندید و گفت: به نظرم اول پیاماتو چک کن.
پارسا گفت: الان نه. خب چیکار کنم؟
- تعریف امام در کلام امام رضا رو جستوجو کن. مکثی کرد و پرسید: چی شد؟ پیداش کردی؟!
- به نظرم. اما این خیلی طولانیه.
- طولانی، اما کامل. بعداً حتماً بخونش اما فعلاً دنبال بخشی که میگه امام مثل رفیق و برادره، بگرد.
- پیداش کردم.
- بلند بخونش.
🔸 پارسا سینهاش را صاف کرد.
- «امام آب گواراى زمان تشنگى و رهبر به سوى هدايت و نجاتبخش از هلاكتگاههاست؛ هر كه از او جدا شود، هلاك شود. امام ابری بارنده و بارانی شتابنده و خورشيدی فروزنده است. امام سقفى سايهدهنده است، زمينى گسترده است. چشمهای جوشنده و بركه و گلستان است. امام همدم و رفيق، پدر مهربان، برادر برابر، مادر دلسوز به كودك، پناه بندگان خطاکار در گرفتارى سخت است… »
- هر کدوم از این تعاریف کلی حرف و نکته با خودش دارههاااا. مثلاً تشبیه رابطه امام به رابطه پدر و مادر با بچهشون.
صورت پارسا دوباره پژمرده شد.
- رابطه من و پدر و مادرم که تعریفی نداره.
احمدآقا گفت: مطمئنی؟ پیامهاتو چک کن، ببین چندتاشون از پدر و مادرت بوده.
📖 #داستان_کوتاه ؛ قسمت سوم
ویژه ولادت #امام_رضا علیهالسلام
✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
دلم برای تو پر می کشد امام غریب
غمت ز سینه شرر می کشد امام غریب
زیارت تو که فوق همه زیارت هاست
دل مرا به سفر می کشد امام غریب
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شهادت امام رضا (ع)تسلیت باد
#ماه_صفر
#امام_رضا
#شهادت_امام_رضا
https://eitaa.com/delneveshteehh
آقای من
دلتنگی بغض می شود
و در گلو ،می شکند...💔🥺
ما تشنهی دیدارِ شما زود به زودیم :)
#امام_رضا
به رسم ادب صلوات خاصه امام رضا رو بخونیم:))
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ
وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ
صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ
بار الها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده پیشواى پارسا و منزه و حجت تو بر هر که روى زمین است و هر که زیر خاک بسیار راستگو و شهید، درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى.
#امام_رضا
#قرار_عاشقانه
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظارِ عیادت❤️🩹
سعدی
#امام_رضا💛