❄️عروس!...❄️
بدنم از شدت اضطراب می لرزید ، دستانم یخ زده بود . مونسی نداشتم برای دل شکسته ام و فقط آب شدنش رو روی گونه ام حس می کردم .
نگاهم به لباس هایی که دقایقی قبل خدمه آن را آورده بود خشک می شود ؛ خدایا چیست این درد اسارت ؟ اسارتی که سالها در خانه ناپدری ام داشته ام . از زمانی که مادرم ، ایران از فراق و سختی های روزگار بیمار شد و ناپدری ام به ذهنش خطور کرد تا مرا به کنیزی و عقد مردان شکم گنده در آورد .
کاش مادرم زبانی داشت برای حمایت و مونس شدن من !
نمی دانم چرا علاحضرت مرا ناموس خود نمی بیند . حقا که بزرگترین اشتباه مادر زندگی در کنار او بود ، گرچه از ته دل تن به این خواسته نداد و اصرار و اجبار از عمو سام بود .
حتی ان کسی که زیر گوش حضرتی نشست و گفت ، این دخترک ، بحرین به سن ازدواج رسیده . شوهرش بده و چیزی نصیب جیب های پاره ات کن ؛ حکما اگر ایران زبانی برای سخن داشت همین را می گفت . من می شناسمش !
آه ... لباس سفیدی را که انهمه درد را یاداورم شد با بغض می پوشم . این لباس برای من جشن نیست و ختم است ، شادی نیست و غم است و عروسی نیست و مرگ است ...!
آه ...
در اتاق باز میشود و حضرتی وارد میشود ، چهره غمگینم را که می بیند اخمی می کند و می گوید :اقبالت بس بلند است که کنیز چنین مردی می شوی . این چهره ، چهره عروس نباید باشد .
تو عروس مردانی شریفی . بخند .
و بعد ناگهان صدای خنده اش کل فضای اتاق را پر می کند
و چشم های خیس من دامنم را دریا...
✍ یار صمیمی: زهرا فرجی _ ۹۹/۵/۲۱
🕷#خیانت_پهلوی
🖤#عروسی_سیاه
🌸@yaran_samimii
@delneveshteh