eitaa logo
« دل♡نوشــــت راز »
2.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
16 فایل
با سلامـ خدمت دوستان عزیز باماهمراه باشید با حرفهایی از جنس همکلامی با خدا و دنیایی از عشق، احساس، شور و مهربانی، و انگیزه
مشاهده در ایتا
دانلود
💎‍ قصه های کوتاه «یک حقیقت دردناک» نزدیک غروب بود. با تمام هیجانی که داشت وارد منزل شد و خطاب به همسرش گفت: امشب میهمان عزیزی دارم که سالهاست ندیدمش. شخص با کلاس و تحصیل کرده و با کمالاتی است. سعی کن براش سنگ تموم بذاری، بهترین سفره آرایی و خوشمزه ترین غذا ها راستی یادت نره قبل از ورودش به خونه، پدر پیرمُ  به اتاقی که داخل حیاطه ببری. مبادا دوستم اون و دیده و با دیدنش کسر شأنم بشه. همسرش سری به نشونه اطاعت امر تکون داد. مرد راهی بازار شد تا برای شب میوه، شیرینی و... خرید کنه. پدر که پشت در اُتاق صدای پسر را شنیده بود بی آنکه چیزی بگه، دلشکسته و گریون دور از چشم عروس، از خانه بیرون شد. دوست نداشت اون شب خانه بمونه مبادا وقتی که میهمانِ پسرش وارد حیاط میشه صدای سرفه او را شنیده، متوجه بشه و نمیخواست دیدنش موجب کسرشأن و شرمندگی فرزندش بشه. هوا نسبتاً تاریک شده بود پس خونه را ترک و راهی نزدیکترین پارک محل سکونت شد. شب تاریک و سردی بود همچنانکه عصا زنان و لرزان قصد عبور از جوی کنار خیابان را داشت در حالی که ناتوان از عبور بود، ناگهان جوان رعنا و شیک پوشی را مقابل خودش دید. جوان: سلام پدر جان، سلام: پسرم کجا این وقت شب با این حال؟ اجازه بدین کمکتون کنم. پیرمرد آهی کشید و گفت: ممنون پسرم خدا خیرت بده میخوام از این جوی گذر و از پیاده رو به پارک سرِ خیابون برم. جوان : اگه اجازه بدین من شما را تا پارک همراهی کنم. پیرمرد: نه پسرم به کارت برس دیرت نشه. جوان: نه پدر من امشب از شهری دیگه برای دیدن دوستی اومدم که سالهاست ندیدمش. پیرمرد: چه جالب پسر من هم امشب یکی از دوستان سابقش را دعوت داره. جوان: پس چرا شما از خانه بیرون شدین و قصد پارک دارین؟! پیرمرد آهی کشید و درحالی که قطرات اَشک رو گونه هاش می غلطید گفت: پسرم ، از پسرم شنیدم که به عروسم می گفت: یادت باشد قبل از ورود دوستم به منزل پدر پیرمو به اتاق داخل حیاط ببری. تا کسرشأنم نشه. برای همین چون پسرم را خیلی دوست دارم و نمیخوام جلوی دوستش که بعد سالها به دیدنش میاد و انسان تحصیل کرده و با کلاس و کمالاتیه، با این قدِ خمیده و صورتِ چروکیده و دست و پای لرزان شرمسارش کنم و کلاسش و پایین بیارم. جوان با شنیدن حرفهای پیرمرد دلش به درد اومد و اَشک از چشماش فرو ریخت. بغض سنگینی گلوش رو فشرد پیرمرد رو در آغوش گرفت و بوسید و گفت: پدر من سالهاست از نعمت پدر محرومم، ازت خواهشی دارم، دوست دارم جای پدرم امشب شمارا مهمان غذایی به نزدیک ترین رستوران این اطراف کنم اگه قبول کنید. پیرمرد نگاهی از سرحسرت به جوان کرد، انگار حسرت داشتن همچین پسری ، تمام وجودش را گرفته بود. گفت نه پسرم شما به دیدن دوستت برو حتماً منتظره. جوان: نه پدر دوست دارم امشب با شما باشم به دوستم زنگ میزنم منتظر نباشه. پیرمرد موافقت نمود و دوتایی برای صرف شام به رستورانی همان حوالی رفتند. جوان نخست دو نوشیدنی گرم سفارش داد، مشغول نوشیدن بودند که موبایلش زنگ خورد. بله دوستش(پسرپیرمرد)بود. الوو....کجایید منتظرم. جوان: باپدرم هستم.. امشب درخدمت پدرمم فردا شب مزاحم شما میشم. پسر از این حرف دوستش تعجب کرد چرا که قرار بود دوستش را تنها ملاقات کنه چه شده که میگه باپدرم...؟!!! پسر به دوستش اصرار زیادی کرد و گفت پس با پدرتون به منزل ما تشریف بیارین. جوان قبول نکرد و بلکه از او نیز خواست تا با همسرش برای ملاقات و شام به آدرسی بیاد که اونها آنجا بودند. آدرس را داد و منتظر ماند تا دوست و همسرش برای شام به او و پیرمرد ملحق بشن غافل از اینکه پیرمرد پدر همان دوستشه... 💔 🌱‌⃟🌸๛ •┈┈•❀🌸❀•┈┈• Join✨ @delneveshtraz
بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین به سراغ غزل و زمزمه یار آمده باشد از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری باز با این دل آزرده کنار آمده باشد اینش آغوش وطن گر که در آن گردش خاطر نوبت خاطرهٔ یار و دیار آمده باشد یار کو رفته به قهر از سر ما هم ز سر مهر شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد در دماغ دل از آن غالیهٔ زلف هنوزم گوییا قافلهٔ مشک تتار آمده باشد زلف شیرین که کمندی‌ست شکارافکن و شاهین شرطش آن است که خسرو به شکار آمده باشد لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی به تماشای من آن لاله‌عذار آمده باشد چه به نوشینی آن شربت مرگم که نگارین با گل و شمع حزینم به مزار آمده باشد جان به زندانِ تنِ سوخته می‌خواستی ای دل جز پی داغ تو دیدن به چه کار آمده باشد شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد. شهریار✨ 🌱‌⃟🌸๛ •┈┈•❀🌸❀•┈┈• Join✨ @delneveshtraz
پدری با پسری گفت به قهر که تو آدم نشوی جان ِ پدر . ‌. ! حیف از آن عمر که ای بی‌سر و پا در پی تربیــتـت کردم ســر دل فرزند از این حرف شکست بی خبر از پدرش کرد سفر رنـج بسیار کشید و پس از آن زندگی گشت به کامش چو شِکر : ) عاقبت شوکت و والایی یافـت حاکــم شهر شـد و صاحب ِزر چـند روزی بگذشت و پس از آن امــر فرمود به احـــضار پدر !' پدرش آمــد از راه ِدراز نزد ِحاکم شد و بشناخت پسر🫡 پسر از غایت ِ خودخواهی و کبر نظر افـگـند به سـراپای پدر . . گفت گفتی کـه تو آدم نشوی تو کنون حشمت و جاهم بنگر ! پیر خندید و سرش داد تکان گفت این نکته برون شد از دَر !* « من نگفتم که تو حاکم نشوی... گفتـم آدم نـشوی جـان ِ پدر » عبدالرحمن‌جآمی✨ 🌱‌⃟🌸๛ •┈┈•❀🌸❀•┈┈• Join✨ @delneveshtraz
در خزان خانه ی دل عطر بهاری پدرم بر پریشانِ رخم "صبر و قراری پدرم" صحبت از منزلتی گر بشود ،نزد همه... مظهر هیبت و خود کوه وقاری پدرم شمع مجلس که ندیده ست فروغی بی تو شمع تابان همه ایل و تباری پدرم.... و روز مرد بر همه♥️ مردان سرزمینم مبارک باد 🌱‌⃟🌸๛ •┈┈•❀🌸❀•┈┈• Join✨ @delneveshtraz
11.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«پدر» رفتی از پیشم پدر دیگر ندیدم روی تو رفته از خاطر دگر هم روی تو هم بوی تو چون نسیم در گذر، رفتی نماند از تو اثر، کاش در بر داشتم یک تار من از موی تو... کودکی بیش نبودم ز چه ترکم کردی؟ قد من  هرگز نیامد تا سر و بازوی تو از خدا خواهم تو را بینم به رؤیای شبم لااقل در خواب ، مانم  من دمی پهلوی تو سر گذارم بار دیگر من به روی شانه ات... غرق بوسه سازم آن پیشانی و ابروی تو هر کسی دید  مرا خندید و گفت دیوانه ای‌‌‌‌‌؛‌ کس چه داند، در سرمن هست گفت وگوی تو... ! دل خوشم با سنگ قبری وغروب جمعه ای فاتحه ای، نم اشکی وهوای کوی تو چند گویم گله از جور و جفای روز گار چشم بر هم زدنی من خود بیایم سوی تو...! برای دخترای گل و عزیز و زحمت کش، کانال و از طرف 🌱‌⃟🌸๛ •┈┈•❀🌸❀•┈┈• Join✨ @delneveshtraz