بهتون پیشنهاد می کنم پست های مذهبی آقای توتونکار با هشتگ
#آقاسعید
#دفترتمرین
پستهای
#آقامهندس
آقای#روزنامه_نگار
شعرهاو داستانهای کوتاه
#کهنه_سرباز رو مطالعه بفرمایید.
جا داره از پست های ارزشمند دوستمون آقای #قاضی🎭 که همزمان با ایام عید غدیر برای مسابقه یوم الولایه خیلی زحمت کشیدن و آیات ولایت رو بارگذاری کردن؛ همچنین قبل از اون هم مقاله هایی رو با موضوعات اجتماعی بار گذاری می کردن،
تشکر کنیم.
پستهای پر از احساس و زیبایی دوستان عزیز دل من، و همکاران کانال رو که با مهر در کانال می گذارند حتماً مطالعه کنید🌸
#مارال
#اردیبعشق
#مینو
#هاریکا
#لورا
#اشک_آفتاب
#علیرضاگراف
#دختراحساس_فائزه
#یارحاضر
#علی_ادیت
و شعرهای
#منتظر
#ملاممدجان
#کهنه_سرباز
#حسین_مرادی
#سید_طباطبایی
سالها در تنهایی و انتظار، فراموشت نمی کنم
بدرد بی کسی و غم گرفتار، فراموشت نمی کنم
یاد تو وخاطراتی بی شمار، فراموشت نمی کنم
شده ام بازنده ی این قمار ، فراموشت نمی کنم
کاش می دیدمت ای نگار ، فراموشت نمی کنم
خسته ام زتلخی این روزگار،فراموشت نمی کنم
هنوزم دلبسته ام و وفادار،فراموشت نمی کنم
مرا هم عاشقانه به یاد آر ، فراموشت نمی کنم
گشته ام به غم ات سزاوار فراموشت نمی کنم
فراموش کرده ای نازنین یار ،فراموشت نمی کنم🔥
✍حسین پایداری
اردی بهشت ۴٠۲
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
واژه گم گشته
در میان واژه ها
گشتم که مصداقی بیابم
برای تویی که معطری
به بوی تازه های عشق
چه بی سبب
واژه های گم گشته
مرا بی پاسخ نهادند و بی مصداق
واژه کم آمد ، چه بیابم
چه ؟
از عشق بگویم نه
تو عاشق ترینی
از دوستت دارم چه؟
به واژه ، کمترینی
بگذار واژه اختراع کنم...
پیدا کردم
تو عصاره عشق ترینی
از همه مطلق سخاوت و مرام
بیشترینی
دوستت دارم های همیشگی ات
معطر به کلام دل انگیز عاشقی
باز هم کمترینی
مصداقی نیافتم ،
ببخش...
تو برترینی
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
نجوا...
جام شراب من تویی،
تشنه ی کام من تویی
ای ، قدحم ز تو تهی،
تلخی کام من تویی
وصل تو باشدم ، غنی ،
جان بنام من تویی
هر قدمم به سوی تو،
بود و کنام من تویی
می بدهی بوصل خود،
ساقی جام من تویی
من نه منم بجز به تو،
شرب مدام من تویی
گزافه چون بگفته ام ،
رنج و انام من تویی
چله کشی تو با کمان ،
تیر رسام من تویی
زبان به ذکر گشوده ام،
ذکر مدام من تویی
دعا کنم به در گه ات،
ورد و کلام من تویی
عاقبتی چنین به عشق،
حُسن ختام من تویی
درگه مسجود دلان ؛
عشق و سلام من تویی
✍حسین پایداری اسفند ۴٠۱
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
به تو می اندیشم
به نگاهی مست
که شرابش کهنه است...
به غزل خوانی حافظ
به لبی چون گل ها
که به خنده شکفد در صبحی
به تو می اندیشم
به هیجانی تند
به هنگام خواندن شعری
ز غزل های ناب
یا که شعری عارفانه به صدق
به تو می اندیشم
به نگاهی براق
که به عمق جان تراود آرام
به تو می اندیشم
به صفایت به وفایت
به همه جور و جفایت
به سکوتت به هنگام تماشا
به تو می اندیشم
به عطری رسیده به مشام
از تن و گیسوی معطر
به تو می اندیشم
به همه خوب و بدت
به تو می اندیشم
✍حسین پایداری ۴٠۲/۵/۱۹
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
شهیدانھ❤️
از جنگ بیزارم دلیلش
تا ابد بابا
صدزخم ترکش توی جانش مستند،بابا
برشانه ی دیوار می کوبد
ز فرط درد
برتخت و درکوبیده هی
مشت ولگد بابا
هرروز درچشمم زنی آشفته گیسویش
هرگز نمی گوید که اورا می زند بابا
فریاد مادر ،التماس خواهرم یعنی
بی شک جنون از استخوانش
می دود بابا
شوقی ندارد خاطرات
جبهه اش،وقتی
دریای اشک ازگونه هایش
می چکد بابا
بازی خوب ازبد که یادت هست ؟
می دانی ؟
درخانه ی ما خوب،
مادر هست و بد بابا
دست خودش باشد مگر؟
اینگونه می خواهد؟
سلول در سلول خود
حبس الابد بابا
امروز دیدم لابه لای
سرفه اش خون بود
یعنی زبانم لال ،
دارد می رود بابا؟
نعش پدر امروز
توی شهر می چرخد
هر کوچه ذکرش
قل هوالله احد ،بابا
رفتی و مادر
ناشکیباتر شده حالا
این داغ سنگین است
و او را می کشد بابا
✍فریده خسروی لرگانی
#شهدا
#دفاع_مقدس
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
نجوا
جام شراب من تویی،تشنه ی کام من تویی
ای ، قدحم ز تو تهی، تلخی کام من تویی
وصل تو باشدم ، غنی ، جان بنام من تویی
هر قدمم به سوی تو، بود و کنام من تویی
می بدهی بوصل خود، ساقی جام من تویی
من نه منم بجز به تو، شرب مدام من تویی
گزافه چون بگفته ام ، رنج و انام من تویی
چله کشی تو با کمان ، تیر رسام من تویی
زبان به ذکر گشوده ام، ذکر مدام من تویی
دعا کنم به در گه ات، ورد و کلام من تویی
عاقبتی چنین به عشق، حسن ختام من تویی
درگه مسجود دلان ؛عشق و سلام من تویی
✍حسین پایداری اسفند۴٠۱
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
«جرعه عشق»
دلم از چشمه عشق ، جرعه می خواهد
از دوستت دارم های ناب
کلمه ی باور ازعشق به "داورش عجین" ، می خواهد...
جرعه ای از عشق در دوستت دارم های بی انتها و ناپیدا
ذره ای شوری است در دریا
که طعم شوری دریای عشق از" چشمه یقین" میخواهد....
طعم شوری دوستت دارم های دریا را
در کلام عشق و جرعه چشمه های او
چشم بینا و دلی بس بزرگتر ؛ ز" دریای امین" میخواهد...
در طوفان و شوری نمک و هیجانی بی امان
دوستت دارمهای پنهان و پیدا
صبوری ایوب " فرزانه معین " میخواهد...
مرا بنام صدا کن ای عشق
آیا ، دوستت دارم ها دامن پاره ی" پر زچین" میخواهد؟
پاره گی دامن و دوستت دارم های لغزنده
دل هرزه و تهی زعشق" بیگانه بی نگین" میخواهد...
من در این کلبه بی صبوری و تنهایی
جرعه ای عشق و دوستت دارم های ناب را ،
دلم به "غمزه ای نوین" میخواهد
بیا و ببین که" این" می خواهد
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
«بنام خدا»
*آدمهایی هستند که "خوبند"*
*خوب بودن به خوردشان رفته*
*آمده اند که مهر بیاورند*
*نه جنسیتشان مهم است*
*نه عقایدشان*
*نه سنشان*
*نه تحصیلاتشان*
*آدم های "خوب" همیشه ماندگارند.*
روزتان بخیر و خوشی
🍃🌹🍃🌹🍃
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
نانی به خون خویش آلوده
دست کوچکی و مشتی گره کرده
تکه نانی و هرگزش فرصتی
به خوردن ، ننموده
کجای این عالم وحشی است؟
فلسطین مظلوم
کودک اش هرگز نیاسوده
صدای بمباران و آژیر ها
جان کوچکش را چه فرسوده
هزار کودک است آرام
جان داده و در بسترش خوابیده
جهان کر است و صدای مظلوم
بگوش مردمانش انگار که نشنیده
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
«آرام جان بی قرار»
تو آرام جان بی قراری که همه عاشقانه ها به تو ختم میشود
تو آرام جان بی قراری که آرامش و نظم هستی از تو قرار میگیرد
تو آرام جان بی قراری که همه محبت ها زاییده خلاقیت تو است
تو آرام جان بی قراری که نظام خلق و خلقت در نگین تو است
تو آرام جان بی قراری که هم دعا و هم استجابت از آن توست
تو آرام جان بی قراری که همه دوست داشتن ها و دوست داشته شدن ها را منشا فضیلت و خیری
تو آرام جان بی قراری که ما و جهان و هستی بی انتها مشتاقانه به سویت روانیم
تو آرام جان بی قراری که عاشق کشی و خود را دیه خون به ناحق ریخته قرار میدهی
تو آرام جان بی قراری که هم عشقی هم عاشقی و هم معشوق
تو آرام جان بی قراری چون یکتایی و واحد .
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بنام خدا»
سلاااام
🍁براتون در این روز
🍂دل انگیز پاییزیی
🍁چتری به پهنای آسمان
🍂پراز شادی ونشاط آرزو میکنم
🍁و ازخدای بزرگ
🍂امروز بارانی پراز اتفاقات
🍁خوب وعالی وزیبا
🍂تمنا دارم
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
دانه های باران
مرا به کدامین عاشقانه ها می خوانید؟؟
به قدم زدن های شانه به شانه
زیر باران
یا دلتنگی های شبانه؟
دانه های باران
مرا به کدامین خاطرات می خوانید
به قطرات بارانی که
از نوک دماغت می چکید
یا به خیسی چشمانت از فراق؟
که در هیاهوی رعدو برق بی خبری
پنهان می شد...
دانه های باران
مرا به کدامین دیوانگی ها میخوانید؟
به شگفتی زیر باران انتظار
در مسیر عبور، در خانه اتان
که تکان نخوردم
و رفتگر شهرداری تن تبدار نیمه جانم را به آمبولانس سپرد...
دانه های باران مرا به برکت
عشق و دعای مستجاب
زیر باران بخوان
دانه های باران مرا به وصالی
از جنس نور بخوان و زندگی با وصل را
ارزانی کن
ای دانه های باران
که از پیش خدا
می آیید .
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
یا فاطمه الزهرا،
ای امت به تنهایی
ای مونس پیغمبر،
ای الفت به وفاداری
ای جان همه هستی،
واقف به دانایی
یا فاطمه الزهرا،
ای سطوت به شیدایی
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
کی رفته ای ز دل که
تمنا کنم تورا
کی بوده ای نهفته که
پیدا کنم تورا
با صد هزار جلوه
برون آمدی که من
با صدهزار دیده
تماشا کنم تو را
فروغی بسطامی✨
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
تفاوت یک احمق با یک
بیشعور در اینه که
یک احمق نمیتونه بفهمه
ولی یک بیشعور؛
نمیخواد که بفهمه!!
و جهان پر از بیشعورهاست
نه احمق ها...
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
💠ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
... و اما واژه عشق ،
واژه ای هست چند وجهی که گاهی محدب است و گاهی مقعر...
و گاهی آدم ها را از غصه و غم هجران چاق می کند و گاهی هم لاغر و ترکه ای و خیلی از آدمها عاشق میشوند که رژیم لاغری را با ناکامی بگیرند،
اول عاشق و بعدش لاغری و فارغ ، همیشه گفته اند که آدم عاشق دیگر عاقل نیست و هیچ عاقلی عاشق
نمی شود،
به گمانم تاس عشق این آدم ها شش و بش نشسته و اگر تاس شان جفت شش می نشست چنین فکر ی نمی کردند...
پس با معادله بالا هیچ وقت دو طرف معادله مساوی نمی شود
یعنی اگر عشق از دری آمد عقل از در دیگر میرود مسافرت...
به ناکجاآباد ولی به گمانم باید عشق
را باز تعریف کرد لازمه یک کار عاقلانه معرفت و شناخت است و عجیب نیست که برای عاشق شدن هم نیاز به معرفت و شناخت داریم
یعنی اینکه هر چه شناخت از معشوق بیشتر میشود عاشقتر میشویم پس با این نگاه شاید بتوانیم معادله عشق را حل کنیم وقتی خشت اولیه عشق شناخت و معرفت است
و برای عقل هم شناخت صدق میکند پس میتوانیم بگوییم آنکه عاشقتر است لزوماً عاقلتر است و بالعکس ،
پر جاذبه ترین پدیده هستی عشق است و عشق بدون شناخت و معرفت میشود فقط جاذبه ی تنها،
که جاذبه تنها سیری پس از وصال به همراه دارد و این تناقضی آشکار است ولی خودمانیم من آنچه که در یافته ام این است:
کسی عاشق است که همه و مطلق هر چیز را برای معشوقه بخواهد بدون چشم داشت ذره ای جبران و حقیقتا در معشوق حل شدن است یعنی عاشق بوسیله عشق با معشوق یکی میشود و به وحدت می رسد.
✍حسین پایداری
@Kohne_sarbaz1
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
گاهی راه به جلو می رود و بن بستی ندارد اما من نمی توانم به جلو بروم
نمی دانم مرگ انگیزه است یا بن بست ذهنی
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
بی صبری عاشقانه است،
دیدن چشمانت،
شرنگِ تیغ عارفانه است،
دیدن چشمانت
مرا به حریم حرم کبریایی دلت دعوت کن
شرابی گس و رندانه است،
دیدن چشمانت
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی علی تو به والله تمام منی!
فقط حیدر امیرالمومنین است🌱
محبت به امام علی(ع) بدون معرفت
و شناخت علی به کفر ابلیس هم
نمی ارزد،
بنابراین در شناخت این انسان کامل
و خلق شده از نور پیامبر صلوات الله علیهم سعی بلیغ و کوشا باشیم.
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
«علی می آید»
خیبر شکن است
او، علی می آید
سایه است به ذوالجلال
ولی می آید
بشکافت چو کعبه دلها را
یاور به امین
او جلی می آید
او کاتب وحی است و ،
یک استثناء
او مُر ولایت است،
غنی می آید
نور است ،ولایتش بر دلها
بر تارک حق
منجلی (۱) می آید
✍حسین پایداری
۱-منجلی یعنی جلوه گر ، عیان ،آشکار
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
💎«قصه های کوتاه»
از دردی که میکشم
پدر پیری و در رختخواب ،
که سهم من از نگهداریش از تقسیم نوبت بین خواهر و برادران چهل و چند روزه بود برای آنکه در شب نزدیکش باشم و بتوانم به او رسیدگی کنم در پای تختش و یا در اتاق بغلی که فقط یک در بین ما فاصله بود میخوابیدم و در هرگز بسته نبود که وقتی در اتاق بودم صدای نفس هایش را بشنوم .
در همه این شبها همه تلاشم این بود که صبوری کنم و از صدا زدن هایش که گاهی به فاصله یک دقیقه بود عصبانی نشوم و گاهی نمی دانم چرا پس از صدا زدن های متوالی به فاصله یک دقیقه به یاد فانوس بان دریایی قصه شازده کوچولو می افتادم که یک آدم بشدت منضبط و مسئولیت پذیر بود پدرم هم در صدا زدن گاهی همینطوری بود چهل و چند روز بود که اینگونه می گذشت و آن پیرمرد در همه بیقراری هایش مرا صدا میزد و من صبوری میکردم تا اینکه در آن شب کذا سرشب صدایم زد
و گفت :در این مدت تو را اذیت کردم مرا ببخش و حلال کن،
گفتم :پدر این چه حرفی است وظیفهی من بوده گفت :نه میتوانستی مرا به خانه سالمندان بگذاری و از دستم رها شوی اشک در چشمانش جمع شده بود مرتب میگفت : حلالم کن منم به شوخی میگفتم حلالیت طلبی میکنی خرج داره باید در وصیتنامه ات سهم درشتی به من بدهی و میگفت : هرچه دارم مال تو،
گفتم: حلالت میکنم به شرطی امشب صدایم نکنی،
گفت : باشه آنشب در اتاق بغلی خوابیدم از نیمه شب تا چشمم گرم شد صدایم کرد که به پهلوی راست بگذارم و اینکار را کردم هنوز دقیقه ای نگذشت فقط فرصت کردم دراز بکشم صدا زد که به پهلوی چپ بگذارم و این روند صدا زدن و پهلوی چپ و راست تا نزدیک صبح ادامه داشت و دگر شمارش تعدادش را فراموش کردم و کلافگی از صدا زدنش مرا عصبانی و نقطه انفجار رساند که در آخرین بار فریاد زدم بخواب دیگه و بمیر😔
و چشم بر هم نهادم چند دقیقه
گذشت دیگر صدایم نکرد گذشت کند زمان گلویم را میفشرد به یکباره بیادم افتاد که به پدرم چه گفته ام
ای وای نکند جان داده است که صدایش در نمی آید و سراسیمه از جا برخواستم و به سراغ رفتم و وقتی چراغ را روشن کردم دیدم چشمانش باز است و به من نگاه میکند نگاهش چون تیر ثاقب بر دلم نشست،
زنده بود و من نتوانسته بودم حقش را ادا کنم و دلش را شکستم و رنجید و فردای آن روز آرام گفت : مرا به خانه ام ببرید و او رفت و خواهرم نگه اش میداشت...
سه روز بعد در نیمه شب و در سکوت جان داد و سالهاست که پدر رفته ولی درد بی حرمتی و بی صبری من نسبت
به پدرم بر دلم سنگینی میکند و دردی که میکشم و این درد به زخمی کهنه تبدیل شده که در سالمرگش و روز پدر سر باز میکند و هنوز با گذشت زمان جایش خوب نشده .
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
💠«عاشقانه زینب (ع)»
امام سواره چشم برهم نهاد هاتفی در گوش جان چنین گفت :
پیک مرگ در پی این کاروان روان است و خود می دانند به سوی او روان . امام از پیام هاتف غیبی بیدار شد
و سه بار آیه استرجاع را تلاوت کرد:
«انا لله و انا الیه راجعون»
زینب (ع) در کجاوه در حال حرکت به گوش دل شنید
و می دانست که آیه استرجاع بوی مرگ نمی دهد و شوق وصال است و نمایش ما رائیت الی جمیلا آغاز شده است
و سماع زینب در توصیف وصال عاشق به جوار معشوق بی همتا شروع گشته است و زینب نقش آفرین و راوی نمایش زیبای کربلا ست و ایجاد کننده گزاره رفتن خیل کثیر عاشق شهادت
از کثرت به سمت وحدت در حق،
او شمشیر علی است در کام و حیدر کرار عبدوَد کش است در محفل یزید
و سایه فاطمه است بر مزار شهیدان کربلا و نوحه خوان مرثیه سرای جان نثاری عاشقان راه حق...
و اینک از پای فتاده و چشم فرو بسته
و مشتاق دیدار یار و اهل بیت و به قول مرحوم شریعتی:
آنان که رفتند باید کاری حسینی کنند(شهدا) و آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند (جهاد تبیین) و گرنه یزیدی اند.(قبیله تحریف)
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
دلم برای دیدنت ، کباب شد نیامدی!
تمام خاطرات من کتاب شد نیامدی!
در آرزوی دیدنت زبس که بغض کرده ام
تمام اشکهای من شراب شد نیامدی
ز تشنگی برای تو صفا و مروه میکنم
که جام سرکشیدنت سراب شد نیامدی
در انتظاردیدنت،ز بس که گریه کرده ام
شکست ظلمت شب انقلاب شد نیامدی!....
قنبر درویش تبار✨
هر روز همراه هم دعای فرج بخوانیم🤲
#امام_زمان_ع
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
💎داستان
«مجرم سیاسی»
قسمت اول
یک روز زمستانی سال ۴۹ در حالی که کلاس هشتم بودم و به تنها دبیرستان شهرمان در جنوب نفت خیز کشور می رفتم ،
بی خبر از همه جا مثل همیشه،
چون هوا سرد و درِ کلاس باز بود.
خودم را انداختم پشت نیمکت،
در حالی که نشسته بودم دستهایم را بین پاها قرار داده می مالیدم تا گرم شوم،
زنگ خورد، ریاضی داشتیم کلاس دوم دبیرستان ریاضی ما شامل جبر و هندسه بود.
سال سوم که میرفتی حساب هم اضافه میشد.
آن روز کلاس ریاضی” هندسه“ داشتیم دبیر ریاضی وارد شد با بر پا، برجایی در جای خود نشستیم .
مبصر دفتر حضور غیاب را به دبیر ریاضی تحویل ، حضور غیاب آغاز و به اتمام رسید .
دبیر شروع به تدریس کرد در حالی که قضیه تقاطع نیمساز های مثلث متساوی الاضلاع را که زوایا را نصف میکنند و همه از یک نقطه عبور میکنند واین نقطه مرکز ثقل مثلث است را اثبات میکرد که در کلاس را زدند.
رییس دبیرستان همراه با دو نفر وارد کلاس شدند. با ورود آنان سکوت بر کلاس حکمفرما شد ، رییس دبیرستان گفت : اسامی ای که میخوانم بیایند بیرون و همراه این آقایان بروند،
اسامی دو نفر را خواند که یکی من بودم و دیگری بهرامی همکلاسی ام بود که گرایش چپ داشت که گاهی با هم کل کل میکردیم.
از کلاس بیرون آمدیم تا اینجا نمی دانستیم جریان چیست و علت خروج را هم نمی دانستم. وقتی چشمم به مینی بوسی افتاد که وسط حیاط بزرگ دبیرستان بود تازه فهمیدیم که ما را دستگیر کرده اند چون چند سرباز مسلح کنار مینی بوس، از سربازان ژاندارمری بودند آن موقع شهر ما شهربانی نداشت ولی ساواک داشت چون شهر نفتی بود.
ساواک از سال ۴۵، در شهر ما تاسیس شده بود و شهر تحت کنترل شان بود.
وقتی وارد مینی بوس شدم ده دوازده نفر از بچه های دبیرستان را آنجا دیدم که تا قبل از سوار شدن حرف از بفرمایید بالا بود ولی وقتی وارد شدیم کت و شلواری هایی بودند، پس گردنی ، تیپا ،در آخر چشم بند...
راه افتادیم ، تا اینجا هم نمی دانستیم چرا ما را گرفتند ولی برایمان محرز شده بود که ساواک ما را گرفته ، اما نمی دانستم به چه جرمی.
از ورود به مینی بوس داشتیم کتک
می خوردیم .
این دور اول کتک خوردن ما بود، چون تعدادمان زیاد بود دستهایمان را با بند کفشمان بسته بودند.
در دهه چهل، خانه های سازمانی، دولتیِ شرکت نفت گاز ترش برای پخت و پز استفاده میشد.
پس ساختمان ساواک هم از آن مثتثنیٰ نبود ، در حیاط ساواک چند اتاقک کوچک ساخته بودند ، داخل هر کدام از این اتاقک ها یک«بِیْلَر» (بخاری) گذاشته بودند که این بیلر های دست ساز در تمام طول سال و بیست و چهار ساعته روشن بودند، زمستان این اتاقک ها برای زندانی قابل تحمل بود ولی روشن بودن بخاری در گرمای پنجاه درجه دیگر واویلا بود ما را در بین اتاقک ها تقسیم کردند این اتاقک ها یک و نیم در یک و نیم بودند و در گوشه آن هم یک بخاری از لوله که آتش درونش از گاز ترش، سرخ شده بود قرار داشت.
هشت نفر در این اتاقک ، بصورت چمپاتمه نشسته بودیم .
یکی یکی می بردند بازجویی ، بغل دستی ها هیچی نمی گفتند، از تعداد ما ، هی کم میشد.
میبردند دوباره بر نمی گردادند.
من تا الان که نزدیک نصف روز بود
واقعا نمی دانستم برای چی ما را گرفتند تا اینکه برای بازجویی رفتم.
از اتاقک آوردند بیرون چشم بند زدند سرباز بودند ولی بعد چشم بند...،
دیگر کسی را نشناختم .
دستم را گرفتند تا در اتاقی بردند ، آنجا دری باز شد دستم را دست دیگری گرفت .
کورمال کورمال پیش بردند،
گفتند: اینجا بتمرگ ، نشستم با زدن پس گردنی و چند فحش آبدار ناموسی که البته تیپا هم چاشنی اش بود، تا نشستم یک دفعه انگار انداخته بودنم داخل کیسه و کشیده شدم بالا از سقف آویزان ، حالا کتک بخور کی بخور، بیشرف ها با کابل بود یا چوب بود نمی دانم توی پهلو و سر و پا می زدند، من که بشکل مچاله داخل کیسه بودم کاری از دستم بر نمی آمد نه میشد فرار کرد نه جا خالی داد فقط کتک میخوردم ، فقط کتک...
به قلم
✍حسین پایداری✨
این داستان واقعی است...
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
« دل♡نوشــــت راز »
💎داستان «مجرم سیاسی» قسمت اول یک روز زمستانی سال ۴۹ در حالی که کلاس هشتم بودم و به تنها دبیرستان
💎داستان
«مجرم سیاسی»
قسمت دوم
یک نیم ساعتی زدند ، خسته شدند ،فحش دادند دوباره زدند .
دیگر نفهمیدم وقتی بهوش آمدم
در یک اتاقک تاریک بودم،
تنها نور شعله ای که از سوراخ ریز بِیلَر
به چشم میرسید، دقیقا نمی دانستم روز است یا شب، کجا هستم،
شوری خون به دهانم مزمزه میشد .
صدای نفسی مرا به خود آورد فهمیدم
در کنارم کسی هست اما نمی دانستم کیست،
نمیدانم شاید توهم ناشی از کتک خوردن بود.
درست بود بجز من دونفر دیگر در این اتاقک تاریک بودند، بدنم بشدت درد میکرد و هر تکانی بشدت درد آور بود . هنوز نمی دانستم به چه جرمی دستگیر و کتک میخورم ، اگر شبکه ما در مسجد لو رفته پس چرا هم مدرسه ای های من که اکثرا تفکرات چپ داشتند و در موقع بحث های پنهانی به آنها توده نفتی میگفتیم دستگیر شده اند؟،
از بچه های مسجد کسی نیست جز من؟
با این افکار به خواب رفتم وقتی بیدار شدیم که به در میکوبیدند. با بیدار شدن و دیدن هم بندی ها فهمیدم مرا هم بعنوان توده ای گرفته اند.
از دیروز تا حالا جز کتک چیزی نخورده بودیم...
نان و سیب زمینی آورده بودند، تکه ای نان با یک سیب زمینی پرت کردند.
با درد خوردیم تا حداقل جان داشته باشیم کتک بخوریم.
دوباره آمدند. با چشم بند ، دستبند بردند اتاق بازجویی ، روی صندلی فلزی ساخت کارخانه ارج بود که ما در خانه از آن داشتیم جلوی یک میز نشاندند البته چشمم بسته بود صندلی را با دست لمس کردم، و شناختم .
بازجو گفت : دستهایت روی میز باشد. نفری که مرا برده بود، دستهایم را روی میز گذاشت.
صدای بازجو را پس از سکوتی طولانی و بسته شدن در شنیدم که گفت: نگه اش دار و با اتمام جمله و نگه داشتن شانه هایم سیلی محکمی به گوشم نواخته شد
که باز جو گفت: سیلی را دشت کردی حالا پدرسگ مادر.... بگو کجا پیمان نامه را نوشتید ؟ من:آقا چه پیمان نامه ای ؟! از این پیمان نامه من خبر ندارم بازجو :گه نخور مرتیکه پدر سوخته یک مشت بچه مزلف پیمان نامه مینویسند. من : چرا فحش میدی من که گفتم خبر ندارم .
بازجو : که خبر نداری ؟ قاسمی...
وقتی بازجو گفت قاسمی چنان ضربه ای پشت گردنم خورد که با صندلی پرتاب شدم از شواهد چنین بر می آمد که قاسمی پشت سرم ایستاده بود و آماده پس گردنی زدن و من بی خبر از همه جا پس گردنی خوردن همان ، پرتاب شدن همان.
دوباره مرا به روی صندلی نشاندن، بازجو : اگر از پیمان نامه خبر نداری پس چرا اسمت اینجا نوشته شده و انگشت زدی .من : بخدا به پیر به پیغمبر من از این از این پیمان نامه خبر ندارم ، حداقل بخوان ببینم که چه پیمانی را انگشت زدم .
بازجو : درست ، راست میگی بذار برایت بخوانم شاید اعتراف کردی .
شروع به خواندن کرد :
پیمان رفاقت
ما امضا کنندگان ذیل پیمان می بندیم که تا پای جان به اهداف حزب توده ایران پایبند باشیم و در این راه از بذل جان و مال دریغ نکنیم با درود به خلق ایران این پیمان را امضاء میکنیم
اسامی امضا کنندگان :
شروع به خواندن اسامی که بیشترشان را می شناختم که یا همکلاسی بودن یا هم دبیرستانی، شهر کوچک بود همه، همدیگرو می شناختند.
اینجا بود که دریافتم که مرا به جرم سیاسی دستگیر کرده اند که به آن تعلق نداشتم ، خوشحال بودم که عوضی گرفتهاند .
گفتم : اکثر این اسامی که خواندید در دبیرستان ما هستند ،شهر کوچک است ما همدیگر را می شناسیم .
اما من با هیچکدام از این ها رفاقت ندارم و تعجب من این است که چرا اسم مرا هم نوشته اند احتمالا با من دشمن بوده اند .
بازجو : پدر سگ دروغ نگو تو هم آنجا بودی .
من : آنجا نبودم چون اینها توده ای هستند و می توانید از آنان بپرسید . بازجو : تو از کجا میدانی.
من : چون من دعوت ایشان را قبول نکردم، و باهاشون درگیر شدم . بازجو :قاسمی من که انتظار کتک داشتم...
ادامه داد این را ببر .
دوباره مرا کشان کشان بردند و داخل اتاقک انداختند و بعد از من دو نفر دیگر آوردند از هم کلاسی ها بودند آنان هم آش ولاش بودند و نای حرف زدن نداشتند اگر هم حال داشتند هیچکس به کس دیگر اعتماد نمی کرد.
به قلم
✍حسین پایداری✨
این داستان واقعی است...
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
« دل♡نوشــــت راز »
💎داستان «مجرم سیاسی» قسمت دوم یک نیم ساعتی زدند ، خسته شدند ،فحش دادند دوباره زدند . دیگر نفهمیدم
💎داستان
«مجرم سیاسی»
قسمت سوم
چند ساعت در اتاقک بودیم که دوباره آمدند دوباره چشم بند... دوباره دستبند، مرا به اتاقی بردند و در را بستند یک ساعتی با همان وضعیت رهایم کردند تا دوباره در باز شد.
صدایی گفت : بشین و همزمان شانه هایم را برای نشستن رو به پایین فشار دادند که نشستم.
وقتی نشستم به یک پایم یک پابند چرمی کمربندی زدن و به یک باره کشیدند که یک پایم به سمت بالا سرو ته آویزانم کردند البته فقط با یک پا و پای دیگر رها بود،
در دقایق اول چنین وضعیتی قابل تحمل بود و بتدریج وزن پای رها شده بقدری سنگین می شد که به ریشه پا،ران ولگن فشار می آورد ، دردی داشت وحشتناک.
بسیار،بسیار غیر قابل تحمل بود که صدای فریادم از درد به آسمان می رسید. فکر کنم بعد از نیم ساعت پایین آورده شدم که بنظرم یک قرن آمد.
دوباره باز جویی، دوباره کتک، دوباره کابل در کمر با چشم و دست بسته .
از بازجو اصرار و از من انکار .
دو روز گذشته بود خبری نبود در اتاقک حبس بودیم فقط روزی یکبار برای دستشویی می بردند بیرون .
غذا هم یا نان سیب زمینی یا تخم مرغ آن هم یک وعده...
سه روزی بود که در اتاقک مثل کرم در هم می لولیدیم بعضی با سر و بدن زخمی ، بعضی با بدن کوفته و سیاه شده از کابل .
صدای کوبیدن در که به گمان ما اعلام خوردنی برای شکم گرسنه امان بود، نگو مرحله جدید گرفتن اعتراف با کولرگازی بود.
در دهه چهل فقط خانه های کارمندان شرکت نفت کولر گازی داشت و خانه کارگران فاقد کولر، حتی آبی و داشتن کولر گازی در شهر های جنوبی بخصوص قشر کارگری یک آرزو بود،
در با صدای گوش خراش باز شد از همان نان سیب زمینی هم خبری نبود، باز چشم بند، دستبند و حرکت کورمال .با توجه به این شرایط دیگر شرطی شده بودیم و میدانستیم یا کتک و شکنجه است یا بازجویی همراه با کتک.
مرا بردند و داخل اتاقکی فکر کنم شصت سانت در شصت سانت
چون بدنم به دو طرف برخورد میکرد
و نمی شد نشست، دست بند را به قلابی وصل کرده بودند در اتاقک بسته شد من ایستاده با دستهای از سقف آویزان و سوز سرمای خشکِ زمستانی جنوب که به ناگهان صدای شروع به کار کولرهای گازی و سرمای وحشتناک بدنم را لرزاند، باد سرد کولرهای گازی با ظرفیت خنک کنندگی بالا مثل شلاق بر تن و بدنم می نشست.
ساعتی گذشت دقیقا نمی دانم چقدر اما هرچه بود بدنم کاملا خشک شده بود مثل نعش منجمد.
وقتی در آن اتاقک سردخانه را باز کردند تا مرا بیرون بیاورند، دستهایم در بالا، همچنان خشک بالا باقی مانده بود . قدم از قدم نمی توانستم بردارم به جمود نعشی رسیده بودم ولی مغزم هنوز هوشیار بود که انگار برق رفت
و مغزم هنگ کرد و دیگر بیاد ندارم.
هوشیار شدم کنار بخاری با گاز ترش... ،
نور بخاری به چشمم میخورد، چشم گشودم می لرزیدم، همچنان سردم بود، فاقد هوشیاری زمان و مکان بودم...
به قلم
✍حسین پایداری✨
این داستان واقعی است...
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
« دل♡نوشــــت راز »
💎داستان «مجرم سیاسی» قسمت سوم چند ساعت در اتاقک بودیم که دوباره آمدند دوباره چشم بند... دوباره دست
💎داستان
«مجرم سیاسی»
قسمت چهارم
زمان گذشته و من دربی خبری ، ناهشیار، تب دار بدون درمان که صدای ضربه به در بیدارم کرد ،
این بار نان و آش بود برای سد جوع و نمردن .
آش خورده نخورده صدای کوبیدن در برای بردن و بازجویی شنیده شد،
اینجا نظم و قاعده اداری نداشت،
دلخواه مامور باز جویی ، روز یا شب وقت و بی وقت . مرا بردند در صندلی فلزی نشاندند، پس از آمدن بازجو چنین شنیدم ،تعجب کردم .
بازجو : بعد از بررسیهای زیاد و بازجویی از بقیه هم کلاسی هایت معلوم شد که تو اصلا در آن جلسه پیمان نامه نبودی به خاطر دشمنی با تو اسمت را نوشته بودند بنابراین تو آزاد میشوی فقط باید این تعهد نامه را انگشت بزنی تا دیگه از این گه ها نخوری و با چشم بسته انگشتم را جوهری و پای کاغذی زدند .
شفاهی هم گفتند :
وقتی آزاد شدی یک هفتهای مدرسه
نمی روی ،سر رویت خوب شد برو
و نمی گویی اینجا بودی بگو مسافرت بودم، مریض بودم وگرنه دوباره می آوریمت اینجا کتک و شکنجه ، گفتم : باشه .
نیمه شب در نزدیکی خانه ام مرا را رها کردند....
سال ۵۸، بود انقلاب پیروز شده بود
به محل ساواک در شهرمان رفتم
چیزی که باقی مانده بود فقط یک دکل مخابراتی بود که در ارتفاع بیست متری آن یک حلقه فلزی وصل بود مردم آن ساختمان و حیاط بزرگ را شخم زده بودند زمینی مسطح بود که حتی یک آجر هم در آن زمین باقی نبود از آن اتاقک ها ی دارای بِیلَر،و اتاق سردخانهای هیچ اثری نبود بیاد این شعر افتادم...
به یک گردش چرخ نیلوفری
نه از نادر نشان ماند
و نه از نادری
به یاد کتک هایی که در اینجا خوردم...
به قلم
✍حسین پایداری✨
این داستان واقعی است...
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz
عالم هستی به نور، قدم هات ، مزین شد
شراب عشق جوشید و مکلف؛ معین شد
حسین فاطمه آمده، مست شراب الست
سرشت و سرنوشت به امامت ، مدون، شد.
✍حسین پایداری✨
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz