eitaa logo
"قهوـہ‌قجرے "
156 دنبال‌کننده
63 عکس
20 ویدیو
2 فایل
لم يكُن هينًا ما عشناه، لكننا قاومنا...
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5940746592859459613.mp3
8.97M
۳:۲۳‌چشماتو ببند و فقط به خاطره های قشنگ امسالت فکر کن :)
چرا اونایی که کنارتن من نیستن...؟
Ali Ghelich - Be Esme To (128).mp3
4.71M
حال‌خوب‌رو‌گوش‌کنیم✨
دلم نیومد اینجا نزارمش🥲
ممنونم ازت زیباترین اتفاق امسالم:) ❤️
enc_16798343240558482134901.mp3
1.99M
سین مثل سلام‌کربلا:)
چراغها انگار آن رنگ همیشگی را ندارند. دیگر هنگام باران، صدای خنده آن دو نفر به گوش نمیرسد...یادش بخیر، آن روزها وقتی هوا بارانی میشد مطمئن بودم که آن دونفر را در میان آن هوای دلپذیر دست در دست هم میدیدم، در حالیکه خنده بر لب دارند و با هیجانی وصف ناشدنی همدیگر را می نگرند. پنجره را باز میکنم تا بوی باران باز وارد خانه شود و مرا از تنهایی درآورد. آن روزها همدم تنهایی من آن دو جوان بودند. گاهی برایم از شیرینی هایی که خودشان پخته بودند می آوردند و من هم به آنها لبخند میزدم و آرزوی روزی خوش را برایشان میکردم. اما از وقتی که دیگر باهم نیستند، این خیابان رنگ و بوی همیشگی‌اش را از دست داده است...
صدای قطرات باران روی پنجره، دوباره دلم را از چهار دیواری خانه جدا میکند و به روزهای خوشبختی میبرد. روزهایی که بی دغدغه میخندیدم و بدون نگرانی از زندگی و زنده بودن لذت میبردم. یادش بخیر، اینجور وقتها هنگامی که باران میبارید دستم را میگرفت و مرا با خود به جنگل می‌برد. وقتی که لباسهایمان حسابی خیس میشد و به خانه برمیگشتیم، از انبار هیزم می‌آورد و شومینه را روشن میکرد تا گرم شوم. دستانم را میگرفت و میبوسید. نگاهش پر از عشق بود. نیمه شب که کنار شومینه می‌نشستیم و چای میخوردیم، با ذوق برایم از خاطرات سفرهایش به آمازون می‌گفت و من هم با هیجان به صدای زیبایش گوش میدادم و به وجد می‌آمدم. صبح‌ها معمولا هنگامی که من هنوز در خواب بودم از خانه بیرون می‌رفت و تا شب به امید دوباره دیدنش برایش غذا میپختم و به کارهای خانه میرسیدم. همین هفته پیش بود که یک خرس حصار خانه‌مان را خراب کرده بود و وارد حیاط شده بود. آنقدر ترسیده بودم که وقتی با او تماس گرفتم صدایم میلریزد و نمیتوانستم درست صحبت کنم. وقتی امد و آن خرس را از حیاط بیرون برد و حصار را مجددا تعمیر کرد، دوباره قلبم آرام شد. وقتی صورت کبود و لبهایم که از ترس سیاه شده بود را دید در آغوشم گرفت و به من قول داد دیگر تا دیروقت بیرون از خانه نماند و زودتر به خانه بیاید تا خطری برایم به وجود نیاید. حالا 3 روز است که به سفر رفته...رفته تا دوباره از جنگل های آمازون دیدن کند و برایم کلی خاطرات جذاب دیگر با خودش بیاورد. حالا که دارم این متن را برای شما مینویسم، چهل ساعت است که تلفن خود را پاسخ نمیدهد، دعا کنید برگردد، بدون او نمیتوانم... :)