در اولین روز ماه رجب عقد کردیم
و صادق که روزه هم بود...
در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید»
اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم
گلزار شهـــــدا بود....
وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم
فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟؟؟
با خود گفتم اگر در بین این شهـــــدا شهیدی را هم نام آقا صـــــادق ببینم این دعا را خواهم کرد...
دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم...
در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم....
#راوی همسر
#شهید_صادق_عدالت_اکبری🌷
🕌 @karbalaye_3
#کانال_دلتنگ_کربلا👆
#راوی گل علی بابایی:
🌿بعد از گذشت ۳ سال فرماندهی میدانی نبردهای ضد تکفیری در سوریه، به کشور برگشت، چند روز بعد با او در خانه حسین بهزاد دیدار تازه کردیم، عجیب سرخوش بود، پرسیدم: حاج آقا قضیه چیه خیلی سر کیفی هستید. گفت: امروز همراه حاج قاسم برای تقدیم گزارش آخرین وضعیت سوریه به بیت رهبری رفتیم بعد از تشریف فرمایی آقا، حاج قاسم شروع به صحبت کرد و اسمی هم از بنده برد.
✨ناگهان حضرت آقا رو کرد به من و فرمود: آقای همدانی! عرض کردم: بفرمایید. آقا فرمودند: طی این سه سال از جنگ سوریه گذشته من در غالب قنوت نمازهایم شما را به اسم دعا کردهام! حاجی با چشمانی اشکبار از شوق گفت: به خدا قسم با شنیدن همین فرمایش آقا، کل خستگی آن ۳ سال سرتاسر مصیبت و رنج، یکجا از تن و جانم بیرون رفت.
#شهیدحسینهمدانی 🌷
🕌 @karbalaye_3
#کانال_دلتنگ_کربلا🏴
✍ #خاطره_ای_از_شهید_حمید_حکمت_پور
کمک به جبهه
اگر 10 هزار تومان داشت 9 هزار تومان آن را به فقيران و كساني كه محتاج بودند ميداد و ميگفت فعلاً هزار تومان برايم كافي است.
پس از 11 ماه حضور در جبهه و نبرد با متجاوزان، به مشهد آمده بود. جهت دريافت حقوق به سپاه رفت. از مبلغ 22 هزار تومان كه به او دادند 2 هزار تومان را برداشت و مابقي را به جهت تقويت جبهه پرداخت نمود.
#راوی: پدر شهید
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌 @karbalaye_3
#دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
دلتنگ کربلا 🕊
🔰خاطرات
#راوی:مادرشهید
خداونداحسان را درست لحظه سال تحویل 1363، به ما داد. توپ آغاز سال جدید را که زدند، به دنیا آمد. پرستار بوسه ای به صورتش زد و گفت: «این بچه قدم خیری دارد چون هم سید است و هم توی این لحظه به دنیا آمده است.» اسمش را احسان گذاشتیم. چون این اسم برازنده اش بود. از چهار فرزندی که خدا به من و پدرش داد، از همان اول بچه آرام و صبوری بود. سال 1381، دیپلم گرفت. قرار بود برای دانشگاه درس بخواند، اما مدتی زیر نظر گرفتمش و دیدم کتاب های کنکور را حتی نگاه هم نمی کند. گفتم: «احسان مگه دانشگاه نمی خواهی بروی؟» گفت: نه مامان، می خواهم وارد سپاه بشوم.» اول به خاطر سختی های که این کار داشت موافقت نکردم. ولی وقتی اصرار و علاقه اش را دیدم قبول کردم. از همان اول وارد واحد تخریب و به عنوان نیروی رسمی وارد سپاه شد. فوق دیپلم و لیسانسش را هم بعد از رفتن به سپاه گرفت. به اکثر شهرهای مرزی ایران برای ماموریت رفته بود. ماموریت های برون مرزیهم به لبنان، افغانستان، پاکستان و سوریه داشت.
من تا آخرش به این ماموریت رفتن های او عادت نکردم. همیشه تا برود و بازگردد دلم هزار راه می رفت تا احسانم بازگردد. *یک بار برای ماموریت به لبنان رفته بود. چند روز بعد دو سه تا از دوستانش آمدند و زنگ خانه ما را زدند. از پشت آیفون دیدم همه آنها لباس مشکی به تن کرده اند. یک دفعه بد جور ترسیدم. با خود فکر کردم نکند خدای ناکرده برای احسان اتفاقی افتاده است! زدم زیر گریه و گفتم: «چی شده؟ احسان چیزی شده؟» گفتند: «نه حاج خانم آمده ایم مدارک سید احسان را بگیریم.» اولش باور نمی کردم، بندگان خدا کلی قسم و آیه خوردند تا باورم شد احسان سالم و صحیح است. انگار همیشه ته دلم منتظر حادثه ای بودم.
راوی:همسرشهید
همسر شهید میگوید: «مراسم عقدمان را در جوار مزار شهدای گمنام برگزار کردیم و نام فرزندمان را احسان قبل از تولد فرزندش انتخاب کرد. اگرچه چشمان پدر نتوانست تولد پسرش سیدمحمدطاها را نظارهگر باشد و شیرینی پدر شدن را لمس کند و پرتاب خمپاره و اصابت ترکش در سوریه موجب شهادتش شد.
بزرگترین آرزوی همسرم شهادت بود که این آرزو بعد از پنج سال و دو ماه از زندگی مشترک به اجابت رسید. مداومت به خواندن زیارت عاشورا و خواندن دو رکعت نماز حضرت فاطمه زهرا (س) بعد از هر نماز صبح از ویژگیهای منحصربه فرد همسر شهیدم بود»
#شهیدسیداحسان حاجی حتم لو🌷
#دهه_فجر
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕌@deltangekarbalaa_3
دلتنگ کربلا 🕊
نام: محمد
نام خانوادگی: حسین زاده نوری
نام پدر : غفور
تاریخ تولد :1346/06/26
محل تولد:بابل
تاریخ شهادت : 1364/11/23
نام عملیات: والفجر هشت
محل شهادت : کارخانه نمک فاو - بصره
#راوی:مادرشهید
مادر شهید: وقتی از اهواز مرخصی می آمد نشسته بود و صحبت می کرد.من داشتم نماز می خواندم به من گفت : مامان !با انگشتان خود ذکر بگو ،چون در روز قیامت شفیع تو می شوند .
🌹شهید بچه پاکی بود به بسیج می رفت و نگهبانی می داد .یک شب او را دستگیر کردند و به کلانتری بردند و گفتند تو دروغ می گویی وبروز نمی دادکه من بسیجی هستم.
پسرم و شهید وحید اسماعیل زاده با هم در بسیج نگهبانی می دادند و به ما نمی گفتند کجا میروند و من باید موقع اذان صبح می رفتم به مساجد که ببینم شهید در مسجد گلشن است یا کاظم بیگ یا مومن آباد.
🕌@deltangekarbalaa_3
#ڪـانـال_دلتنگ_ڪــღــربــلا👆
#راوی:خانواده شهید
علی، سردردهای شدید در سالهای آخر داشت. فشار امواج انفجار، او را چندین مرتبه تحت فشار قرار داده بود؛ علاوهبراین شیمیایی هم شده بود و علت سردردش همین بود؛ به حدی که سرش را با تمام قدرت فشار می داد و حس میکرد که سرش در حال منفجر شدن است. با تعجب نگاهش می کردم، که به من می گفت:« تو نمی دانی چطور درد می کند، حالم به هم می خورد» وقتی پرسیدم که چرا سرش درد میکند؛ پاسخ می داد:« وضعیت روحی خوبی ندارم، احتمالا فشارم یا چربی ام بالا رفته است» اما من نسبت به این مسأله واقف بودم که او شیمیایی شده و کلیه هایش از کار افتاده بود، همچنین به غیر از حالت تهوع ، عارضه موجی بودن باعث مختل شدن برخی از اوقات زندگی اش شده بود. او در چنین مواقعی می گفت:« فقط بروید بیرون، پس از گفتن این جمله، بحدی سرش را به دیوار می کوبید و فشار می داد که بدنش خشک می شد.
حتی یک مرتبه ، پس از فرستادن همسر و فرزندانش به داخل آشپزخانه، تمام شیشه ها را شکست. علی، به خاطر هشت سال دفاع مقدس از خاک پاک ایران، دیگر رمقی نداشت و ردپای جنگ در جای جای پیکرش بود اما همچنان مقاومت میکرد.
🕌@deltangekarbalaa_3
#ڪـانـال_دلتنگ_ڪــღــربــلا👆