#تمرین3
#تمرین48
روزی در ورودیِ یک باغ انارِ بزرگ، درخت انار سخنگویی روئید. او به سرعت رشد میکرد و بزرگ میشد. همیشه با شیرین زبانی درختان جوان باغ را سرگرم می کرد. درخت سخن گو همانطور که از اسمش پیدا بود، زیاد حرف می زد. خیلی بیشتر از درختان دیگر.
شب ها که درختان باغ می خوابیدند، او تنها می شد و خیال پردازی می کرد. خودش را درخت بزرگ به ثمر نشسته ای می دید که سرپرست باغ شده و درختان سخنگوی زیادی اطرافش را گرفتهاند. گاهی افکارش را به زبان می آورد و با درختان سخن گوی خیالی اطرافش سرود می خواند. گاهی آنها را به خاطر اشتباهشان تنبیه می کرد. گاهی بلند بلند می خندید و گاهی گریه میکرد. این سروصداها درختان جوان تر باغ را به خنده وا می داشت. اما درختان پیرتر عصبانی میشدند. تا جایی که تصمیم گرفتند باغبان را خبر کنند، بلکه تکلیفش را روشن کند. باغبان که آمد، چون برای اولین بار درخت سخن گو را میدید، به دلیل برگ های پهن و بانمکش او را با درخت هلویی، اشتباه گرفت!!
و تصمیم گرفت او را از ریشه بیرون بیاورد. آخر جای درخت هلو بین انار ها نبود....
همینکه باغبان بیلش را بالا برد تا به ریشه ی کوچک او فرود بیاورَد، درخت کوچک گفت:
-من یک انار سخنگوی کوچکم. میشه منو ببری جایی که درختان سخنگو آنجا باشند؟؟؟
باغبان که قبلاً در باره درختان سخنگو چیزهایی شنیده بود گفت:
-عجب!!! یک انار سخن گو...
سپس خار و خاشاک و علف های هرز دور او را کنار زد و جوی آبی برایش کشاند...
و با لبخند ادامه داد:
-جای تو همین جاست.... تو باید بزرگ شوی و داستان سرایی کنی....
درخت کوچک با ناراحتی لب زد:
-اما شب ها که سخن می گویم درختان بزرگ سرزنش ام میکنند...
باغبان گفت:
-اگر چیزی که دوست دارند بگویی، دیگر سرزنش ات نمیکنند.
درخت سخن گویِ کوچک با لحنی کودکانه گفت:
-آن ها چه چیزی دوست دارند؟؟
باغبان جواب داد:
-درختان انار، تابستان و پاییز را دوست دارند. چون فصل به ثمر نشستن آن هاست.....
درخت سخن گو با شیرین زبانی پرسید:
-من هم به ثمر می نشینم؟؟؟؟
باغبان با مهربانی گفت:
-آری. چرا که نه.....
آبیاری باغ با من... شیرینی اش با تو....
#990901