eitaa logo
شهدایی🥹🥹
739 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
: امتحان خدا جلورومونه؛اونی بعدا سرش بالاست و سینه‌ش جلو؛ که اینجا نمره منفی نگیره.حواسمـــــون باشه، شرمنده آقانشیم...💔✋🏻
🙃✨ خيلي مفصل با هم صحبت كرديم. آتشم خيلي تند بود. بيش از حـد خودم را مكتبي ميدانستم. به حـاجي گفـتم : چـادر مـشكي و جـوراب مشكي از من جدا نميشه ؛ فكر نكنيد اگـه تهـران بيـام ، مثـل تهرانـي هـا ميشم. فكر ميكردم محيط تهران خيلي خراب است. اما حاجي آدم‌ شناس بود. بيشتر شنيد و كمتر گفت. زرنگي كرد؛ گذاشت من خودم را خـوب لـو دادم. آن وقـت حـاجي فقط يك جمله گفت : من هم چون دنبال اينطور آدمي ميگشتم ، اومدم سراغ شما..😌♥️
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت شــشــم (راهـبـہ شــدے؟)
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هـفـتــم (دنــیــاے بــزرگ) رفتم هتل … اما زمان زیادے نمے تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمے تونستم روے ڪمک مالے خانواده ام حساب ڪنم … براے همین خیلے زود یه ڪار پاره وقت پیدا ڪردم … پیدا ڪردن ڪار توے یه شهر 300 هزارنفرے صنعتی-دانشگاهے ڪار سختے نبود … یه اتاق ڪوچیک هم ڪرایه ڪردم … و یه روز ڪه پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم … مادرم با اشک بهم نگاه مے ڪرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم … – شاید من دینم رو عوض ڪردم اما خداے محمد و مسیح یڪیه … من هم هنوز دختر ڪوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون مے مونم … مادرم محڪم بغلم ڪرد … – تو دختر نازپرورده چطور مے خواے از پس زندگیت بربیاے و تنها زندگے ڪنے؟ … محڪم مادرم رو توے بغلم فشردم … – مادر، چقدر به خدا ایمان دارے؟ … – چے میگے آنیتا؟ … – چقدر خدا رو باور دارے؟ … آیا قدرت خدا از شما و پدرم ڪمتره؟ … خودش رو از بغلم بیرون ڪشید … با چشم هاے متحیر و مبهوت بهم نگاه مے ڪرد … – مطمئن باش مادر … خداے محمد، خداے مسیح و خدایے ڪه مرده ها رو زنده مے ڪرد … همون خدا از من مراقبت مے ڪنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم … از اونجا ڪه رفتم بغض خودم هم ترڪید … مادرم راست مے گفت … من، دختر نازپرورده اے بودم ڪه هرگز سختے نڪشیده بودم … اما حالا، دنیاے بزرگے مقابل من بود … دنیایے با همه خطرات و ناشناخته هاش … دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 دلت با دل امام زمان(عج) هماهنگه؟ پیامای آقا رو می‌گیری؟
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هـفـتــم (دنــیــاے بــزرگ
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هــشـتـم (جــوان ایــرانــے) روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد مے ڪردن … اما خیلے زود جا افتادم … از یه طرف سعے مے ڪردم با همه طبق اخلاق اسلامے برخورد ڪنم تا بت هاے فڪرے مردم نسبت به اسلام رو بشڪنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت مے بردم … وقتے وارد جمعے مے شدم … آقایون راه رو برام باز مے ڪردن … مراقب مے شدن تا بهم برخورد نڪنن … نگاه هاشون متعجب بود اما ڪسے به من ڪثیف نگاه نمے ڪرد … تبعیض جالبے بود … تبعیضے ڪه من رو از بقیه جدا مے ڪرد و در ڪانون احترام قرار مے داد … هر چند من هم براے برطرف ڪردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده اے، واقعا تلاش مے ڪردم و راه سختے بود … راه سختے ڪه به من … صبر ڪردن و تلاش براے هدف و عقیده رو یاد مے داد … یه برنامه علمے از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها براے شرڪت توے اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگے بود و خیلے از دانشجوهاے دانشگاه ورشو در اجراے اون شرڪت داشتند … روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه ڪاتولوگ و یه شاخه گل مے دادن … توے بخش پیشواز ایستاده بود … من رو ڪه دید با تعجب گفت … – شما مسلمان هستید؟ … اسمم رو توے دفتر ثبت ڪرد … – آنیتا ڪوتزینگه … از ڪاتوویچ … و با لخند گفت … خیلے خوش آمدید خانم ڪوتزینگه … از روے لهجه اش مشخص بود لهستانے نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمے خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایے من با متین ایرانے بود … پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتے ڪه در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگرے چشم پوشے ڪردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان هاے قبل، چندان حس داستانے نداره و جنبه خاطره گویے در اون قوے تره... واااالاااا😉 ادامه دارد... تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
رفیق شهید.mp3
2.52M
◉━━━━━━───────     ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ خـــــیلی بَده آدم یـــک رفـــیقِ شهید نداشته باشه 🤷‍♂ ‼️ « الرفیق ، ثم الطریق♥️ » |🎧|
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هــشـتـم (جــوان ایــرانــ
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت نــهــم (هــرگــز اجــازه نـمــے دهــم ) من حس خاصے نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانے بود ڪه در زمان جنگ جهانے دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران براے من تعریف مے ڪرد … اینڪه چطور مردم ایران علے رغم فقر شدید و قحطے سختے ڪه با اون دست و پنجه نرم مے ڪردند … با سخاوت از اونها پذیرایے مے ڪردن … از ظلم سلطنت و اینڪه تمام جیره مردم عادے رو به سربازهاے روس و انگلیس مے داد … و اینڪه چطور تقریبا نیمے از مردم ایران به خاطر گرسنگے مردن … شاید این خاطراتے بود ڪه در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه اے ڪه نفس مے ڪشید خاطرات جنگ رو تعریف مے ڪرد … متین براے من، یک مسلمان ایرانے بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانے ڪه از دید من، ریشه و باقے مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محڪم ایران بود … و همین خصوصیات بود ڪه باعث شد چند ماه بعد … بدون مڪث و تردید به خواستگارے اون جواب مثبت بدم و قبول ڪنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگے و ڪشورم رو ڪنار بگذارم تا به سرزمینے بیام ڪه از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتے چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت ڪرد … فڪر مے ڪردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولے محڪم توے چشمم نگاه ڪرد و گفت … – اگر مے خواے با یه مسلمان ازدواج ڪنے، ازدواج ڪن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمے ڪنم … و این اجازه رو نمیدم … دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت نــهــم (هــرگــز اجــازه
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دهـــم (غـیــرقــابـل اعـتـمـاد) پدرم خیلے مصمم بود … علے رغم اینڪه مے گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه اے مے گفت … به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینڪه، رابطه ما تازه داشت بهتر مے شد … با هزار زحمت و ڪمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو ڪنار ڪشید … – ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگے نیستم اما تاجر موفقے هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم هاے این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نڪنید … من قابل اعتماد نیستم … من، اون روز، فقط حرف هاے پدرم رو گوش ڪردم اما هیچ ڪدوم رو نشنیدم … فڪر مے ڪردم به خاطر دین متین باشه… فڪر مے ڪردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه اے بود … عشق چشمان من رو ڪور ڪرده بود … عشقے ڪه من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازے ها و نقش بازے ڪردن هاے متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوے اینها رو ڪنار هم قرار داد … ما با هم ازدواج ڪردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفے چشمم رو روے همه چیز بستم و به ایران اومدم … ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
اینم ۴قسمت رمان زیبای تمام زندگی من☺️☺️🥺
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~💔~ چــــــه زیباســــت ..! خاطرات مردانــــی که پروای نام ندارند🕊 و در کهف گمنامی خویش مأوا گرفته اند 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
00.00