eitaa logo
شهدایی🥹🥹
736 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
8 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《♡》 همسر شهید: از محبت پدر به فرزند مگر حس قوی تری هم هست.سری آخری که داشت میرفــت گفت میــــــرم ولــــــی این سری از کوثــــــــــر هم گذشتم..! 🌿
‹﷽› شهید جان را فروخت و در مقابل آن بــهشت و رضای الهی را گرفت که بالاترین دستاوردها است👌 🌱
شهدایی🥹🥹
‹﷽› شهید جان را فروخت و در مقابل آن بــهشت و رضای الهی را گرفت که بالاترین دستاوردها است👌 #شهیداب
~🪴~ شهید هادی در یک اردیبهشت سال ۱۳۳۶ به دنیا اومد و تحصیلات دوران دبستان در مدرسه طالقانی و دبیرستان را در مدارس ابوریحان و کریم‌خان گذراند.🚶‍♂ ابراهیم تونست در سال ۵۵ دیپلم ادبی خودش رو دریافت کنه.🧑‍🎓 اون از همون سال‌های پایانی دوره دبیرستان، مطالعاتی غیر از دروس تحصیلی خودشو هم شروع کرد.📚 یکی از عواملی که در رشد شخصیتی ابراهیم نقش به سزایی داشت، حضورش در هیئت جوانان وحدت اسلامی شاگردی در محضر بزرگانی همچون مرحوم علامه محمدتقی جعفری بود.🙂💫 ابراهیم، در دوران پیروزی انقلاب اسلامی، شجاعت‌های زیادی از خودش نشان داد. اون همزمان با تحصیل به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب، در سازمان های تربیت بدنی و سپس آموزش پرورش مشغول به فعالیت شد.🥰 ابراهیم در تاریخ 22 بهمن سال 61 و در سن 25 سالگی، بعد از یک زندگی پر از فراز و نشیب،در عملیات والفجر مقدماتی و در منطقه فکه، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.🥺 همونطور هم که خودش از خداوندمی خواست، پیکر مطهرش در کربلای فکه گمنام ماند.💔 📜
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و پـنـجــم (جــاســ
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و شـشــم (ڪـمـڪـم ڪـن) چند لحظه طول ڪشید تا به خودم اومدم ... - من هیچ ڪار اشتباهے نڪردم ... فقط محاسبات غلط رو درست ڪردم ... - اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود مے تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ... خودم رو ڪنترل ڪردم و خیلے محڪم گفتم ... - اگر یه نیروے خدماتے به شما بگه داده هاے دستگاه ها رو غلط محاسبه ڪردید ... چه واڪنشے نشون مے دید؟ ... مے خندید، مسخره اش مے ڪنید یا باورش مے ڪنید؟ ... چند لحظه مڪث ڪردم ... - مے تونید ڪل سیستم و اون داده ها رو بررسے ڪنید ... - قطعا همین ڪار رو مے ڪنیم ... و اگر سر سوزنے اخلال یا مشڪل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نڪنید جرم شما جاسوسے و خیانت به ڪشور محسوب میشه ... ڪه مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ... توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محڪم و سرد ڪه حس ڪردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بے حس و حال، سرم رو روے میز گذاشتم... - خدایا! من چه ڪار ڪردم؟ ... به من بگو ڪه اشتباه نڪردم ... ڪمڪم ڪن ... خدایا! ڪمڪم ڪن ... نمی تونستم جلوے اشک هام رو بگیرم ... توے یه اتاق زندانے شده بودم ڪه پنجره اے به بیرون نداشت ... ساعتے به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر مے گذشت ... و اصلا نمے دونستم چقدر گذشته ... به زحمت، زمان تقریبے نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک ڪل اسیر ... ادامه دارد... تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و شـشــم (ڪـمـڪـم ڪـ
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے وهـفـتــم (نــور خــورشـیــد) سه روز توے بازداشت بودم ... بدون اینڪه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با ڪسے رو داشته باشم ... مرتب افرادے براے بازجویے سراغ من مے اومدن ... واقعا لحظات سختے بود ... روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرڪت برگشت ... وسایلم رو توے یه پاڪت بهم تحویل داد ... - شما آزادید خانم ڪوتزینگه ... ولے واقعا شانس آوردید ... حتے هر اختلال قبلے اے مے تونست به پاے شما حساب بشه.... - و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم مے شد ممڪن بود عواقب جبران ناپذیرے داشته باشه ... وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم ڪه حس ڪردم پاهام دیگه حرڪت نمے ڪنه ... باورم نمے شد دوباره داشتم نور خورشید رو مے دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل ڪرده بودم ... تازه مے فهمیدم وقتے مے گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ... همون جا ڪنار خیابون نشستم ... پاهام حرڪت نمے ڪرد ... نمے دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم مے لرزید ... برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز ڪرد خودم رو پرت ڪردم توے بغلش ... اشک امانم نمے داد ... اون هم من رو بغل ڪرده بود و دلدارے مے داد ... شب نشده بود ڪه دوباره سر و ڪله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روے مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه مے ڪرد ... - این بار دیگه از جون دخترم چے مے خواید؟ ... هنوز نمے تونست درست بایسته ... حتے به ڪمک عصا پاهاش مے لرزید ... همون طور ڪه ایستاده بود و سعے داشت محڪم جلوه ڪنه، بلند گفت ... - از خونه من برید بیرون آقا ... ادامه دارد... تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے وهـفـتــم (نــور خــ
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و هــشــتــم (پــیـشـنـهــاد) مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه مے ڪرد ... - آقاے ڪوتزینگه ... چیزے نیست ڪه شما به خاطرش نگران باشید ... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید ... - تا شما اینجا هستید چطور مے تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک تر و زلال تره ... هر حرفے دارید جلوے من بزنید... خنده اش گرفت ... - شما پدر فوق العاده اے دارید خانم ڪوتزینگه ... و به مبل تڪیه داد ... - من پرونده شما رو ڪامل بررسے ڪردم ... از نظر من، گذشته و اینڪه چرا به شما اجازه ڪار داده نمے شد مال گذشته است ... شما انسان درستے هستید ... و یک نابغه اید ... محاسباتے رو ڪه شما توے چند ساعت تصحیح ڪردید... بررسیش براے اون گروه، سه روز طول ڪشید ... ڪمی خودش رو جلو ڪشید ... این چیزے بود ڪه من به مافوق هام گفتم ... - ارزش شما خیلے بیشتر از اینه ڪه به خاطر اون مسائل ... ڪشور از وجود شخصے مثل شما محروم بشه ... خنده ام گرفت ... - یه پیشنهاد دو طرفه است؟ ... یا باید باشم یا ڪلا ...؟ ... دارید چنین حرفے رو به من مے زنید؟ ... - شما حقیقتا زیرک هستید ... از این زندگے خسته نشدید؟... - اگر منظورتون شستن توالت هاست ... نه ... من ڪشورم و مردمش رو دوست دارم ... اما پیش از اون ڪه یه لهستانے باشم یه مسلمانم ... و توے قلبم گفتم ... " قبل از اینڪه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه ... رهبر من جاے دیگه است ... " در اون لحظات ... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهاے اسلام و ایران درک مے ڪردم ... یک لهستانے در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهاے اون دژ شده بود ... ادامه دارد... تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و هــشــتــم (پــیـش
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و نـهــم (نـجــات یـوسـف) سڪوت عمیقے بین ما حاڪم شد ... مے تونستم صداے ضربان قلب مادرم رو بشنوم .. - آیا این دو با هم منافات داره؟ ... - دولتے ڪه بیشترین آزادے و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودے ها داشته ... و محدودیت زیادے رو براے مسلمان ها... جایے براے یه مسلمان توے سیستم اون هست؟ ... - پیشنهاد من، بیش از اون ڪه سیاسے باشه؛ ڪارے بود ... محکم توے چشم هاش نگاه ڪردم ... - یعنے من اشتباه مے ڪنم؟ ... لبخند ڪوتاهے زد ... - برعڪس خانم ڪوتزینگه ... اشتباه نمے ڪنید ... اما من یه وطن پرست ڪاتولیڪم ... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن ... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمے ڪنم ... از جاش بلند شد ... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد ... - از دیدار شما خیلے خوشحال شدم قربان ... شما دختر فوق العاده اے رو تربیت ڪردید ... مادرم تا در خروجے بدرقه اش ڪرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توے حیاط ... - من به ڪار ڪردن توے رشته خودم علاقه دارم ... اما مثل یه آدم عادے ... نه جایے ڪه هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، مے تونه آخرین روز من باشه ... چند روز بعد، داشتم روے پیشنهادهاے ڪارے فڪر مے ڪردم... بعضے هاش واقعا جالب بود ... ولے از طرفے دلهره زیادے هم داشتم ... زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره ڪنن ... بین اونها، گزینه اے خوب بود ڪه از همه ڪمتر بهش توجه داشتم... آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ... " گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندے دارے و تو فردے امین و درستڪار می‌باشے ... " ادامه دارد.. تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و نـهــم (نـجــات یـ
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهـلــم (مـن واقـعــا پـشـیـمــانم ) با تلاش و سخت ڪوشے ڪارم رو شروع ڪردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت مے ڪشیدم ... حال پدرم هم بهتر مے شد ... دیگه بدون عصا و ڪمک حرڪت مے ڪرد و راه مے رفت ... همه چیز خوب بود تا اینڪه از طریق سفارت اعلام ڪردن ... متین مے خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج ڪرده بود ... تمام این مدت از ترس اینڪه روے بچه دست بزاره هیچے نگفته بودم ... تازه داشت زندگیم سر و سامان مے گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمے اومد ... هر شب، تا صبح بالاے سرش مے نشستم و بهش نگاه مے ڪردم ... صبح ها با چشم پف ڪرده و سرخ مے رفتم سر ڪار... سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب ڪرده بود چرا اون آدم پرانرژے اینقدر گرفته و افسرده شده ... اون روز حالم خیلے خراب بود ... رفتم مرخصے بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ... منم خلاصه اے از دردے رو ڪه تحمل مے ڪردم براش گفتم... نمے دونم، شاید منتظر بودم با ڪسے حرف بزنم ... ازم پرسید پشیمون نیستے؟ ... عمیق، توے فڪر فرو رفتم ... تمام زندگے، از مقابل چشمم عبور ڪرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده هاے رنگارنگ اون غریبه ها ... ڪارگرے ڪردنم و ... نمے دونم چقدر طول ڪشید تا جوابش رو دادم ... - چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد ڪردن تمام چیزها و وعده هایے ڪه بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه اے ڪردم ... فراموش ڪردم انسان ها مے تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه ڪردم و انسان بے هویتے رو انتخاب ڪردم ڪه مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بے ارزش و بے هویتے ڪه براے ڪسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر ڪرده بود ڪه ارزش هاے زندگیش رو نمے دید ... ڪسے ڪه حتے به مردم خودش با دید تحقیر نگاه مے ڪرد ... به اون ڪه فڪر مے ڪنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم ڪه فڪر مے ڪنم شاڪر خدا هستم ... ادامه دارد... تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
خب خب اینم5قسمت زیبای رمان تمام زندگی من🥺🥺☺️
📝حکایت پیدا شدن کانال حنظله، با لباس سبز فرمانده! شهید علی محمودوند درباره نحوه پیدا شدن کانال حنظله و تفحص شهدای این گردان چنین می‌گوید: 🔻بی‌نهایت فکرم درگیر بود. منطقه را که نگاه می‌کردم به یاد شب عملیات می‌افتادم که چطور بچه‌ها توسط عراقی‌ها که به شدت مست بودند قتل عام می‌شدند. در همین افکار غوطه‌ور بودم، آرام‌آرام از روی یک سیم خاردار رد شدم، ناگهان چشمم به یک تکه از لباس سبز سپاه افتاد که قسمتی از آن بیرون زده بود. با دست‌هایم خاک‌ها را کنار زدم، دیدم شهیدی است که لباس سبز سپاه بر تن دارد. فریاد زنان به طرف بچه ها دویدم در حالی که با چشمان اشکبار فریاد می زدم، پیدا کردم... پیدا کردم... 🔻به سید میر‌طاهری مسئول گروه گفتم: سید! گردان حنظله را پیدا کردم. بچه‌ها همگی به سوی آن منطقه حرکت کردند. شهیدی را که از زیر خاک بیرون آورده بودم نشان دادم و گفتم: این شهید، برادر حسین یاری‌نسب، فرمانده گردان حنظله است.🥺 سید گفت: شما از کجا مطمئن هستید؟ گفتم چون تنها کسی که در شب عملیات لباس سپاه بر تن داشت و قدش هم بلند بود یاری‌نسب بود. 🔻 آن روز تا شب ۱۵ شهید را از زیر خاک بیرون آوردیم و با احترام در معراج شهدا جا دادیم و هنگامی که آن شهیدی که لباس سبز سپاه را به تن داشت استعلام کردیم، اعلام کردند برادر حسین یاری‌نسب فرمانده گردان حنظله است! شادی روح فرمانده رشید گردان حنظله 🥀 و 🥀 صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست هایم به آرزوهایم نرسید آنها بسیار دورند ! اما درخت سبز صبرم می گوید : امیدی هست ؛ دعایی هست ؛ خدایی هست ...🙃🌱
بگـوییـد..؛ دࢪ آرزوے‌ سوخــت..💔!