eitaa logo
شهدایی🥹🥹
739 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
•~﷽‌~• ‌جــاذبــه‌هـا‌ هـمـیـشـه رو به پایین‌ نیـستند کـافـی است‌،‌پیشانیت‌ به خاک‌ باشد به ســوی آســمــان‌ خــواهــی رفــت..(:🕊" 🌹
شهدایی🥹🥹
•~﷽‌~• ‌جــاذبــه‌هـا‌ هـمـیـشـه رو به پایین‌ نیـستند کـافـی است‌،‌پیشانیت‌ به خاک‌ باشد به ســوی
•••🦋••• 🟢 روی پـیراهن سیاهش خیلی حــــســـاس بــــود 🖤 نویـد من عاشق امـام حـسیـن بود از هـمـان بـچـگـی کـه می‌بـردمـش تــوی روضــه‌هـا و پـای دیـگ‌هـــای نذری،کمک حال مجلس بـود😉 بــچـه که بـود دود کـردن اســفـنـد مجلس با او بود،بـزرگـتـر هـم کــه شــد،دیـــگـــر مــا مـــحــرم نــویــدی نمی‌دیدیم و وقف جلسات روضه بود.روی پیراهن سیاهـش خـیلی حـسـاس بـود میگفت:{این لباس حرمت دارد}نویدم حرمت نگه دار بـــود😌.هـــمـــیـــن بـــود کـــه بـــه آرزویش رسید،دلش می خواست شـبـیـه اربـابش شــهـیــد شـود🕊 🌹
مداحی آنلاین - نماهنگ آنام علی - رحیمیان.mp3
5.43M
  ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ همه میگفتن ... چشماش به باباش رفته🥀
شهدایی🥹🥹
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. #قسمت_پنجاه‌و‌هشتم🌸/#پاکت✉️ دوستی من با هاد
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. 🌸/✉️ بعد با لحنی تند گفتم ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم. اما آدم باید برای کار و زندگی اش برنامه ریزی کنه تو پس فردا میخوای زن بگیری و..... هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره هر وقت احتیاج داشتیم برامون می فرسته. من فقط نگاهش میکردم یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل همیشه فقط می خندید؟ بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من عوض می شود. آن شب هادی گفت: شیخ باقر به شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره ی پول با مولا امیر المؤمنين نزدم. همین که به ضریح چسبیده بودم به آقایی به سر شانه ی من زد و گفت: آقا این پاکت مال شماست. برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده او را نمی شناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم. هادی مکنی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم. پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است؟ هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: شیخ باقر، همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم ضعیف ولی با ایمان کار می کنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام میذاره تو پاکت و می فرسته خیره شدم توی صورتش من میخواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد. واقعاً توكل عجیبی داشت. او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد. بعدها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه برای خدا انجام میداد. یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای انجام کار پولی نمی گرفت. 🦋همراهمون باشید
شهدایی🥹🥹
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. #قسمت_پنجاه‌و‌نهم🌸/#پاکت✉️ بعد با لحنی تند
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. 🌸/🙂 هادی در کنار درس خواندن برای طلبه ها صحبت می کرد و به شرایط روز عراق و موقعیت آمریکا و دشمنی این کشور با مسلمانان اشاره می کرد. حالا دیگر زبان عربی را به خوبی تکلم میکرد. خیلی از طلبه ها عاشق هادی شده بودند. او با درآمد شخصی خودش بارها دوستان را به خانه ی خودش دعوت می کرد و برای آنها غذا درست می کرد. منزل هادی محل رفت و آمد دوستان ایرانی نیز شده بود. در ایام اربعین خانه را برای اسکان زائران آماده میکرد و خودش مشغول پخت و پز و پذیرایی از زائران ابا عبد الله الحسین می شد. برخی از دوستان عراقی هادی می گفتند تو نمی ترسی که در این خانه ی بزرگ و قدیمی و ترسناک تک و تنها زندگی می کنی؟ هادی هم می گفت: اگر مثل من مدتها کنار خیابان خوابیده بودید قدر این خانه را می دانستید بعد از آن رفت و آمد هادی با منازل دوستان طلبه اش بیشتر شد. در این رفت و آمدها متوجه شد که بیشتر دوستان طلبه از خانواده های مستضعف نجف هستند. بسیاری از این خانواده ها در منازلی زندگی می کنند که از نیازهای اولیه محروم است. 🦋همراهمون باشید
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 خلاصه: ... او به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشــد، ميشــه عبادت🙂 اما اگه به هر نيت ديگه اي باشه ضرر ميکنين. توي زمين چمن بودم. مشــغول فــ⚽️ـوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايســتاده. سريع رفتم به سراغش،سلامم کردم و باخوشـحالي😇 گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟!🙄 مجـ📄ـله اي دستش بود،آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! از خوشــ😍حالي داشــتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم.😐 دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چي باشه قبول!؟🤔دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟ 🤔 گفتــم: آره بابا قبول. مجـ📄ـله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس بزرگي از من چاپ شــده بود.😇 👇 شهدایی 🕊 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
شهدایی🥹🥹
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 خلاصه: ... او به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشــد، ميشــه عبادت
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 در کنار آن نوشته بود: پديده جديد فوتبـ⚽️ــال جوانان و کلي از من تعريف کرده بود.😅 کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. ☺️ بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم😉ابرام جون، خيلي خوشحـ😇ـــالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟ آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!😳 خشـ😶ــکم زد،با چشــماني گــ👀ـرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!😖 گفت: نه اينکه بازي نکني،اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو. 😞 گفتم: چرا؟!🤔 😉 🕊 شهدایی 🕊 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
شهدایی🥹🥹
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 در کنار آن نوشته بود: پديده جديد فوتبـ⚽️ــال جوانان و کلي از من تعريف کرده بود.😅 کنار س
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 جلو آمد و مجــ📄ـله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکـ🌉ـس رنگي رو ببين،اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه🏃. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست😔خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن😞 بعد ادامه داد: چون بچه مسجـ🕌ــدي هستي دارم اين حرف ها رو ميزنم،وگرنه کاري باهات نداشتم،تو برو اعتقادات رو قوي کن،بعد دنبال ورزش حرفه اي،برو تا برات مشکلي پيش نياد🙂 بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.✋ من خيلي جا خوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. 🤔 از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرف ها بعيد بود. 😑 هر چند بعدها به ســخن او رســيدم. زماني که ميديــدم بعضي از بچه هاي مسجــ🕌ــدي و نمازخوان که اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمـ📿ــازشان را هم ترک کردند!😔 ☺️ 🕊 شهدایی 🕊 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹 😂دندان مصنوعی😂 شلمچه بودیم.از بس که آتش🔥 سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید🚜 بزارید داخل سنگرها تا بریم🚶 مقّر». هوا داغ بود☀️ و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود.🛢 تشنه و خسته و کوفته، 🤕سوار آمبولانس🚑 شدیم و رفتیم.😥😓 به مقر که رسیدیم ساعت⏰ دو نصفه شب بود. 🌙از آمبولانس🚑 پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود.🖱 گلوله‌ی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم🏃 داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر می‌سوخت.🕯 دنبال آب می‌گشتیم💧 که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.🍶 انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».😊و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می‌خورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی👱 پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»🤔😳 حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه!😁 یخ نیست، اما کسی گوش👂 نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!»😄 هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!.😱  از سنگر دویدیم🏃 بیرون. هر کسی یه گوشه‌ای سرشو پایین گرفته بود تا...!  که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آب‌نبات.».😂 اصلاً فکر کنید آب انار خوردید.😀😂😜 🌹 🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
🌷 🌷 ....! 🌷شهید قلیزاده یکی از شهدایی بود که در عملیات کربلای یک، افتخار همرزمی با ایشان را داشتم. در شب دوم عملیات بود وقتی رفتم برای شکار تانک، در همه یک احساس ترسی بود ولی شهید اصلاً ترس را احساس نمی‌کرد. وقتی من به او گفتم باید بروی تانک‌ها را منفجر کنی با شجاعت رفت جلو آن‌ها را منفجر کرد. شب سوم عملیات شد یک جایی پدافند کرده بودیم و.... 🌷و من داشتم به نیروها سر می‌زدم ببینم چیزی کم ندارند، رسیدم به شهید قلیزاده؛ داشتیم صحبت می‌کردیم یک‌دفعه گلوله بر سر شهید اصابت کرد و گفت: من گلوله خوردم. کلاهش را برداشت داد دست من وقتی کلاهش را دیدم جای گلوله روی کلاهش بود بعد به او گفتم برگرد گفت: نه، تا آخرین نفس می‌مانم شاید بچه‌ها به من نیاز پیدا کنند. ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
ا﷽🌻﷽🌻﷽ ا🌻﷽🌴﷽ ا﷽🌴﷽ ا🌻﷽ ا﷽ ا🌻 سلااااام😊 خسته نباشید همگی🌺🌹🍃 نمازتون قبول باشه ان شاءالله☺️ خب رفقا بریم ادامه کتاب رو باهم ورق بزنیم😉 👇👇👇👇👇