eitaa logo
شهدایی🥹🥹
739 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی🥹🥹
سلااااام😊 خب رفقا بریم ادامه کتاب رو باهم ورق بزنیم😉 👇👇👇👇👇 شهدایی
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺 ✋🌻✨ 💥از دیگر کارهائی که در مجموعه‌ی ورزش باستانی انجام می‌شد این بود که⬅️ بچه‌ها به صورت گروهی به زورخانه‌های دیگر می‌رفتند و آنجا ورزش می‌کردند💪 یک شبِ ماه رمضان، ما به زورخانه‌ای در کرج رفتیم🚘 آن شب را فراموش نمی‌کنم. ابراهیم شعر می‌خواند 📖 دعا می‌خواند📿 و ورزش می‌کرد💪 مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه‌ای بود😊 چند سری بچه‌های داخل گود عوض شدند اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود😓 اصلاً به کسی توجه نمی‌کرد. پیر مردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه‌ها نگاه می‌کرد👀 پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: «آقا! این جوان کیه؟!»😟 با تعجب گفتم: «چطور مگه!؟»🤔 😉 شهدایی 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
شهدایی🥹🥹
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺 #سلام_بر_ابراهیم ✋🌻✨ #قسمت_هفتم 💥از دیگر کارهائی که در مجموعه‌ی ورزش باستانی انجام م
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 گفت: «من که که وارد شدم، ایشان داشت شنا می‌رفت. من با تسبیح 📿شنا رفتنش را شمردم تا الان هفت دور تسبیح رفته😨 یعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به‌هم می‌خوره.»😔 💥 وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلاً احساس خستگی نمی‌کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! 😟 البته ابراهیم این کارها را برای قوی شدن انجام می‌داد💪 همیشه می‌گفت: «برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می‌کرد که: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.»😊 ابراهیم درهمان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد🏒 حسابی سر زبان‌ها افتاده و انگشت‌نما شده بود. اما بعد از مدتی ..😔 👇 🕊 شهدایی 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
شهدایی🥹🥹
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 گفت: «من که که وارد شدم، ایشان داشت شنا می‌رفت. من با تسبیح 📿شنا رفتنش را شمردم تا ال
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 دیگر جلوی بچه‌ها چنین کار‌هائی را انجام نداد!😑می‌گفت: «این کارها عامل غرور انسان می‌شه. می‌گفت: مردم دنبال این هستند که چه کسی قوی‌تر از بقیه است💥 من اگر جلوی دیگران ورزش‌های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می‌شوم. در واقع خودم را مطرح کرده‌ام و این کار اشتباه است.»😞 بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می‌دید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض می‌کرد😇 اما بند قوی ابراهیم یک‌بار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سید حسین طحامی، ‌قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زور خانه آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد.💪🏃 ...🌺 🕊 شهدایی 💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
–⊱❅﷽❅⊰– ✤السلام‌علی‌الحسین♥️✤ چــله زیارت عاشـورا هدیه به اباعبدالله (ع) از طرف شهید مدافع حرم نوید صفری🦋 📗 🌸تاریخ‌شروع‌چله‌: ۱۴۰۳/۲/۳۰ 🌸تاریخ‌پایان‌چله: ۱۴۰۳/۴/۷ لطفا بعد از تلاوت زیارت عاشورا نماد 🇮🇷 را پی وی بنده بفرستین
شهدایی🥹🥹
–⊱❅﷽❅⊰– ✤السلام‌علی‌الحسین♥️✤ چــله زیارت عاشـورا هدیه به اباعبدالله (ع) از طرف شهید مدافع حرم نوی
.•°🕊بِـسمِ‌رَ‌بِّ‌الحُسین... دعــوتید به چله زیارت عاشورا شهید نوید از اون چــــــــــله هایی که حاجت میده😍 🔮: ۱۴۰۳/۲/۳۰ مصادف با ولادت امام رضا (ع)🎊 🔮: ۱۴۰۳/۴/۷ مصادف با ولادت امام کاظم (ع)🎊 🤩از تولد پسر تا تولد پدر شهدایی
 •° |﷽|°• دوست دارم در منتهای بی کسی باشم در مــنتهای گمنامی....، دوســـــــت دارم بدنم زیر آفــتاب سه شبانه روز بمــاند(: دوست دارم بـــدنم از زخـــم های جــــای پای دشـــمنان خــــدا و دین پر باشد🦋
شهدایی🥹🥹
 •° |﷽|°• دوست دارم در منتهای بی کسی باشم در مــنتهای گمنامی....، دوســـــــت دارم بدن
. 💌دوست شهید: یک روز دیدم نوید داخل مسجد نشسته☺️ چــند وقت قــبلش خــوابی در مـوردش دیده بــــــودم. ازش پــــرســــیدم: «کـــی رســــیدی؟» گفت: « یه هفته ای هست از سوریه اومدم گفتم: «خــــواب دیــدم مــجروح شــــدی🤕» گفت: «چطور؟»🧐 گفتم: «خواب دیدم ران پای راستت مجروح شده.» توجهش جلب شد و گفت: «خـوابت را از اول برام بــگو.» مــــی‌خواست بـداند آخر خوابم شهید شده است یا نه....(: گفت: مــــن لایق شهادت نیستم🥲 گفت:«دقیقا از همین ناحیه ران پای راست به مــن تــرکش اصـــابت کرد و مجروح شدم🩸» 🍀 شهدایی
شور و شرری دارد، باز این دل شیدایی.mp3
1.83M
..🎧.. ❤️ ◉━━━━━━───────     ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ شور و شرری دارد..... باز این دل شیدایی🕊 شهدایی
📌شهیدی که دوست اراذل بود با پول تو جیبی‌ش اراذل محل رو میبرد استخر، میگفتن مصطفی چرا اینکارو میکنی؟ میگفت دوساعت کمتر دیگران رو اذیت کنن پ.ن🖇حالا رفقا ما با این اخلاق هامون کارفرهنگی‌میکنیم یا اوقات فراغت میگذرونیم؟😏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ شهدایی
زمانی که کار آزاد داشت و بنایی می‌کرد، کمتر کارگری بود که باهاش دووم بیاره، می‌گفت: من نونی که میخورم باید حلال باشه. معتقد بود که روز قیامت باید، من از این صاحب کار طلب داشته باشم نه بدهکارش باشم. کارش واقعا عالی بود و یه ذره از کارش نمی‌دزدید. هر خونه‌ ای که می‌ساخت فرض می کرد برای خودش می‌سازه، بناها که تعطیل می‌کردن، اون صبر می‌کرد و مثلا پانزده یا بیست دقیقه بیشتر کار می‌کرد تا احیانا کم کاری نکرده باشه.. 🌷 فرمانده تیپ جواد الائمه (ع) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "شهدایی
📚رویای نیمه شب 1⃣قسمت اول از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین . و در کمتر از یک ماه، ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیر و رو کرد. گاهی فکر می کنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمی توانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باورنکردنی است که آدم را گیج می کند. وقتی بر می گردم و به گذشته ام فکر می کنم، پایین رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن ماجرای شگفت انگیز می بینم. پدر بزرگم می گوید: 《بله، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی، آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او برمی آید.》 همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد. نمی دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: 《هاشم! باید با من بیایی پایین.》 و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدر بزرگ که خودش هنوز از زیبایی بهره ای دارد، گاهی می گفت: 《تو باید در مغازه، کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتریها کمک کارم باشی؛ نه آنکه در کارگاه وقت گذرانی کنی.》 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "شهدایی