🦋
برادر شهیدم🥹🥹🥹😭
آسمان فرصت پرواز بلند است
ولــــــــی... قـــــصه ایـــن اســـــت،
چـه اندازه کبـوتر باشی🙂🕊
#شهید_بابک_نوری🪴
.
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••••🎥
تا کسی شهید نبود،شهید نمیشد🕊
شرط شهید شدن،شهید بودن است🌹
#شهیدانه🌿
•••••••
•°🌱
هرکه را صبحِ شهادت نیست ؛
شامِ مرگ هست !
بیشهادت ، مرگ با خسران ،
چه فرقی میکند ؟! (: 💔
#شهید_رسول_خلیلی
خب خب بریم سراغ زندگینامه. من
برادر شهیدم🥹😭
روزتون شهدایی
بسم الله👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و پنجم...シ︎ داخل حیاط خانه بابک
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهل و ششم...シ︎
گاهی وقت ها می گفتم تو جوان هستی چقدر نوحه گوش میکنی؟! یکم نوار را شاد کن پسرم!
و بابک می خندید و می گفت: نه مامان! از این نوحه خیلی خوشم می آد.
بابک را تصور می کنم که دراز کشیده روی تخته، و وزنه ها را بالا می گیرد و به اعتراض مادر میخندد.. لابد مادر هم همین تصویر توی ذهنش آمده است که قطره اشک بی از صورتش به پایین می ریزد.
به مادر گفته ام آذری بلدم و هر وقت که دوست دارد آذری صحبت کند حالا ساعت ها کنار هم می نشینیم و مادر آذری حرف میزند.
اولین بار که الهام شنید با درج به مادرش گفت چرا ترکی صحبت می کنی؟! متوجه نمیشه که!!
که مادر با رضایت ای به دخترش نگاه کرد و گفت نه بابا بلده. تصمیم گرفتم به خاطرش آذری حرف زدن را یاد بگیرم.
دست میگیرم به نرده و از ۴ تا پله بالا میروم. کمتر از یک سال پیش با مک روی هم این نرده ها نشسته بود و از این بر شیشه خیره شده بود به پدرش.
خواهرها و عموها و برادرها دوره اش کرده بودند تا در لحظه آخر او را از رفتن منصرف کنند بابک، گوشش به حرف های آنها بود، و نگاهش به پدری که ظاهراً چشم به اخبار تلویزیون داشت؛
اما در دلش جنگی برپا بود. عاشق پاهای بابک برای خداحافظی به طرف پدر نرفته بود، آموزش دیده بود به سمت سوریه.
نشسته ام تو سالن . تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی، جای ثابت بابک بوده. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته....
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و ششم...シ︎ گاهی وقت ها می گفتم ت
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهل و هفتم..シ︎
نشستم توی سالن ،تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی جای ثابت بابک بوده است. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته است. روی همین کاناپه دراز کشیده بود که برادر و پدرش کیک بدست وارد می شوند روی هم این کاناپه را میبوسند و و ۲۴ ساله شدنش را تبریک میگویند.
بابک برای شام نمی رود به آشپزخانه. امید می گوید: شام که نخوردی! دست کم بیا با کیک عکس بگیریم.
بابک همونجور که دستش رو گرفته بود، روی صورتش میشود و میرود پیش خانوادهاش. نزدیکشان که میشود، دست از صورتش برمیدارد و لبخند میزنند
دور تا دور این سالن پر شده از عکسها و دیپلم های افتخار بابک.
متن های قهرمانی اش در رشته کیک بوکسینگ، گوشه و کنار قاب ها آویزان است. تاحالا هیچ عکسی از بابک ندیدهام که در آن نخندیده باشد؛ جز یکی! بابک در تمام فضای خانه حضور دارد از تمام زاویا، مشغول تماشا کردنمان است.
پدر وارد میشود. به احترامش بلند میشوم. پدرانه به نشستن دعوتم می کند صبح گفته بودم 《 حاج آقا دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست.》.
و گفته بود 《حاج خانم حرف هایش تمام شد》.
گفته بودم 《مصاحبه با مادر ،مثل اعتراف گرفتن میمونه، به همون سختی بهمون شاقی؛》 و دو تایی خندیده بودیم.....
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و هفتم..シ︎ نشستم توی سالن ،تکیه
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهل و هشتم...シ︎
چهار زانو مینشینم مقابلش .مادر رفته آلبوم عکس ها را بیاورد. کمی از روند کارهایم برایش می گویم؛ این که تا الان با چه کسانی مصاحبه کردهام و چه کسانی در فهرست مصاحبه ها هستند. یکی دو نفر را پیشنهاد می کند ؛از دوستان بابک اند. مادر با چند آلبوم سن و سال سال دار وارد اتاق می شود ۰ خودم را روی فرش سر میدهم جلوتر. پدر متکای زیر دستش می گذارد و هم می شود روی عکس ها. متکای زیر دستش را فشار میدهد فشار زیر دستش باعث شده تا چروکیده شود.
حالا سه جفت چشم هستیم که هر یک گوشهای از خاطرات گذشته را نظاره می کنیم.
پدر گاهی انگشت میگذارد، روی تصویر کثیف و معرفیش میکند. دوستان دوران جنگش هستند. خیلی ها شهید شدهاند. خیلیها را هم با سمت و شغلی که الان دارند معرفی میکند.
صفحات عکس ها و بی صدا ورق زده می شود.
_ خوب از کجا شروع کنیم؟!
نگاهم به یک کارت عروسی قدیم است که توی آلبوم یه گوشش مانده روی عکسی از خاکریز، و لوله ی ۳ژ ، کنارش توی خاک فرو رفته میگویم :از عروسی شروع کنیم و هر سه میخندیم.
میگویم( خودتان از هر چیز و هر جایی که دل تان می خواهد حرف بزنید سوالی اگر پیش آمد می کنم). موافقت می کند. مادر برای ریختن چایی بلند میشود. بابک، از کنار آینه قدی لبخندزنان ما را نگاه می کند. پدر کف دستش را به هم می مالد و آه می کشد:
تو روستا، زندگی می کردیم من بیشتر پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم مادربزرگم زن مهربون و مومنی بود، همیشه بهم دعا و سوره یاد میداد که شب ها وقت خواب بخونم. اون موقع توی روستا برق نبود ؛چه برسه به تلویزیون. و رادیوی باطری دار داشتند. یعنی داشتم ملا بود از این روستا به روستا ای دیگه می رفت و قرآن یاد می داد و قصه های قرآن را می گفت
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و هشتم...シ︎ چهار زانو مینشینم مق
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهل و نهم...シ︎
شب ها مردممی رفتن پیش ملا اژدر تا براشون قصه بگه؛ هم یه چیزی یاد می گرفتند هم وقت شون پر میشد.
من و مادر بزرگم هم میرفتیم. قصه های قرآنی عمو را خیلی دوست داشتم. عمو به زبان ترکی قصه های قرآنی را برای مردم می گفت.
یه شب یادم نیست عموم چی داشت می گفت که گفتم 《عمو چه خوبه آدم اخوند باشه.》. گفت چرا
گفتم《خب این جوری هم این ور دنیا را داری هم اون دنیارو》. عمو ام به شوخی زد پس گردن پسر خودش و گفت《ببین این چه قشنگ فکر میکنه!.》
اون موقع نه ده سالم بود. بعد از اون شب، تو این فکر بودم که چه جوری زندگی کنم که هم این رو داشته باشم، همون اون دنیا رو. با همین اعتقاد اومدم رشت. سال ۱۳۵۵ بود. پدرم جای زیادی را نمی شناخت. اگه همه ترک هایی که اومده بودن را رشت را جمع میکردیم یه آدم با دیپلم پیدا نمی شد.
شهر، برام جذبه جدیدی داشت. از یه جای خلوت اومده بودیم تو یه جای شلوغ و پر رفت و آمد. راهنمایی بودم که کشور شلوغ شد. ما هم تو مدرسه شروع کردیم به شلوغ کردن. مدیر مدرسه رو اذیت می کردیم. معلم هایی که خط فکرشان با ما فرق داشت، را عاصی می کردیم. رو دیوار و نیمکت مدرسه شعار می نوشتیم. این که چه خوبه آدم هم این دنیا رو داشته باشه هم اون دنیا هنوز، هم یادم بود و هم برام ملاک شده بود. سعی می کردم مدام تو جریان مسائل باشم. یه پسر عمه دارم به اسم رمضان. یه روز اومد بهم گفت امروز بریم راهپیمایی. من هم قبول کردم. قرار بود بریزن و کلانتری سه رشت رو بگیرن. افتادیم تو موج آدم ها، و رفتیم جلو شور و هیجان مقابله دیدن داشت. تو اون واگیر بازوی من با تیر خراشیده شد. چند نفر هم شهید شدن. ما راه بیمارستان پورسینا را بلد نبودیم. از هرکی میپرسیدیم، جای نشانی دادن به من تبریک می گفت. به سختی بیمارستان را پیدا کردیم و.......
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و نهم...シ︎ شب ها مردممی رفت
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاهم...シ︎
خون از دستم شرشر می ریخت . اون موقع ،ما خانواده فقیری بودیم. پول نداشتم کمربند بخرم؛ شلوارم رو با طناب رو کمرم نگه می داشتم . اونجا دکتر گفت:(پیراهنت رو دربیار.) من خجالت می کشیدم .همه ش تو این فکر بودم که پیراهنم رو در بیارم ،طناب دیده می شه. دکتر،دوباره که گفت ، پیراهنم رو با خجالت در آوردم . دکتر که طناب دور کمرم رو دید ، گفت:( پسر جان ، به جای این که شلوغ کنی برو دنبال درس و کار ،و خودت رو بکش بالا . کاری کن برای جامعه مفید باشی .) این حرفش خیلی من رو به فکر فرو برد .
رسیدیم خونه ، و دیدم بابام داره موتورش رو از خونه در می آره . گفتم :(کجا؟) گفت :(مهمون اومده؛میخوام برم مرغ بخرم.) رمضان گفت:(دایی،نرو!بیرون خیلی شلوغه .)بابام گفت :(نه،بابا!کسی کاری با من نداره الان می آم .) رمضان گفت :(دایی، محمد حالش بده.) باز بابام داشت موتورش رو می کشید بیرون . یه چرخ موتور بیرون بود ، یه چرخ هم تو بود ، هی داشت زور می زد که بندازدش بیرون؛ که از پشت افتاد و موتور هم روش . بعد از این ماجرا خدا بیامرز سعی می کرد حواسش به من باشه ؛ ولی خوب ، من کار خودم رو می کردم . تو اکثر فعالیت های گروه ی اون زمان شرکت داشتم سال ۱۳۵۹ ، عضو بسیج مسجد صادقیه شدم ؛ همون جا که بابک هم بعد ها عضو شد......
خب اینم ۵قسمت زندگینامه من.
تقدیم نگاه شما
باماهمراه باشید...ادامه دارد
46تا50
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a