شهدایی🥹🥹
–⊱❅﷽❅⊰– ✤السلامعلیالحسین♥️✤ چــله زیارت عاشـورا هدیه به اباعبدالله (ع) از طرف شهید مدافع حرم نوی
.•°🕊بِـسمِرَبِّالحُسین...
دعــوتید به چله زیارت عاشورا شهید نوید
از اون چــــــــــله هایی که حاجت میده😍
🔮#تاریخشروعچـله: ۱۴۰۳/۲/۳۰
مصادف با ولادت امام رضا (ع)🎊
🔮#تاریخپایانچله: ۱۴۰۳/۴/۷
مصادف با ولادت امام کاظم (ع)🎊
🤩از تولد پسر تا تولد پدر
شهدایی
•° |﷽|°•
دوست دارم در منتهای بی کسی باشم
در مــنتهای گمنامی....، دوســـــــت دارم
بدنم زیر آفــتاب سه شبانه روز بمــاند(:
دوست دارم بـــدنم از زخـــم های جــــای
پای دشـــمنان خــــدا و دین پر باشد🦋
#شهید_نوید_صفری✍
#شهدایی
شهدایی🥹🥹
•° |﷽|°• دوست دارم در منتهای بی کسی باشم در مــنتهای گمنامی....، دوســـــــت دارم بدن
.
💌دوست شهید:
یک روز دیدم نوید داخل مسجد نشسته☺️
چــند وقت قــبلش خــوابی در مـوردش دیده
بــــــودم. ازش پــــرســــیدم: «کـــی رســــیدی؟»
گفت: « یه هفته ای هست از سوریه اومدم
گفتم: «خــــواب دیــدم مــجروح شــــدی🤕»
گفت: «چطور؟»🧐
گفتم: «خواب دیدم ران پای راستت مجروح
شده.» توجهش جلب شد و گفت: «خـوابت
را از اول برام بــگو.» مــــیخواست بـداند آخر
خوابم شهید شده است یا نه....(:
گفت: مــــن لایق شهادت نیستم🥲
گفت:«دقیقا از همین ناحیه ران پای
راست به مــن تــرکش اصـــابت کرد و
مجروح شدم🩸»
#شهید_نوید_صفری🍀
شهدایی
شور و شرری دارد، باز این دل شیدایی.mp3
1.83M
..🎧..
#مداحی_شهدایی❤️
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
شور و شرری دارد.....
باز این دل شیدایی🕊
شهدایی
📌شهیدی که دوست اراذل بود
با پول تو جیبیش اراذل محل رو میبرد استخر،
میگفتن مصطفی چرا اینکارو میکنی؟
میگفت دوساعت کمتر دیگران رو اذیت کنن
پ.ن🖇حالا رفقا ما با این اخلاق هامون کارفرهنگیمیکنیم یا اوقات فراغت میگذرونیم؟😏
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهدایی
زمانی که کار آزاد داشت و بنایی میکرد، کمتر کارگری بود که باهاش دووم بیاره، میگفت:
من نونی که میخورم باید حلال باشه.
معتقد بود که روز قیامت باید، من از این صاحب کار طلب داشته باشم نه بدهکارش باشم.
کارش واقعا عالی بود و یه ذره از کارش نمیدزدید.
هر خونه ای که میساخت فرض می کرد برای خودش میسازه، بناها که تعطیل میکردن، اون صبر میکرد و مثلا پانزده یا بیست دقیقه بیشتر کار میکرد تا احیانا کم کاری نکرده باشه..
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
فرمانده تیپ جواد الائمه (ع)
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"شهدایی
📚رویای نیمه شب
1⃣قسمت اول
از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین . و در کمتر از یک ماه، ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیر و رو کرد. گاهی فکر می کنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمی توانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باورنکردنی است که آدم را گیج می کند. وقتی بر می گردم و به گذشته ام فکر می کنم، پایین رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن
ماجرای شگفت انگیز می بینم.
پدر بزرگم می گوید: 《بله، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی، آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او برمی آید.》
همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد. نمی دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: 《هاشم! باید با من بیایی پایین.》 و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور
پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدر بزرگ که خودش هنوز از زیبایی بهره ای دارد، گاهی می گفت: 《تو باید در مغازه، کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتریها کمک کارم باشی؛ نه آنکه در کارگاه وقت گذرانی کنی.》
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"شهدایی
شهدایی🥹🥹
📚رویای نیمه شب 1⃣قسمت اول از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین . و در کمتر از یک ماه، ماجرایی را ا
📚رویای نیمه شب
2⃣ قسمت دوم
می گفت: «من دیگر ناتوان و کندذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.»
در جوابش می گفتم:《 اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهر حله، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم، شاگردان و مشتریها روی حرفم حسابی باز نمی کنند.》
با تحسین به طرحها و ساخته هایم نگاه می کرد و می گفت:《 تو همین حالا هم استادی و خبر نداری.》
می گفتم: 《نمی خواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همۀ مردم حله و عراق، غبطه شما را بخورند و بگویند: این ابونعیم عجب نوه ای تربیت کرده!》
به حرف هایم می خندید و در آغوشم می کشید. گاهی هم آه می کشید، اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت:《 وقتی پدرِ خدا بیامرزت در جوانی از دنیا رفت ،دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتم و از خدا گله و شکایت می کردم. کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه بند نمی شدم. بیشتر وقتم را در حمام «ابو راجح» می گذراندم. اگر دلداری های ابوراجح نبود کسب و کار از دستم رفته بود و دق کرده بودم. او مرا با خود به نماز جماعت
و جمعه می برد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهدایی
شهدایی🥹🥹
📚رویای نیمه شب 2⃣ قسمت دوم می گفت: «من دیگر ناتوان و کندذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری
📌 روایتی از شهدای کانال کمیل
🔹️ .. داشتم میگفتم که در تیررس دشمن هستیم و هنوز حرفهایم پشت بیسیم تمام نشده بود که یکی از همان تیـرها به آصفی خورد و او را در کنارم به زمین انداخت.
◇ آصـفی با صورتی نورانی به من نگاه میکرد و حرف میزد؛ ولی سر و صدا آن قدر زیاد بود که نمی شنیدم.
◇ یالای سرش رسیدم ، بعد با دست مرا کنـار زد؛ گویــا به جـایی خیـره شـده بود؛ بعد تمــام کرد و چه زیبــا هم تمــام کرد.
◇ در حالی که صحنه جان دادن آصفی ذهنم را مشغول کرده بود، پیـکر پاکـش را به گوشه ای کشیدم تا سر راه نباشد.
🔹 حالم خیلی گرفته بود؛ همه اش فکر بابایی، صابری، فروزانفر و آصفی بودم اما چه میشد کرد، فعلا وقت این حرفها نبود؛ شاید هم بود و من غافـل بودم.
◇ رفتم داخل کانال؛ تیر قناسه و تیربار تانکها فضای بالای کانال را پوشش داده بود
◇ جنازه بچه ها کنار هم لاله زاری را به تماشا گذاشته بودند.
◇ به زحمت پیکر بابایی را پیدا کردم آنهم از روی کلاه آهنی او که رویش نوشته بود: «میخواهـم زنـده بمــانم»
◇ موقعی که این را مینوشت فکر میکردم که ترس از دنیا دارد ولی الان که دقت کردم دیدم نگاه به زنده ماندن ابدی دارد، واقعا هم زندگی جاوید و ابدی را به دست آورده بود.
◇ نیروهای کمکی رسید و آتشی بر سر بعثی ها فرود آمد، به بیرون کانال سر کشیدم؛ چند عراقی در دشت فرار میکردند. پشت دژ هم، جنازه عراقیها روی هم ریخته بود.
📚 زنده باد کمیل/ محسن مطلق
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"شهدایی
🦋•°
🌱بخشی از وصیتنامه شهید:
پسر عزیزم، شما را به انجام سه عمل براساس
فرمایش رهبری توصیه میکنم. در طول زندگی
همیشه تحصیل، تهذیب و ورزش را سرلوحه
امور خود قرار بده و هر سه را به طور همزمان
تقویت کن(:📚⛹♂
#سالروز_شهادت🕊
#شهید_علی_اصغر_شیردل🌹
📿۱۴صلواتسهمشماهدیهبهشهید
شهدایی
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قلب عرش و فرش
پر شده از عطر خدا
آخه تولدِ عشقه
و سلطان کرَمِ...♥🕊️
تولدت مبارک بابارضا🥹☺️🥹
♥️ #امام_رضا
شهدایی
ساعت حوالی هشت
روز ولادت امامرضا
خبر رسید که هشتمین ریاستجمهوری ما
شهید شد.
سید ابراهیم میخواهم کمی باتو حرف بزنم.
سید ابراهیم تو همان روز که توی مناظرههای انتخابات توهین شنیدی و سکوت کردی، شهید شدی.
وقتی دولت را با خزانه خالی تحویل گرفتی
و نگذاشتی آب توی دل ملت تکان بخورد، شهید شدی.
سید ابراهیم وقتی در سازمانملل قرآن خدا را دست گرفتی و از مظلومین دنیا گفتی، فهمیدیم تو زمینی نیستی و شهید شدی.
ما با تو فهميديم میشود رئیس بود ولی خدمت جمهور را برگزید.
میشود مسئول بود، بر قلبها.
وقتی پشت میز ریاستجمهوری آرام و قرار نداشتی و هر روز سر از کارخانه و خیابان و استانی سر در میآوردی فهميديم تو آمدهای امیرکبیر دیگری باشی برای ایران. فهمیدیم تو شهیدانه زندگی کردی و شهیدانه خواهی رفت.
سید ابراهیم شهید چقدر شهادت به نامتو زیبا ترکیب میشود.
سید ابراهیم شهید
حالا دست تو بازتر شده
حالا نه از هیئت دولت
نه از سفرهای استانی
تو حالا از کنار امامرضا
هوای کشور امامرضا را خواهی داشت.
از مردم غزه به امامرضا بگو
از بغض کارگرها
از خوندل یک دنیا
ما نسلی نبودیم که رجایی را درک کنیم
ممنونیم که آمدی و نشانمان دادی
ریاستجمهور یعنی فدا شدن برای جمهور
سفرت به خیر سید
سلام ما را برسان به امامرضا
و بگو ما دیگر نفس نداریم 😭
پسرش مهدی (عج) را راهی کند.
الهم عجل لولیک الفرج 🤲🤲
شهدایی🥹🥹😭😭😭😭😭