eitaa logo
شهدایی🥹🥹
739 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨ ‌و عجبا که آدمی زادگان به لحاظِ ظاهر همه در یک عالم واحد زندگی می‌کنند اما؛ به لحاظِ باطن هرکس در عالمی زیست می‌کند که در درون خویش بنا کرده است ... شهید سید مرتضی آوینی https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غروب ها حوالےِ نبودنَت، یڪ انتظار دِق میڪند... خدا میداند آخر کداممان پیشتر از پای در خواهیم آمد من یا انتظار...♥🕊 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
_ شݪوار نظامیش رو آورد و گفت: «برام مےدوزیش؟» گفتم: «این شݪوارت خیلی ڪهنہ شده مگہ ݪباس بهتون نمیدن؟» گفت: «میدن وݪے هنوز ڪار میڪنہ یڪم فقط پاره شده، بیت‌اݪماݪہ!»♥🍃 راوی مادر بزرگوار: https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شب سیزده رجب بود.حدود ۲۰۰۰ هزار بسیجی لشگر ثارالله در نماز خانه جمع شده بودند . بعد از نماز محمدحسین پشت تریبون رفت و گفت : امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی‌آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند، که محمدحسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کنند . هرچه صبر کردیم خبری نشد . کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است .😳 و او یک جمعیت ۲۰۰۰ نفری را سرکار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده🤣و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه‌ها به محمدحسین یک رادیو هدیه کردند.😉 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
°•|🌿🌸 _ شݪوار رو آورد و گفت: «برام مےدوزیش؟» گفتم: «این شݪوارت خیلی شده مگہ ݪباس بهتون نمیدن؟» گفت: «میدن وݪے هنوز ڪار میڪنہ یڪم فقط پاره شده، !» + راوی مادر بزرگوار: ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
آرمان‌عزیز! |داستانی‌از‌داداش‌آرمان✨| آرمان از جایش بلند میشود و خونین سمت خیابون اصلی میرود. وقتی می پیچد داخل کوچه می بیند که سر کوچه یک گروهی دختر و پسر ایستادند و دارند شعار می نویسند آنها تا وضعیت آرمان را میبینند میروند سمت آرمان... آرمان که دیگر رمقی برایش نمانده خیلی راحت می افتد دست جماعت اینها راحت شروع می کنند به قصد کشت آرمان را زدن گویا چندتاشون حالت عادی نبودند و مواد مصرف کرده بودند💔 پ‌ن؛بمیرم‌ برا‌ی‌ دل‌ خانواده‌اش😭💔 مادر شهید‌ من‌ رو‌ ببخشند😔 دستانم‌ برا‌ نوشتنش‌ می‌لرزید‌دستانم‌ بزور‌‌ تایپ‌ میکرد:) ❤️‍🩹
ایشان یک جوان مداح و هیئتی بود... حسین به عنوان یک عنصر فرهنگی‌ فعال‌ ، خیلی‌ها را جذب می‌کرد. فعالیتش در مسجد قمر بنی هاشم متمرکز بود. هر جوانی با ایشان برخورد می‌کرد جذب می‌شد. با جمعی از همین جوانان حلقه‌های صالحین را تشکیل داده بود. با جمعی از دوستان و هم‌محله‌ای‌ها هیئتی به نام منتظران مهدی (عج) تشکیل داد و هیئت موفقی بود. من چند جلسه‌ای رفتم و حال و هوای خالصانه بچه‌ها واقعاً دیدنی بود...✨ حسین در اندک فرصتی که به دست می‌آورد به خانواده‌ شهدای مدافع‌ حرم‌ سری میزد...🌱 _پدر شهیدحسین‌معزغلامی
°●💚🌿●° آنقدر روزها نمی‌خوابید که از فرط ‌خستگی می‌افتاد میگفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره... 🕊 ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
خب خب بریم سراغ زندگینامه. من برادر شهیدم🥹😭 روزتون شهدایی بسم الله👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و دهم...シ︎ دیده بان ، پشت سر
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد ویازدهم...シ︎ بابک جواب می دهد : عالی ام داداش ! آرامش و مهربانی صدای بابک ، دل میانجی راآرام می کند . همه فکر می کنند سرما و نامناسب بودن جا تا صبح بیدار نگه شان می دارد ؛ اما به علت خستگی و دوندگی روز خوابشان می برد . فرمانده برای نماز صبح بیدار می شود . می بیند بچه ها در خود مچاله شده اند. با بطری آب معدنی وضو می گیرد . بعد از خواندن نماز ،ماشین را استارت می زند و بخاری رد روشن می کند . به سمت بچه ها می رود و می گوید : بلند شید نماز بخونید و بیایید تو ماشین بنشینید ، جون تون گرم بشه . سر ها یکی یکی از زیر پتو در می آید . سرما انگار تا مغز استخوان شان نفوذ کرده . تن ها خشک شده و با هر تکانی ، صدای ترق و تروق مفصل و استخوانی شنیده می شود ! عارف زودتر از همه بلند می شود و بعد از خواندن نماز ، به سمت تویوتای تاو می رود . تویوتای دیگر ، بر خلاف ماشینی که تاو بر آن سوار است ، چهار صندلی دارد ، و بچه ها یکی بعد از دیگری سوارش می شوند و گرمای کابین را به جان می چشند . ارجمند فر ، متوجه نبودِ بابک می شود . می پرسد : بابک کو پس ؟ من بهش گفتم بعد از نماز بیاد تو ماشین . پیاده می شود و به سمت محل خوابشان می رود . بابک ، همه ی پتو ها رو برداشته و مثل چادر روی سرش انداخته است . پیشانی اش ، اندازه ی مهر دیده می شود . می پرسد : بابک ، پس چرا نمی آی ؟ بابک ، سرش را بالا می گیرد . از سرما رنگ لب هایش کبود شده . می گوید : مونده ام یه کم تنم گرم بشه و نمازم رو بخونم . ارجمند فر می گوید : نمازت تموم شد ، بیا . بخاری روشن کرده ایم . مدتی می گذرد و باز از بابک خبری نمی شود . این بار میانجی پیاده می شود و می رود سراغ بابک . می بیند همان جور پتو پیچ روی سفره ، کنار سجاده اش به خواب رفته . گرمای آفتاب که روی شهر پهن می شود ، همه پیاده می شوند . بابک در حال تا کردن پتوهاست . ارجمند فر می پرسد : چرا نیومدی توی ماشین ؟ بابک می خندد . . .